بزن باران، بزن بر دل که محتاجم به باریدن
بزن تا اشک چشمانم، در آمیزند با دیدن
بزن بر من، بشوی از تن، غبار خستگی ها را
بزن تا جان بگیرم من، که بیمارم ز خشکیدن
بزن باران که بی تابم از این عشق و پریشانی
بزن تا شاید از عشقم، ببینم عشق و خندیدن
بزن تا دل شود سیراب از این عطشانی و هر دم
بگوید من شدم آزاد از این ترس و هراسیدن
بزن بر آتش عشقم، خنک کن این دل سوزان
که این طوفان بیفزاید، به شعله های نالیدن
بزن، این عشق پنهانی نشاید در نهان گفتن
بزن باران، بزن بر دل که محتاجم به باریدن
بزن تا اشک چشمانم، در آمیزند با دیدن
بزن بر من، بشوی از تن، غبار خستگی ها را
بزن تا جان بگیرم من، که بیمارم ز خشکیدن
بزن باران که بی تابم از این عشق و پریشانی
بزن تا شاید از عشقم، ببینم عشق و خندیدن
بزن تا دل شود سیراب از این عطشانی و هر دم
بگوید من شدم آزاد از این ترس و هراسیدن
بزن بر آتش عشقم، خنک کن این دل سوزان
که این طوفان بیفزاید، به شعله های نالیدن
بزن، این عشق پنهانی نشاید در نهان گفتن
بزن باران، بزن بر دل که محتاجم به باریدن
شهاب نعمتی