• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

بررسی ادبیات داستانی انگلیس

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
[h=2]موجها ؛ ویرجینیا وولف

امواج دریا به ساحل آرامش می آیند ، خسته از راهی طولانی و بی هراس از ساحلی که می تواند غدار باشد . دوست دارید بر بال های این امواج سوار شوید و به سفری بی پایان در دریای واژه ها بروید ؟ این رمان را بخوانید .

شاید در تاریخ ادبیات نتوان کتابی را یافت که بیش از این رمان ، به شعر نزدیک باشد . اشعاری دل انگیز که فقط روح را نوازش می دهند . این کتاب دریای ذهنی است که امواجش خشمگین نیستند و تصویری زیبا از روح و روانت می دهند . درست است که از شنا کردن خسته می شوی و گاه دل تنگ ساحل می شوی ، ولی مطمئن باش که وقتی به ساحل برگشتی ، حاضر نیستی از بال امواج پیاده شوی و به زندگی ملال آورت در ساحل ادامه دهی . روحت در دریا جا می ماند و تو می مانی و دل تنگی برای آن واژه های زیبا ، آن دل انگیزی خاطره ها ، آن دغدغه های از جان شیرین تر و برای آن ،موجها ...

ویرجینیا وولف ، در دوران اوج کار خویش ، این شاهکار را آفرید و من هم با مترجم کتاب موافقم که موجها ، بهترین کار اوست و یکی از بهترین رمان های قرن بیستم .

جریان سیال ذهن . برای بسیاری از خوانندگان کابوسی بی انتهاست که رمان هایی از این دست بخوانند ، چون خواندن و درک و هضم این کتاب ها در گرو شنا کردن در این جریان سیال است . اگر برخلاف جریان حرکت کنی یا لحظه ای از قافله ی واژه ها دور بمانی ، به مقصد نمی رسی . راه برایت خسته کننده و ملال آور می شود و واژه ها ، گنگ و بی معنی . نویسنده ، در نظرت وراجی دیوانه و مالیخولیایی ، ترسیم می شود ، کتاب را به گوشه ای پرتاب می کنی و می روی پای تلویزیون و سریال می بینی ! اما اگر با او همراه شوی ، آن وقت است که تازه پی به جادوی ادبیات می بری ، به جادوی واژه ها ، در هاله ای از واژه ها فرو می روی و وقتی به خود می آیی که کیلومترها از ساحل ذهنت دور شده ای و در جهانی هستی که نمی شناسیش و همه چیز برایت تازگی دارد . آن وقت است که بعد از پیمودن این همه راه و خستگی بی حد و حساب ، تازه حقیقت را می فهمی . اما واقعا ً نیاز است که این گونه انسان، خود را به جریان سیال ذهن بسپارد و بعد از تحمل مرارت ها و خستگی های شیرین بسیار ، تن به تلخی حقیقت بدهد ؟ این سوالی اساسی ست که پاسخگویی به زمان دیگری را می طلبد . این سبک ، بیش از همه ی سبک های ادبی ، بر پایه ی دغدغه های نویسنده است ؛ دغدغه هایی که از هراس آنها برای نگفتن همه ی واژه های در حال خزش در ذهنشان ، منشا می گیرد .

داستان با توصیفی از صبحگاه آغاز می شود ، توصیفی دل چسب و زیبا که به ما می نمایاند که ساعت حول و حوش ، 6 است . در ادامه ما با شخصیت های داستان روبرو می شویم و یکی از زیباترین کاراکتریزاسیون ادبی ، شکل می گیرد . با هر شخصیت ، یکی یکی ، از طریق مونولوگ گویی آنها آشنا می شویم . هر کدام از شخصیت ها ، در تکمیل حرف قبلی ، جمله ای می گویند و به این طریق ، کم کم ما را با فضاها ، خط مشی داستان و البته خودشان ، آشنا می کنند . یک حالت فیلم گونه که ذره ذره ، خواننده را با خویش همراه می سازد . مهم ترین برداشتی که خواننده از این قسمت می کند ، صداقت کودکانه ی آنها در بیان افکار ، عقاید و احساساتشان است . جمله ها آسان و شیرین است و تمایزی که در بخش های بعد ، با بزرگتر شدن آنها و مونولوگ گویی های پیچیده ی آنها ، در ذهن ما شکل می گیرد ، زیباست .

بخش بعد نیز با توصیفی همراه است که با آواز پرندگان ، همراه می شود . ساعت حول و حوش 7 است و این فصل با مونولوگ برنارد ، قهرمان اصلی داستان شروع می شود . پسر ها می خواهند به مدرسه بروند و مهم ترین نکته این است که او بیشتر هیجان زده است تا عصبی و غمگین . اما بقیه ی پسرها ، بیشتر غمگین و عصبی هستند .

این فصل بندی ها این گونه ادامه می یابد و هر فصل با برهه ای از زمان زندگی رو به جلوی این شخصیت ها، ادامه می یابد تا این که ما در فصل پایانی با شاهکاری بی همتا روبرو می شویم . مونولوگ برنارد در فصل پایانی با مونولوگ بلوم در اولیس و مونولوگ های در جستجوی زمان از دست رفته، برابری می کند . برنارد اینک ، پیرمردی ست ولی از دوران کودکیش می گوید ؛ با جزئیاتی زیبا و زنده . بعد از آن، او با تلخی از دوران بزرگسالی خویش یاد می کند . نکته ی دیگر این است که ما با اعماق شخصیت های رمان آشنا می شویم و این به لطف برنارد است . برنارد برای ما چشم بیدار جامعه و افراد است . مونولوگ گویی های او با بقیه متفاوت است . این را می توان از همان فصل اول فهمید که کلید ارتباط بین پدیده ها و حوادث داستان ، برنارد است . کنجکاوی خاص او ، جنبه های پنهان شخصیت های داستان را برای ما عیان می کند . برنارد شخصیتی محتاط و محافظه کار دارد که از خانواده ی متوسط و پدرسالارش ، نشأت می گیرد .

ارتباط بین شخصیت ها ، علاوه بر برنارد ، مونولوگ گویی های آنهاست . تکنیک نوشتن این رمان ، همان طور که گفتم ، سیلان ذهن است . سیلان ذهنی که ذهن یک شخصیت را در برهه ای از زمان اسیر می کند و به نوعی ، به دام می اندازد و در این تله ی زمانی ، واکنش ذهنی او را می سنجد ولی این بدین معنی نیست که شخصیت ها به یک واقعه ی خارجی واکنش دهند و یا خارجی واکنش دهند . واکنش ها همگی ذهنی و گاها ً انتزاعی ست . این که می گوییم ، هر شخصیت از طریق شخصیت دیگری شناخته می شود ، تا اندازه ای درست است و بهتر است بگوییم که این شناخت ها جزیی است و بیشتر به یک نیم نگاه می ماند و بیشتر دغدغه ی قهرمانان داستان ، خودشان است ، البته به جز برنارد .

کاربرد زمان در رمان های وولف ، بسیار جالب است . او در یک سیر خطی زمانی ، داستانش را پیش می برد بدین گونه که زمان به صورت دوره دوره و برهه ای، داستان را در برمی گیرند . در دیگر کتاب های او نیز این چنین است ولی زمان ها از پی هم می آیند و سیری منطقی دارند . فاکنر در خشم و هیاهو ، این خطی بودن را شکست و علاوه بر استفاده از زمان بندی دوره ای، ترتیب زمانی را نیز نادیده گرفت و نوآوری دیگری را از خود بروز داد . در واقع ، استفاده از این دوره بندی زمانی ، در آثار وولف ، به ما نشان می دهد که نقطه ای از یک بازه ی زمانی از اهمییت بیشتری برای او ، برای بیان عقایدش ، دارد و از این تدبیر برای فوکوس کردن بر زندگی شخصیت های داستانش بهره می گیرد . برای او فقط روزهای خاصی اهمییت دارد و ملال بقیه برایش اهمییتی ندارد . این همان اسیر کردن زمان است در ذهن ما یا شاید اسیر کردن ذهن است در پاره ای از زمان ، هردوی آنها ممکن است . ما همیشه اسیر زمانیم . این زمان است که ما را به اختیار خویش ، بازی می دهد. بازی ملال انگیز زمان ، راه گریزی برای ما باقی نمی گذارد . حتی اگر تن خود را به موجها بسپاری .
 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
فرزند پنجم ؛ دوریس لسینگ

شاید اولین چیزی که از دوریس لسینگ برای خواننده ی ایرانی جذاب باشد ، این است که او در ایران به دنیا آمده است . ولی این به این معنا نیست که او تفکراتی شبه شرقی دارد و یا تاثیری از این اتفاق در آثارش دیده می شود . تفکراتش به شدت غربی و حتی شاید می توانیم بگوییم از آن پست مدرنیست های افراطی ست که آثارش اغلب برای خوانندگان ایرانی و شرقی نامانوس است .

فرزند پنجم شاخص ترین اثر این نویسنده ی برنده ی جایزه ی نوبل نیست . مهم ترین اثر او دفترچه ی طلایی ست که مهدی غبرایی ، مترجم ارزنده ی رمان ، می گوید که به دلیل ضربه خوردن به هنگام انتشار و سانسور شدن ، از ترجمه کردن آن صرف نظر کرده است .

آشنایی من با این نویسنده نیز به همین رمان برمی گردد و لذا دایره ی نقدم محدود به همین اثر می شود و نمی توانم با شمولیت کافی نسبت به آثار او نظر دهم .

نخست رمان را از نظر تکنیکی بررسی می کنیم :

رمان فصل بندی مشخصی ندارد و کلمات سیلاب وار در پی هم می آیند . پرش های زمانی نویسنده ، خواننده را از رخوت خارج می کند . جملات معترضه ی زیادی در رمان دیده می شود که البته تا حدی نیز به سبک کاری غبرایی بازمی گردد . رمان به صورت سیلاب جملات سوم شخص و دانای کلی ست که گاه به یکباره در ذهن و فکر قهرمانان رمان فرو می رود و دوباره به حالت اول خویش بازمی گردد . اما شاه کلید اتفاقات رمان در مکالماتی ست که در این بین انجام می شود . این مکالمه ها آن قدر مهم اند که خط مشی رمان را رقم می زنند .

اما درون مایه ی رمان :

داستان از یک مهمانی شروع می شود که طی آن دو نفر که طبق توصیفات نویسنده ، وصله ی ناجور این مهمانی هستند با هم آشنا می شوند و پس از چندی با هم ازدواج می کنند و تصمیم می گیرند یک زندگی سعادت بار و شادمان تشکیل بدهند که همراه با فرزندان بسیار باشد . فرزندان یکی پس از دیگری به دنیا می آیند اما فرزند پنجم هیولایی ست ناخواسته ...

این داستان رمان است که در نگاه اول بسیار تخیلی و سردرگم نمایان می شود . اما با تامل بیشتر در این رمان نکته های بسیاری دیده می شود .

مهم ترین چیزی که در آغاز به ذهن خطور می کند این است که رمان اشاره ای ست به حاصل اعمال و سرشت انسان . چیزی شبیه فرانکشتاین که مخلوق انسان بلای جانش می شود . شاید بیش از هرچیز به این خاطر که آنها وصله هایی ناجورند و تلاش برای نجات آنها و ورود آنها به اجتماع ، همه به شکست انجامیده است . زوج برای نجات او از وحشی گری و اهلی کردن او تلاش بسیار کردند اما تلاش ها نتیجه ی معکوس داشتند . اما این خانواده چرا باید به این سرنوشتی دچار شوند ؟ مهم ترین پاسخ این است که آنها مثل بقیه نیستند و مثل بقیه فکر نمی کنند . تفکر ضد مدرن آنها شاید بزرگترین دردسر آنها برای زندگی در جهانی باشد که مدرنیته را نیز پشت سر گذاشته و در گرداب پست مدرنیسم فرو رفته است . این ها پاسخ هایی ست که خواننده به خود می دهد . نویسنده خواننده را در ابهامات بسیاری فرو می برد و هیچ توجیهی در کارش دیده می شود . او خانواده ای را خلق می کند ، خوشبخت می کند و پس از چندی در گردابی منحوس غرق می کند . این کاری ست که بسیاری از نویسندگان می کنند ولی در اثر لسینگ جلوه ی بیشتری دارد .

ناامیدی ای که بتدریج در زن و شوهر شکل می گیرد ، تلخی قابل توجهی را برای خواننده به همراه دارد . شاید مهم ترین بخش رمان گفت و گویی بین زن و شوهر است آنجا که زن می گوید )) مامجازات شدیم . همین و بس ))

- چرا ؟

- بابت جسارت .برای این خیال باطل که می توانیم شاد باشیم . چون تصمیم گرفته بودیم شاد باشیم .



این دیالوگ دربردارنده ی حقایقی وحشتناک از انسان امروز است . انسانی که از گذشته های خویش ، قرن ها فاصله گرفته و در این هیاهوی ماشین ها و کامپیوتر ها ، هیولای فکر و درون خویش را در قالب بچه ای تجسم می بخشند . این شاید همه ی حرفی باشد که لسینگ می خواهد بگوید : هیولای درون انسان های دورن ما . ما حاصل ما هستیم .
 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
اولیس ؛رمان قرن ؛جیمز جویس
می خواهم راجع به رمانی صحبت کنم که رمان برتر قرن است اما تا به حال در ایران، آن را کسی،به طور کامل نخوانده است . این به این معنا نیست که این کتاب هنوز به فارسی ترجمه نشده است ، نه ، این کتاب سالهاست که به فارسی ترجمه شده است و استاد منوچهر بدیعی شاید بخش زیادی از عمر خویش را براین ترجمه نهاده باشند ، اما این رمان هنوز اجازه ی انتشار نداشته است . تنها اطلاعات ما در مورد این رمان عظیم مربوط می شود به فصل هفدهم این رمان و البته نسخه ی انگلیسی آن . البته این را باید بگویم که از روی نسخه ی انگلیسی آن که شاید سخت ترین متن ادبی انگلیسی را داشته باشد ،خیلی کم می فهمید . مطمئن باشید . خود من سه سال با آن کلنجار رفتم و خط به خط جلو رفتم ولی زهی خیال باطل که گویی کلمات این کتاب جادویی است و سیلان یک ذهن نابغه است که به عمد در تمامی جاهایش به دشواری آلوده شده و کلماتش مثل آب یک رودخانه ی تندرو از جلوی چشمانت می گذرند بدون این که بفهمی این آبی که گذشته چه گونه بوده ؟!؟


این نکته برای ما روشن می کند که اولیس رمانی ست که تا سالها ( و حتی در اروپا و آمریکا ) مورد فهم منتقدان بزرگ هم قرار نگرفت . سالها طول کشید که این کتاب حتی چاپ شد . تمامی ناشران آن را رد کردند . حتی انتشاراتی که متعلق به ویرجینیاوولف و شوهرش بود نیز آن را رد کردند . تنها انتشاراتی که حاضر شد با جویس همکاری کند موسسه ای بود که از آثار جدید حمایت می کرد و آن هم مربوط به دوتن از بزرگترین شاعران مدرنیست یعنی تی . اس . الیوت و ازرا پاوند بود . مدرنیست ها چه کسانی بودند ؟ کسانی که تمامی سعیشان را کردند که ادبیات را از رخوت قرن نوزدهمی نجات دهند و آن را همگام با ماشینی شدن و جنگ و تحول روانی انسان قرن بیستم پیش ببرند . شاید بزرگترین مبنای کاری آنها روان شناسی و روانکاوی انسان ها بود و آمیزه های آنها بیش از همه چیز بر اساس کارهای فیلسوفانی چون شوپنهاورو نیچه وهم چنین فروید بود . این ها شامل ویرجینیا وولف در انگلیس ، جیمز جویس در ایرلند ، مارسل پروست در فرانسه و فاکنر در آمریکا بود .

اما می رسیم به اولیس ...

خوانندگان باید بدانند که اولیس در بطن خود متعلق به غرب است . شاید هرگز در ایران کسی اولیس را دوست نداشته باشد چون اصلا ً ایرانی ها این سبک را دوست ندارند . خوانندگان فارسی زبان هرگز با این رمان ارتباط برقرار نمی کنند . هرگز . حتی کسانی که بسیار سبک های خاص را دوست دارند ( سلیقه ی عام ایرانیان که چیزی در حد فاجعه است ) . این رمان علاوه بر مشکلاتی که مربوط به ارشاد و سانسور کتاب است ( فصل 13 کتاب و بعضی قسمت های دیگر رمان در صورت انتشار کتاب ، اگه خدا بخواد طی صد سال آینده ، باید به طور کامل سانسور بشه ) . کتاب تطبیقی قرن بیستمی از شاهکار عهد باستان هومر ، اودیسه ، است . خط به خط کتاب با کتاب هومر همراه است منتها همه چیز در استعاره و تشبیهاتی آشکار و پنهان فرو رفته است . خود جویس گفته که آن قدر این کتاب نکته ی پنهان فرو کرده ام که تا سالها کسی از پس تفسیر آن بر نمی آید . اولیس حکایت سفر است ، سفری که ابتدا و انتهای آن ، بیداری و رویا ست و حد فاصل آن اتفاقاتی ست که فقط در یک روز برای قهرمان داستان ، یعنی لئوپولد بلوم ، رخ می دهد . اولیس حکایت یک عمر در یک روز است ، در خیابان های دوبلین ، برای فردی که بارها به استحاله ی شخصیتی می رسد ، نجات می یابد ، به انسان ها و مکان های بسیار پناه می برد ولی در نهایت به رویا و خواب می رود . سیالیت ذهن ، در این رمان ، دیوانه کننده است . واقعا ً توصیف بهتری نمی توانم از این سبک بکنم . همه چیز در یک ابهامی فرو رفته است که خود جویس در فصل هفدهم ، به جنینی در یک تخم تشبیه می کند که هنوز به سفر نرفته است و اگر هم بخواهد برود نمی داند دقیقا ً به کجا ؟!؟ اولیس حکایتی از گذشته است ولی همه ی نگاهش رو به آینده است . باید برای دوست داشتن اولیس ، در درجه ی اول با سبک های کاربردی زبان آشنا باشی ، عده ای آن را مسحور کننده و جذاب می دانند و عده ی بسیاری آن را ملال آور و خسته کننده و مزخرف . کلمات این کتاب مثل انسان هایی مست و لایعقل از جلوی چشمانتان پرسه می زنند . به نظر من اولیس یک نوع آنارشیسم واژه است که فقط در گرو دو چیز این واژه ها در مغزمان به صورت منظم و هدفمند در می آیند :

نخست این که به این سبک علاقه داشته باشیم و بتوانیم با آن ارتباط برقرار کنیم . نه این که از لا ابالی گری ذهنی او لذت ببریم ، نه ، علاقه یعنی این که او نیز همچون دیگر نویسندگان با یک قصد و منظور خاص این کلمات را در کنار یکدیگر قرار داده است و او را به خاطر این نوآوری تقلید ناپذیر ستایش کنیم . سبک جویس منحصر به فرد شد ولی تبدیل به یک مکتب نشد . همچون سبک کافکا ، سلین ، همینگوی ، پروست و بسیاری دیگر از چهره های ماندگار ادبیات که از این جهت منحصر به فرد شدند.

دوم این که ما داستان اودیسه را بدانیم و بتوانیم آن را با حوادث اولیس تطبیق دهیم و به یک انسجام ذهنی از این حوادث برسیم . در واقع این نگاه به گذشته ، تطبیق آن با انسان قرن بیستم و بعد فرورفتن در رویای آینده ، نکته ای است که هر خواننده ی این رمان ، در سفر درونی استیون در اولیس ، باید به آن برسد .

شاید مهم ترین ایرادی که به جویس برای این رمان گرفته شده عدم تطبیق آن با واقعیت است . شاید رمان او زمین تا آسمان با واقع گرایی ای که غالب سبک های آن از زمان اعم از رئالیسم ، ناتورالیسم و اگزیستانسیالیم، ریشه ای ، چه کم و چه زیاد ، در آن داشتند ، داشت . اما در بطن آن واقعیاتی تلخ نهفته است : از سقوط اخلاقیات انسانی ، از انحطاط آرمان شهرها ، از فرورفتن در رویا و سفر به ناکجا و دیدن انسان هایی که تا قبل از سفر ، آنها را ندیده بودیم . اولیس ، در بطن دوبلین است ، در کوچه های آن . اولیس در بطن جامعه است .

شخصیت استیون ددالوس ، به عنوان یکی از قهرمان داستان و همچنین پسر بلوم بسیار تحمل ناپذیر است . خواننده شاید اصلا ً با او ارتباط برقرار نمی کند .

ابهام رمان به اندازه ای ست که خواننده را تا آخر رمان درگیر می کند . شاید اگر تا آخر با رمان همراه باشید به یک نوع درگیری فکری دچار شوید . هدف از این ابهام عمدی ، در اختیار گرفتن تمامی ذهن خواننده است برای این که ذهن او از رمان منحرف نشود . این داستان که سرشار از رویدادهای خرد و درشت است در پایان با ابهامی بزرگ پایان می یابد .

طنز داستان بی نظیر است . شاید اگر با این رمان از جان و دل همراه شوید از خنده روده بر شوید . کار جویس در این رمان ، گرایشی بت شکننانه و قهرمان گریز است . او قهرمانان را بازیچه ای می کند و به آنها می خندد .

درخشان ترین بخش داستان ، مونو لوگ درونی قهرمانان رمان به خصوص بلوم است که گاه در قالب سیلان ذهنی چند صحفه ای رخ نمایی می کند . ( این مونولوگ گویی ها را ما دررمان های دیگری چون مرگ قسطی و دسته ی دلقک های سلین نیز می بینیم ولی با یک سبک متفاوت ) . این تک گویی های گاه طولانی درون آشفته و سرکش انسان قرن بیستم را به وضوح به تصویر می کشد . تک گویی که با ضرباهنگ هایی گاه تند و گاه آرام همراه است و نماد فرود و فراز های قرنی ست که با خون و مضمحل شدن وجود انسانی آغاز شد به گونه ای که عده ای در پی اثبات آن برآمدند ( اگزیستانسیالیسم ) تا به آدمیان ثابت کنند که هنوز وجود دارند و خود را به بی وجودی و نکبت نیالایند .

درباره با تطابق آن این رمان با اودیسه ی هومر می توانیم مثال های زیر را ذکر کنیم :

ترک کردن همسرش، پنه لوپ (مولی بلوم) و پسرش، تله ماکوس ‏‏(استفن دادالوس، پسر تحت سرپرستی معنوی بلوم)، جریان برخوردش با تروایی‌ها (ضد ‏یهودهای دوبلین)، چشم چرانی‌اش در پی الههٔ کالیپسو (چشم‌های ناآرام بلوم در پی ‏دختران دوبلین)، وقت گذرانی‌اش با لوتوس ایتر (تمایل بلوم به لذت‌های جسمی زندگی و ‏عدم تمایلش به کار مداوم)، جدالش با ائولی (رب النوع باد) و غار بادها (دفتر روزنامه‌ای ‏در دوبلین)، شیفتگی‌اش نسبت به ناسیکا (گرتی مک دوول)… و بازگشت به سوی ‏همسرش پس از درگیری‌هایی دشوار و ازپا درآورنده در مبارزه و عشق. جویس در پیدا ‏کردن شباهت‌های دیگری بین حماسهٔ خود و
حماسهٔ هومر، لذت کودکانه‌ای می‌برد؛ ‏البته لزومی ندارد این شباهت‌ها را خیلی جدی بگیریم.

در مورد شخصیت قهرمانان داستان نمی توانم صحبت کنم چون این کاری نشدنی ست از آن جهت که رمان را به طور کامل نخوانده ام و قطعا ً نمی توانتم قضاوت درستی از آن داشته باشم . اطلاعات من مربوط می شود به رمان قبلی جویس ( چهره ی مرد هنرمند در جوانی ) که داستان جوانی اولیس را روایت می کند و مقدمه ای بر اولیس است و بعد متن انگلیسی آن ( که برداشتم از آن بسیار اندک بود و یک سری چیزهای کلی عایدم شد) و هم چنین فصل هفدهم اولیس که همراه با نقد آثارش چاپ شد که با وجود تیراژ 3300 نسخه ای آن هم در سال 81 هنوز نسخی از آن موجود است و این نشانه ی علاقه ی وافر خوانندگان به اولیس است!!! که واقعا ً این برای دکتر بدیعی که این همه زحمت برای ترجمه ی رمان قرن کشیده اند ( و چه زیبا کوشیده اند که رمان را تا حد بسیار زیادی با توضیحات و پانویس های بسیار قابل فهم گردانند ) ، دل سرد کننده بود و انتشار این کتاب حتی بازتابی هم بین خوانندگان اندکش نداشت . طیف روشن فکر ایران عادت کرده اند که همیشه فریاد برآرند و از این شاهکار تمجید کنند اما اگر از آن ها بخواهیم اندکی آن را توصیف و باز کنند از توضیح درمی مانند .

جویس در این رمان همچون نویسندگان قدیمی ، در اندیشه ی گریز زدن به زبان های دیگر نیز می باشد و به کرات در این رمان به ادبیات لاتین گریز می زند و اساطیر و اندیشه های یونان و روم عهد باستان برای او به منزله ی ارزش گذاری بیشتر برای رمانش و هم چنین اضافه کردن ابهام به آن و در نهایت شمولیت بیشتر داستانش می کند که این کار در بسیاری از جهات بی نظیر است .

مفصل ترین بخش رمان ،همان فصل هفدهم آن است که از تکنیک سوال و جواب در آن استفاده شده است که در بعضی از آنها ده تا بیست شی جداگانه با ذکر جزئیات وصف شده است . این بخش کم تر از بخش های دیگر به قباحت آلوده شده ، طنز خود را دارد اما در مجموع این سوال و جواب ها گویی در راستای رسیدن به پاسخ یک معما ست ، یک افسانه ، ما را به یاد هزارتو ها می اندازد ، هزارتوهایی که هزارتوهای بورخس در برابر آن چیزی نیست !!! این فصل ، فصلی عجیب است . فصلی که گویند جویس همیشه به آن افتخار کرده است و آن را بهترین فصل رمانش می داند .
 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
در انتظار گودو ؛ ساموئل بکت
بکت ، برشت ، اوژن یونسکو و یوجین اونیل معماران تئاتر مدرن هستند . کسانی که تئاتر را از شکل قبلی و سنتی تراژدی و درام خارج کردند و با سبک هایی تلفیقی ، کوتاه کردن دیالوگ ها ، شخصیت پردازی هایی گاه خیالی و بت شکننانه ، مونولوگ هایی که گاه طولانی می شوند و گاه بسیار کوتاه ، ترسیم انسان های قرن بیستمی قبل و بعد از جنگ و پرداختن به جنبه های روانی و اجتماعی انسان ها ، روح سنتی تئاتر را تغییر داده و به آن شکل کاملا ً مدرن دادند . در این میان باید بگوییم که شروع این کار از نیمه ی دوم قرن نوزدهم و نمایشنامه های هنریک ایبسن شروع شد و با این ها به اوج خود رسید و بعد ها ، سبک های جدیدتری توسط آرتور میلر و دیگران شکل گرفت .


در این میان کارهای بکت و برشت را از همه بیشتر دوست دارم . برشت را قبل تر از این در پست (( آدم ، آدم است )) معرفی کردم . کسی که تئاتر حماسی مدرن را بوجود آورد و در این پست می خواهیم به بهترین نمایشنامه ی بکت بپردازیم یعنی : در انتظار گودو .

نخست باید بگویم که این نمایشنامه هم ، مانند دیگر نمایش های بکت، کم بازیگر و بصورت دیالوگ های کوتاه ، سریع ، طنز و به ظاهر بی هدف دنبال می شود . گاه از تعدد این دیالوگ ها و پوچی ای که در این مکالمات وجود دارد، خسته می شوید ولی پس از مدتی می فهمیم که این ها نمایانگر پوچی درونی انسان های نمایش اوست که در بسیاری از اوقات تا حد حیوان و حتی گیاه ، شخصیتشان پایین آمده است . بهتر است اشاره ای به شخصیت های نمایش کنیم :

استراگون و ولادیمیر ، شخصیت های اصلی نمایشند ، دو بدبخت بیچاره که با شلغم و هویج و ترب روزگار می گذرانند ، دو دوست قدیمی که فقط یک امید در زندگی دارند و آن هم دیدار با گودو ست ، گودو یی که هیچ وقت سر قرارش با آنها نمی آید ، این گونه نیست که اصلا ً قراری وجود نداشته نباشد ، نه ، قرار وجود دارد ، این را ما از پسرکی می فهمیم که از جانب گودو برایشان پیغام می آورد و به این هم اعتماد می کنیم که آن پسرک زایده ی تخیل آنها نیست و واقعا ً وجود دارد ( برای اثبات پوچی بیشتر شخصیت ها !!!) . گودو در این نمایش فقط اسمی ست. نمادی ست از امیدی که این انسان های پوچ بدان زنده اند اما هرگز به آن نمی رسند . دو دوست آخر هر شب از هم جدا می شوند ، می خوابند و فردا ولادیمیر ، که بگونه ای عاقل تر از بقیه ی شخصیت ها می نماید ، می فهمد که حوادث دیروز ، امروز به روایتی دیگر تکرار می شوند اما کسانی که او دیروز دیده امروز در قالبی دیگر فرورفته اند و اصلا ً او را نمی شناسند ، در محلی که او دیروز بوده امروز درختی روییده است ، پوتین های استراگون دیگر اندازه ی او نیست و اتفاقات عجیب و غریب دیگری که نشان می دهد که اصلا ً شاید اتفاقات دیشب خوابی بیش نبوده است . توالی حوادث و برخورد ما به شخصیت ها به این خلاصه نمی شود که ما آن را فقط در دو پرده ببینیم و بیننده حدس می زند که این سیر شاید همیشه اتفاق می افتد و انسان های این نمایش به یک سکون زمانی رسیده اند و همچون نابخشوده هایی درگیر در ملال و خستگی ، بدور خود می چرخند و چیزی که به این ها نمایی طنز و کمدی می دهد ، امید آنها به آینده ای ست که در گرو گودو یی است که بیاید و آنها را از این جزیره ی سرگردانی نجات دهد اما همچین کسی هرگز نمی آید !!!

تک گویی های گاه فلسفی این انسان های حقیر گاه به شدت کمدی می نماید . آنها حتی گودو را ندیده اند .

اما شاید بزرگترین حادثه ی فرعی داستان که پیوندی باورنکردنی در اثبات ملال و پوچی این انسان های گیاه مانند است ، برخورد آنها با پوزو و حمالش لاکی ست . لاکی مرا یاد اطلس می اندازد ، کسی که مقدر بود که تا آخر عمرش زمین را بر دستانش بگیرد ، منتها با این تفاوت که لاکی خودش می خواهد که همیشه اسباب پوزو را حمل کند و هیچ وقت آن ها را به زمین نمی گذارد چون می داند که اگر این کار را بکند پوزو او را رها می کند و حمالی دیگر اختیار می کند . او می ترسد که در وانفسایی که انسانیت و عقل کاملا ً به زوال رفته و همه چیز برخلاف سیر طبیعی خود را طی می کند ، نوکر بی جیره و مواجب باشد ، بزرگترین ملال را تحمل کند اما زنده باشد ، خسته باشد ولی کسی را داشته باشد ، او گودویی ندارد که امیدش باشد پس به پوزو روی آورده است . در این وانفسا انسان ها این قدر پست شده اند که به کسی مانند پوزو روی آورده اند . می توانیم حدس بزنیم که گودو نیز ، پوزو ی دیگری ست ، موجود پستی که آن قدر انسان ها سقوط کرده اند که برای بقا باید دست آویز آنها شوند . اما از مکالمه ی ولادیمیر با پسرکی که پیغام گودو را آورده می فهمیم که گودو فاجعه نیست و لنگه کفشی ست در بیابان !!!

شخصیت استراگون احمقانه ترین شخصیت نمایش است ( حتی از لاکی هم بیشتر ) کسی که پستی بیش از حد خود را با استخوان گرفتن از پوزو نشان می دهد ( پایین آمدن در حد یک سگ ) .

بدون شک بهترین صحنه ی نمایش ، صحنه ای است که لاکی بلند بلند فکر می کند ، باید کلاهش هم سرش باشد و او این گونه فکر می کند . این صحنه حیرت انگیز است و به جرات می توانم بگویم یکی از بهترین مونولوگ گویی های تاریخ تئاتر است .

اما در پرده ی دوم پوزو و لاکی در نقابی دیگر رخ می نمایند و توالی پوچ زمان در این مفهوم خود را نشان می دهد .

آنها به بسیاری از کارهایی که زبانی می گویند عمل نمی کنند و نه توانش را دارند و نه اعتقاد به حرفی که می زنند .

در انتظار گودو ، نمایشی بی نظیر است ، نمایشی که خرد شدن انسان ها را در جهان پس از جنگ نمایش می دهد . دغدغه ی اصلی بکت در این نمایش ، همین است : انسان بعد از جنگ هسته ای ، مسخ انسان ، حقارت ،نومیدی و پوچی انسانی که پوچی سیزیفی را رخ نما می کند . موجوداتی که دیگر انسان نیستند و باید خود را به کسی بیاویزند و آن کس یا چیز می تواند هرچیزی باشد . در این نمایش گودو است ؛ گودویی که هرگز نمی آید و این موجودات همیشه باید در انتظار او بمانند . تا بی نهایت ، تا نهایت پوچی !!!

برای این که پوچی ، دیوانگی و حقارت این شخصیت ها را نمایان کنیم شاید بهترین قسمت، همان پایان نمایش است ؛ جایی که هیچ آینده ای در آن دیده نمی شود . اما آنها به جایی نمی روند ، حرکتی هم می کنند . تصمیم می گیرند که اگر فردا گودو را ندیدند ، خود را دار می زنند . همه می دانیم که آنها این کار را نمی کنند .

...

استراگون : اگه از هم جدا شیم ؟ شاید برامون بهتر بود .

ولادیمیر : فردا خودمونو دار می زنیم .(مکث ) مگه این که گودو بیاد.

استراگون : واگه بیاد چی ؟

ولادیمیر : خلاص می شیم .

{ ولادیمیر کلاهش (کلاه لاکی ) را بر می دارد ، داخلش را به دقت نگاه می کند . تویش دست می کشد ، روی آن ضربه می زند ، دوباره آن را بر سر می گذارد }

استراگون : خب ؟ بریم ؟

ولادیمیر : شلوارتو بکش بالا .

استراگون : چی ؟

ولادیمیر : شلوارتو بکش بالا .

استراگون : می خوای شلوارمو بالا بکشم ؟

ولادیمیر : شلوارتو بکش بالا .

استراگون :{ متوجه می شود شلوارش پایین افتاده است } درسته . { شلوارش را بالا می کشد }

ولادیمیر : خب ؟ بریم ؟

استراگون : آره ، بزن بریم .

{ حرکتی نمی کنند }
 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
مالون می میرد ؛ ساموئل بکت

مدتها بود که یک شاهکار نخوانده بودم . شاهکاری از یک حدیث نفس ، گفتاری از یک دل دردمند یا یک ذهن بیمار یا یک تن خسته که دردها و دغدغه هایش را در قالب کلماتی هذیان گونه بیان می کند . هذیانی از جنس دیوانگی و جنون که در کنه آن ، واقعیتی تلخ نهفته است از مسخ انسانی در دیوارهای حایل بین او و جهانش . هر جمله ای از این هذیان ها واقعیتی تلخ وگزنده را در خود مستتر دارد . شاید بکت در این رمان بیش از همه ی رمان های مشابه، انسان بی دفاع مواجه شده با غرایب قرن بیستم را به تصویر می کشد . بوف کور هدایت ، مسخ کافکا ، تهوع سارتر و بیگانه ی کامو ، همه از یک جنسند اما تفاوت این کتاب با کتاب های مشابه اش این است که نویسنده بیش از همه ی این نویسندگان، صداقت دارد . او کم و زیاد و اغراق ندارد ، پند و اندرز و فلسفه ای ندارد ، با این وجود حرف هایش در عین پیچیدگی به دل می نشیند . شاید بیش از همه ی کتاب های یاد شده ، بوف کور به رمان (( مالون می میرد )) نزدیک تر باشد ، بیش تر در فرم روایت و به هم ریختگی زمانی .

به نظرمن دغدغه اصلی نویسنده برای القای این مطلب به خواننده است که قهرمان یا شبه قهرمانش دچار ملال است و بیش ازحد در خود فرو رفته است . این شخصیت همزاد ها و شخصیت های دیگری نیز دارد که در حین فوران روحیش گریزی نیز به آن ها می زند . همه ی این نوشتارها در اتاقی کوچک در تیمارستانی دورافتاده روایت می شود . ((مالون می میرد)) در نوع خود ، یادداشت های یک دیوانه محسوب می شود؛با این تفاوت که کلمات به دیوانگی نمی زنند و خواننده هرگز با جملاتی روبرو نمی شود که اندیشه روبرو شدن با یک دیوانه در ذهنش تداعی شود .

رمان با یک جمله شروع می شود : به زودی می میرم .

همه چیز با اندیشه ی مرگ آغاز می شود . همین اندیشه ی مرگ است که 90 % خواننده ها را از رمان می گیرد ( چاپ اول رمان 1500 نسخه است ) مرگی که خواننده در سراسر کتاب نمی فهمد که چرا باید رمان با آن آغاز شود و اصلا ً چرا مالون نمی میرد و شاید اصلا ً او مرده است و همه چیز در رویاها یک مُرده می گذرد و ما فقط با روحی بیمار و آزرده روبرو هستیم که آمده اندیشه هایی که یک عمر در سرش انباشته شده است را به روی کاغذ بیاورد . حتی اگر او نفس بکشد هم فرق نمی کند . او مُرده است .



او برای چه زندگی کرده است ؟

(( ... برای زندگی کردن در غرابت و شگفتی ، شمعی قلمی کافی است ، به شرط آنکه صادقانه بسوزد .))

این همان صداقتی است که ذکر کردم . بعد او به آوردنش به تیمارستان می پردازد و نقبی به همزادش ساپوسکات می زند و باز از خود می گوید . آیا تمامی غریزه ها در او مرده است ؟ خیر ، او هنوز هم این غرایز را در خود دارد ، هرچند که صدایشان آهسته و آهسته تر شده است :

(( از ران ها و پاهایم خواسته ام حرکتی بکنند . آن ها را خوب می شناسم و تلاش و تقلایشان را برای انجام تقاضایم احساس می کنم . در آن گستره ی کوتاه زمانی با آن ها زندگی کرده ام ، آکنده از شور و حادثه ، در فاصله ی زمانی میان دریافت پیام و ارسال پاسخی رقت بار . برای سگ های پیر سرانجام روزی فرا می رسد آن سپیده دمی که صدای سوت صاحبانشان را می شنوند و دیگر نمی توانند جست زنان پی او بروند . پس در لانه شان می مانند ... ))

و همه می دانیم که منظور از سگ چیست ...

اما تنها خواسته ی او چیست ؟

(( این است که واپسین ذره ی وجودم ، تا آنجا که دوام دارد ، به خاطر معنای نهفته در خودش زندگی کند ))

و بعد از آن تصاویری را منقش می کند که خاص ادبیات سورئالیست است ، رویاهایی آمیخته با description ناب . پرتره هایی با رنگ هایی که خاکستری می زنند اما احیا گر رنگ های شادی هستند که در پس زمینه ی ذهن ما و در بطن رویاها و آرزوهای ما نقش بسته است.

او از توصیف مدادی که با آن می نویسد به معنای نظم در جهان می رسد ؛ نظمی که یک عمر از درکش عاجز بوده است :

(( ... تا به حال هیچ نشانه ای دال بر وجود نظم ندیده ام ، چه در درون و چه در خارج از درونم ))

اما یکی از زیباترین توصیف ها ، بیان درون آشفته ی خویش است . درونی که آزاردهنده ی روح خویش تن اوست :

(( چه روزها که لحظه لحظه التماس کرده ام تا شب آغاز شود ، و چه شب ها که دم به دم تضرع کرده ام تا سپیده بدمد . ))

چقدر این این توصیف زیبا و تاثیر گذار است ( نه برای هرکس ، لااقل برای من که بسیار از این التماس ها کرده ام ). او بعد از این توصیف به تاریکی می پردازد . کلیشه ای که همراه با جنون و ملال و پوچی است .

به این جمله توجه کنید :

(( در سکوت و بدون جنجال راهم را آن قدر ادامه می دهم که از فرط ملال و دل زدگی زارزار بگریم ... تا عاقبت کسی از سر مهر ومحبت بیاید و به داخل تابوت بیاندازدم . ))

در این ساختار کلمات ما می توانیم استیصال این روح خسته را ببینیم . برای او هیچ چیز فرقی نمی کند و همه ی ایده ها ، از لوح ذهنش پاک شده است .

برای شما نمونه ای از پوچی می آورم . پوچی ای که در هیچ کجای کتاب به این عریانی نمایان نمی شود :

(( برگ هایی پژمرده که لذت طولانی تابستان را سپری کرده اند و حال به هیچ دردی نمی خورند جز توده شوند و بپوسند ... و درختانی که به دلایلی مبهم و نامشخص همیشه سبزند ))

اما او چیست ؟ به قول خودش مغزی که دو دست و پا به داخلش فرو رفته اند !!!

اندیشه ها و هذیان ها هم چنان ادامه می یابد و رو به پایانی می رود که بی سرانجام است . سورئالیسم این رمان به شدت ریشه در واقعیت دارد و از این حیث رمان را برجسته می کند . ساختار به هم ریخته ی کلمات در بعضی قسمت ها بسیار نوین و جذاب است . مالون ، نام شخصیتی از شخصیت های رمان است که همه یکی هستند و این یکی دارد می میرد ، ولی همین یکی هم نمی میرد ، لااقل در ذهن ما !!!

می دانم که به حق نتوانسته ام زوایای رمان را آشکار کنم .جمله جمله ی کتاب آن قدر زیباست و با روحیه ام هم خوانی داشت ، که نمی توانم آن هارا باز و توصیف کنم . اگر بخواهم نقدی واقعی بر آن بنویسم خود کتابی می شود با حجمی بیشتر از کتاب اصلی !!! که نه معقول است و نه من توانش را دارم و نه وقتش و نه حوصله اش !!!
 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
به سوي فانوس دريايي ؛ ويرجينيا وولف

نويسنده هايي هستند كه زبانشان مانند شعر جاريست ، حركت مي كند ، از مغزتان عبور مي كند و به تمامي بدنتان مي رود . زبانشان لطيف است و بسيار شاعرانه ، زبانشان پر رمز وراز و سرشار از استعاره ها ، كنايه ها و تلميح هايي كه نثر خويش را به آن مي آميزند . اين نوع نوشتن كه در قرن بيستم بوجود آمد را سيلان ذهن مي گويند . سبكي كه مي تواند در آثاري چون آثار ويرجينيا وولف، پر از استعاره و توصيف باشد و مي تواند چون آثار جويس پر از كنايه و تلميح و طنز .

ويرجينيا وولف در به سوي فانوس دريايي كم تر از همه ي آثارش به فمينيسم پرداخته است . از نام كتاب شروع مي كنيم : به سوي فانوس دريايي ، شايد خواننده در ابتدا تصور كند كه بايك داستان حادثه اي و مهيج روبروست ، از آن دست داستان هايي كه ژول ورن زياد دارد . اما اصلا ً اين طور نيست ، فانوس دريايي كنايه اي ست از شناخت ، شناخت خويشتن و طبيعت ، شناخت روزگار و اين فانوس نيازبه يك متصدي دارد ، به كسي كه بوسيله ي آن ديگران را به شناختي بس شگرف در خويشتن برساند و آن كسي نيست به جز خانم رمزي .

داستان از سه بخش تشكيل شده است ، بخش اول كه بيشترين حجم كتاب را هم در بر مي گيرد ، پنجره نام دارد . پنجره معاني مختلفي مي تواند داشته باشد . شايد پنجره اي براي ما براي شناخت قهرمانان داستان ، شايد پنجره اي براي قهرمانان داستان تا از آن به فانوس دريايي برسند و شايد خود داستان كه با راوي هاي مختلفي و به عبارتي ديگر از پنجره هاي مختلفي روايت مي شود .

در اين بخش، نويسنده داستان، يك روز خانواده رمزي را همراه با مهمانان آنان ، از زبان خودشان روايت مي كند . اين روايت راويان مختلفي دارد و اين يكي از برجسته ترين نكات رمان است كه از زبان راوي هاي مختلف روايت مي شود . زندگي تك تك شخصيت هاي داستان با تفصيلي باورنكردني از زبان خودشان بيان مي شود . زندگي و بيان همه ي آنها در خانم رمزي به اشتراك مي رسد كه حلقه ي پيوند تمامي قهرمانان داستان است . قسمت دوم كتاب : زمان مي گذرد ، روايتي سريع از سرنوشت قهرمانان داستان طي ده سال آينده است و اين كه خانم رمزي مي ميرد ، خانواده ي رمزي از هم مي پاشد و ديگر اتفاقات كوچك و بزرگي كه مي افتد .



بخش سوم و پاياني داستان تحت عنوان فانوس دريايي ، برمي گردد به اين كه در غياب خانم رمزي قهرمانان داستان دوباره به خانه ي قديمي برمي گردند ، آقاي رمزي و پسرهايش به فانوس دريايي مي روند ، لي لي بريسكو نقاشي اش را در حالتي كه به شهود رسيده است كامل مي كند و كارمايكل به شهرت زيادي در شعر دست مي يابد . همه ي آنها راه خويش را پيدا مي كنند و به شناخت مي رسند . در واقع خانم رمزي كه واسطه ي شناخت آنها از زندگي بود به آرزويش مي رسد .

به سوي فانوس دريايي رمان بسيار دشواري ست و همراه با خانم دالاوي و موج هاي ويرجينياوولف جز شاهكارهاي ادبيات جهان به شمار مي رود .
 
بالا