[h=2]موجها ؛ ویرجینیا وولف
امواج دریا به ساحل آرامش می آیند ، خسته از راهی طولانی و بی هراس از ساحلی که می تواند غدار باشد . دوست دارید بر بال های این امواج سوار شوید و به سفری بی پایان در دریای واژه ها بروید ؟ این رمان را بخوانید .
شاید در تاریخ ادبیات نتوان کتابی را یافت که بیش از این رمان ، به شعر نزدیک باشد . اشعاری دل انگیز که فقط روح را نوازش می دهند . این کتاب دریای ذهنی است که امواجش خشمگین نیستند و تصویری زیبا از روح و روانت می دهند . درست است که از شنا کردن خسته می شوی و گاه دل تنگ ساحل می شوی ، ولی مطمئن باش که وقتی به ساحل برگشتی ، حاضر نیستی از بال امواج پیاده شوی و به زندگی ملال آورت در ساحل ادامه دهی . روحت در دریا جا می ماند و تو می مانی و دل تنگی برای آن واژه های زیبا ، آن دل انگیزی خاطره ها ، آن دغدغه های از جان شیرین تر و برای آن ،موجها ...
ویرجینیا وولف ، در دوران اوج کار خویش ، این شاهکار را آفرید و من هم با مترجم کتاب موافقم که موجها ، بهترین کار اوست و یکی از بهترین رمان های قرن بیستم .
جریان سیال ذهن . برای بسیاری از خوانندگان کابوسی بی انتهاست که رمان هایی از این دست بخوانند ، چون خواندن و درک و هضم این کتاب ها در گرو شنا کردن در این جریان سیال است . اگر برخلاف جریان حرکت کنی یا لحظه ای از قافله ی واژه ها دور بمانی ، به مقصد نمی رسی . راه برایت خسته کننده و ملال آور می شود و واژه ها ، گنگ و بی معنی . نویسنده ، در نظرت وراجی دیوانه و مالیخولیایی ، ترسیم می شود ، کتاب را به گوشه ای پرتاب می کنی و می روی پای تلویزیون و سریال می بینی ! اما اگر با او همراه شوی ، آن وقت است که تازه پی به جادوی ادبیات می بری ، به جادوی واژه ها ، در هاله ای از واژه ها فرو می روی و وقتی به خود می آیی که کیلومترها از ساحل ذهنت دور شده ای و در جهانی هستی که نمی شناسیش و همه چیز برایت تازگی دارد . آن وقت است که بعد از پیمودن این همه راه و خستگی بی حد و حساب ، تازه حقیقت را می فهمی . اما واقعا ً نیاز است که این گونه انسان، خود را به جریان سیال ذهن بسپارد و بعد از تحمل مرارت ها و خستگی های شیرین بسیار ، تن به تلخی حقیقت بدهد ؟ این سوالی اساسی ست که پاسخگویی به زمان دیگری را می طلبد . این سبک ، بیش از همه ی سبک های ادبی ، بر پایه ی دغدغه های نویسنده است ؛ دغدغه هایی که از هراس آنها برای نگفتن همه ی واژه های در حال خزش در ذهنشان ، منشا می گیرد .
داستان با توصیفی از صبحگاه آغاز می شود ، توصیفی دل چسب و زیبا که به ما می نمایاند که ساعت حول و حوش ، 6 است . در ادامه ما با شخصیت های داستان روبرو می شویم و یکی از زیباترین کاراکتریزاسیون ادبی ، شکل می گیرد . با هر شخصیت ، یکی یکی ، از طریق مونولوگ گویی آنها آشنا می شویم . هر کدام از شخصیت ها ، در تکمیل حرف قبلی ، جمله ای می گویند و به این طریق ، کم کم ما را با فضاها ، خط مشی داستان و البته خودشان ، آشنا می کنند . یک حالت فیلم گونه که ذره ذره ، خواننده را با خویش همراه می سازد . مهم ترین برداشتی که خواننده از این قسمت می کند ، صداقت کودکانه ی آنها در بیان افکار ، عقاید و احساساتشان است . جمله ها آسان و شیرین است و تمایزی که در بخش های بعد ، با بزرگتر شدن آنها و مونولوگ گویی های پیچیده ی آنها ، در ذهن ما شکل می گیرد ، زیباست .
بخش بعد نیز با توصیفی همراه است که با آواز پرندگان ، همراه می شود . ساعت حول و حوش 7 است و این فصل با مونولوگ برنارد ، قهرمان اصلی داستان شروع می شود . پسر ها می خواهند به مدرسه بروند و مهم ترین نکته این است که او بیشتر هیجان زده است تا عصبی و غمگین . اما بقیه ی پسرها ، بیشتر غمگین و عصبی هستند .
این فصل بندی ها این گونه ادامه می یابد و هر فصل با برهه ای از زمان زندگی رو به جلوی این شخصیت ها، ادامه می یابد تا این که ما در فصل پایانی با شاهکاری بی همتا روبرو می شویم . مونولوگ برنارد در فصل پایانی با مونولوگ بلوم در اولیس و مونولوگ های در جستجوی زمان از دست رفته، برابری می کند . برنارد اینک ، پیرمردی ست ولی از دوران کودکیش می گوید ؛ با جزئیاتی زیبا و زنده . بعد از آن، او با تلخی از دوران بزرگسالی خویش یاد می کند . نکته ی دیگر این است که ما با اعماق شخصیت های رمان آشنا می شویم و این به لطف برنارد است . برنارد برای ما چشم بیدار جامعه و افراد است . مونولوگ گویی های او با بقیه متفاوت است . این را می توان از همان فصل اول فهمید که کلید ارتباط بین پدیده ها و حوادث داستان ، برنارد است . کنجکاوی خاص او ، جنبه های پنهان شخصیت های داستان را برای ما عیان می کند . برنارد شخصیتی محتاط و محافظه کار دارد که از خانواده ی متوسط و پدرسالارش ، نشأت می گیرد .
ارتباط بین شخصیت ها ، علاوه بر برنارد ، مونولوگ گویی های آنهاست . تکنیک نوشتن این رمان ، همان طور که گفتم ، سیلان ذهن است . سیلان ذهنی که ذهن یک شخصیت را در برهه ای از زمان اسیر می کند و به نوعی ، به دام می اندازد و در این تله ی زمانی ، واکنش ذهنی او را می سنجد ولی این بدین معنی نیست که شخصیت ها به یک واقعه ی خارجی واکنش دهند و یا خارجی واکنش دهند . واکنش ها همگی ذهنی و گاها ً انتزاعی ست . این که می گوییم ، هر شخصیت از طریق شخصیت دیگری شناخته می شود ، تا اندازه ای درست است و بهتر است بگوییم که این شناخت ها جزیی است و بیشتر به یک نیم نگاه می ماند و بیشتر دغدغه ی قهرمانان داستان ، خودشان است ، البته به جز برنارد .
کاربرد زمان در رمان های وولف ، بسیار جالب است . او در یک سیر خطی زمانی ، داستانش را پیش می برد بدین گونه که زمان به صورت دوره دوره و برهه ای، داستان را در برمی گیرند . در دیگر کتاب های او نیز این چنین است ولی زمان ها از پی هم می آیند و سیری منطقی دارند . فاکنر در خشم و هیاهو ، این خطی بودن را شکست و علاوه بر استفاده از زمان بندی دوره ای، ترتیب زمانی را نیز نادیده گرفت و نوآوری دیگری را از خود بروز داد . در واقع ، استفاده از این دوره بندی زمانی ، در آثار وولف ، به ما نشان می دهد که نقطه ای از یک بازه ی زمانی از اهمییت بیشتری برای او ، برای بیان عقایدش ، دارد و از این تدبیر برای فوکوس کردن بر زندگی شخصیت های داستانش بهره می گیرد . برای او فقط روزهای خاصی اهمییت دارد و ملال بقیه برایش اهمییتی ندارد . این همان اسیر کردن زمان است در ذهن ما یا شاید اسیر کردن ذهن است در پاره ای از زمان ، هردوی آنها ممکن است . ما همیشه اسیر زمانیم . این زمان است که ما را به اختیار خویش ، بازی می دهد. بازی ملال انگیز زمان ، راه گریزی برای ما باقی نمی گذارد . حتی اگر تن خود را به موجها بسپاری .
امواج دریا به ساحل آرامش می آیند ، خسته از راهی طولانی و بی هراس از ساحلی که می تواند غدار باشد . دوست دارید بر بال های این امواج سوار شوید و به سفری بی پایان در دریای واژه ها بروید ؟ این رمان را بخوانید .
شاید در تاریخ ادبیات نتوان کتابی را یافت که بیش از این رمان ، به شعر نزدیک باشد . اشعاری دل انگیز که فقط روح را نوازش می دهند . این کتاب دریای ذهنی است که امواجش خشمگین نیستند و تصویری زیبا از روح و روانت می دهند . درست است که از شنا کردن خسته می شوی و گاه دل تنگ ساحل می شوی ، ولی مطمئن باش که وقتی به ساحل برگشتی ، حاضر نیستی از بال امواج پیاده شوی و به زندگی ملال آورت در ساحل ادامه دهی . روحت در دریا جا می ماند و تو می مانی و دل تنگی برای آن واژه های زیبا ، آن دل انگیزی خاطره ها ، آن دغدغه های از جان شیرین تر و برای آن ،موجها ...
ویرجینیا وولف ، در دوران اوج کار خویش ، این شاهکار را آفرید و من هم با مترجم کتاب موافقم که موجها ، بهترین کار اوست و یکی از بهترین رمان های قرن بیستم .
جریان سیال ذهن . برای بسیاری از خوانندگان کابوسی بی انتهاست که رمان هایی از این دست بخوانند ، چون خواندن و درک و هضم این کتاب ها در گرو شنا کردن در این جریان سیال است . اگر برخلاف جریان حرکت کنی یا لحظه ای از قافله ی واژه ها دور بمانی ، به مقصد نمی رسی . راه برایت خسته کننده و ملال آور می شود و واژه ها ، گنگ و بی معنی . نویسنده ، در نظرت وراجی دیوانه و مالیخولیایی ، ترسیم می شود ، کتاب را به گوشه ای پرتاب می کنی و می روی پای تلویزیون و سریال می بینی ! اما اگر با او همراه شوی ، آن وقت است که تازه پی به جادوی ادبیات می بری ، به جادوی واژه ها ، در هاله ای از واژه ها فرو می روی و وقتی به خود می آیی که کیلومترها از ساحل ذهنت دور شده ای و در جهانی هستی که نمی شناسیش و همه چیز برایت تازگی دارد . آن وقت است که بعد از پیمودن این همه راه و خستگی بی حد و حساب ، تازه حقیقت را می فهمی . اما واقعا ً نیاز است که این گونه انسان، خود را به جریان سیال ذهن بسپارد و بعد از تحمل مرارت ها و خستگی های شیرین بسیار ، تن به تلخی حقیقت بدهد ؟ این سوالی اساسی ست که پاسخگویی به زمان دیگری را می طلبد . این سبک ، بیش از همه ی سبک های ادبی ، بر پایه ی دغدغه های نویسنده است ؛ دغدغه هایی که از هراس آنها برای نگفتن همه ی واژه های در حال خزش در ذهنشان ، منشا می گیرد .
داستان با توصیفی از صبحگاه آغاز می شود ، توصیفی دل چسب و زیبا که به ما می نمایاند که ساعت حول و حوش ، 6 است . در ادامه ما با شخصیت های داستان روبرو می شویم و یکی از زیباترین کاراکتریزاسیون ادبی ، شکل می گیرد . با هر شخصیت ، یکی یکی ، از طریق مونولوگ گویی آنها آشنا می شویم . هر کدام از شخصیت ها ، در تکمیل حرف قبلی ، جمله ای می گویند و به این طریق ، کم کم ما را با فضاها ، خط مشی داستان و البته خودشان ، آشنا می کنند . یک حالت فیلم گونه که ذره ذره ، خواننده را با خویش همراه می سازد . مهم ترین برداشتی که خواننده از این قسمت می کند ، صداقت کودکانه ی آنها در بیان افکار ، عقاید و احساساتشان است . جمله ها آسان و شیرین است و تمایزی که در بخش های بعد ، با بزرگتر شدن آنها و مونولوگ گویی های پیچیده ی آنها ، در ذهن ما شکل می گیرد ، زیباست .
بخش بعد نیز با توصیفی همراه است که با آواز پرندگان ، همراه می شود . ساعت حول و حوش 7 است و این فصل با مونولوگ برنارد ، قهرمان اصلی داستان شروع می شود . پسر ها می خواهند به مدرسه بروند و مهم ترین نکته این است که او بیشتر هیجان زده است تا عصبی و غمگین . اما بقیه ی پسرها ، بیشتر غمگین و عصبی هستند .
این فصل بندی ها این گونه ادامه می یابد و هر فصل با برهه ای از زمان زندگی رو به جلوی این شخصیت ها، ادامه می یابد تا این که ما در فصل پایانی با شاهکاری بی همتا روبرو می شویم . مونولوگ برنارد در فصل پایانی با مونولوگ بلوم در اولیس و مونولوگ های در جستجوی زمان از دست رفته، برابری می کند . برنارد اینک ، پیرمردی ست ولی از دوران کودکیش می گوید ؛ با جزئیاتی زیبا و زنده . بعد از آن، او با تلخی از دوران بزرگسالی خویش یاد می کند . نکته ی دیگر این است که ما با اعماق شخصیت های رمان آشنا می شویم و این به لطف برنارد است . برنارد برای ما چشم بیدار جامعه و افراد است . مونولوگ گویی های او با بقیه متفاوت است . این را می توان از همان فصل اول فهمید که کلید ارتباط بین پدیده ها و حوادث داستان ، برنارد است . کنجکاوی خاص او ، جنبه های پنهان شخصیت های داستان را برای ما عیان می کند . برنارد شخصیتی محتاط و محافظه کار دارد که از خانواده ی متوسط و پدرسالارش ، نشأت می گیرد .
ارتباط بین شخصیت ها ، علاوه بر برنارد ، مونولوگ گویی های آنهاست . تکنیک نوشتن این رمان ، همان طور که گفتم ، سیلان ذهن است . سیلان ذهنی که ذهن یک شخصیت را در برهه ای از زمان اسیر می کند و به نوعی ، به دام می اندازد و در این تله ی زمانی ، واکنش ذهنی او را می سنجد ولی این بدین معنی نیست که شخصیت ها به یک واقعه ی خارجی واکنش دهند و یا خارجی واکنش دهند . واکنش ها همگی ذهنی و گاها ً انتزاعی ست . این که می گوییم ، هر شخصیت از طریق شخصیت دیگری شناخته می شود ، تا اندازه ای درست است و بهتر است بگوییم که این شناخت ها جزیی است و بیشتر به یک نیم نگاه می ماند و بیشتر دغدغه ی قهرمانان داستان ، خودشان است ، البته به جز برنارد .
کاربرد زمان در رمان های وولف ، بسیار جالب است . او در یک سیر خطی زمانی ، داستانش را پیش می برد بدین گونه که زمان به صورت دوره دوره و برهه ای، داستان را در برمی گیرند . در دیگر کتاب های او نیز این چنین است ولی زمان ها از پی هم می آیند و سیری منطقی دارند . فاکنر در خشم و هیاهو ، این خطی بودن را شکست و علاوه بر استفاده از زمان بندی دوره ای، ترتیب زمانی را نیز نادیده گرفت و نوآوری دیگری را از خود بروز داد . در واقع ، استفاده از این دوره بندی زمانی ، در آثار وولف ، به ما نشان می دهد که نقطه ای از یک بازه ی زمانی از اهمییت بیشتری برای او ، برای بیان عقایدش ، دارد و از این تدبیر برای فوکوس کردن بر زندگی شخصیت های داستانش بهره می گیرد . برای او فقط روزهای خاصی اهمییت دارد و ملال بقیه برایش اهمییتی ندارد . این همان اسیر کردن زمان است در ذهن ما یا شاید اسیر کردن ذهن است در پاره ای از زمان ، هردوی آنها ممکن است . ما همیشه اسیر زمانیم . این زمان است که ما را به اختیار خویش ، بازی می دهد. بازی ملال انگیز زمان ، راه گریزی برای ما باقی نمی گذارد . حتی اگر تن خود را به موجها بسپاری .