با خودم میگفتم فردای من، با دستهای تو ورق خواهد خورد و لبخند تو مرا تا بهشت همراهی خواهد كرد، آنگاه با نگاه تو زلال میمانم و از چشمه لبخندت وضو میگیرم تا عزیزترین نمازم را با تو به جماعت بخوانم.
همسرم؛ با خودم میگفتم ماهی خواهم شد تا عید تورا شادتر كنم و با بازیهای خودم در زلالی مطلق روح به سكوت رسیدهات را متلاطم خواهم كرد.
با خودم میگفتم باران كه ببارد، بالاپوشم را برمیدارم میدوم تا ته باران و خیسی خودم را خنده میكنم آنگاه پشت دیوار تو میایستم تا بتابی تا گرم شوم.
راستش میترسم هر لحظه سنگی از پس كوتاهترین دیواری كه میشناسیم، به سمتمان فریاد بكشد. اسفند بدی بود، نه میوهای، نه درختی، نه لبخند باغبانی و نه نگاهی كه امتدادمان بدهد تا سرشاخه نگاهی كه راه آسمان را نشانمان بدهد.
زمستان بود همسرم! و ما در سایه آفتابی هم قد نكشیدیم، اصلا آفتابی نبود كه سایهای داشته باشیم، كه قد بكشد یا نكشد.
كلاغهای هراس در سر شاخههای جانمان بیتوته كرده بودند، انگار ما از چینش بهار آمده بودیم، بیهم در انتظار هم ثانیهها را میدویدیم كه هركدامشان یك سال بودند و ندیدن هم، عادت همیشگیمان بود.
اما امروز، نه امشب، اصلا چه فرق میكند، كه كنار تو روز و شب سرم نمیشود، روبهروی تو، آفتابیترینی كه میشناسم نشستهام، با دستی تهی، دلی پر و چشمهایی كه سرازیرند.
ما در كدام سرزمین، در كدام روز، در چه ساعتی برای هم هبوط كردیم كه اینگونه مشتاقیم از هم بدویم؟
بیا برگردیم، این از هم دویدن ما را به جایی نمیرساند، چرا ما برای دوست داشتن هم دنبال دلیل میگردیم، مگر نه این كه عرفات ما همین چاردیواری است كه ناشیانه و عامدانه زندانش كردهایم؛ در حالی كه میتوانست مركز ثقل زمین باشد.
همسرم بیا برگردیم. هنوز بهار از نگاه ما جوانه میزند و جوان میماند و زبدهترین زبانهای تاریخ، نام ما را به جماعت تكرار میكنند.خوب نگاه كن این منم، همسر تو، كه هزار ركعت انتظار را به خاطر تو قرائت كرده است. پس بیا، اصلا نه، من میآیم تو فقط بایست، نرو، من دارم تا دستهای صادق تو، هروله میكنم تا زندگیمان را به گرمی آواز بخوانیم...
همسرم؛ با خودم میگفتم ماهی خواهم شد تا عید تورا شادتر كنم و با بازیهای خودم در زلالی مطلق روح به سكوت رسیدهات را متلاطم خواهم كرد.
با خودم میگفتم باران كه ببارد، بالاپوشم را برمیدارم میدوم تا ته باران و خیسی خودم را خنده میكنم آنگاه پشت دیوار تو میایستم تا بتابی تا گرم شوم.
راستش میترسم هر لحظه سنگی از پس كوتاهترین دیواری كه میشناسیم، به سمتمان فریاد بكشد. اسفند بدی بود، نه میوهای، نه درختی، نه لبخند باغبانی و نه نگاهی كه امتدادمان بدهد تا سرشاخه نگاهی كه راه آسمان را نشانمان بدهد.
زمستان بود همسرم! و ما در سایه آفتابی هم قد نكشیدیم، اصلا آفتابی نبود كه سایهای داشته باشیم، كه قد بكشد یا نكشد.
كلاغهای هراس در سر شاخههای جانمان بیتوته كرده بودند، انگار ما از چینش بهار آمده بودیم، بیهم در انتظار هم ثانیهها را میدویدیم كه هركدامشان یك سال بودند و ندیدن هم، عادت همیشگیمان بود.
اما امروز، نه امشب، اصلا چه فرق میكند، كه كنار تو روز و شب سرم نمیشود، روبهروی تو، آفتابیترینی كه میشناسم نشستهام، با دستی تهی، دلی پر و چشمهایی كه سرازیرند.
ما در كدام سرزمین، در كدام روز، در چه ساعتی برای هم هبوط كردیم كه اینگونه مشتاقیم از هم بدویم؟
بیا برگردیم، این از هم دویدن ما را به جایی نمیرساند، چرا ما برای دوست داشتن هم دنبال دلیل میگردیم، مگر نه این كه عرفات ما همین چاردیواری است كه ناشیانه و عامدانه زندانش كردهایم؛ در حالی كه میتوانست مركز ثقل زمین باشد.
همسرم بیا برگردیم. هنوز بهار از نگاه ما جوانه میزند و جوان میماند و زبدهترین زبانهای تاریخ، نام ما را به جماعت تكرار میكنند.خوب نگاه كن این منم، همسر تو، كه هزار ركعت انتظار را به خاطر تو قرائت كرده است. پس بیا، اصلا نه، من میآیم تو فقط بایست، نرو، من دارم تا دستهای صادق تو، هروله میكنم تا زندگیمان را به گرمی آواز بخوانیم...