از نظر روانپزشکی و روانشناسی، بیشتر جو روانی خانواده و آثار بالقوۀ آن در افرادخانواده مطرح میگردد. به عنوان مثال، طبقهبندی ذیل توسط «فینچ» ارایه شده است.
1. خانوادههای عادی و طبیعی: در خانوادۀ عادی و طبیعی، زن و شوهر هر دو از معیارهای سلامت روانی برخوردارند و نقش پدری و مادری را میتوانند انجام دهند و در ضمن همبستگی و احترام متقابل، در موارد خاص هر کدام استقلال دارند و روش مشترکی در مقابل فرزندان اتخاذ مینمایند و در نتیجه، کودکان احساس میکنند که رابطه والدین با هم محکم و ناگسستنی است.
چنین خانوادهای به نیازهای دوران کودکی آگاهی دارند و ضمن برقراری انضباط و محدودیت در مورد کودکان، نیازهای عاطفی آنها را نیز درک مینمایند و با وجود تبادل نظر کلی در امور، نقش رهبری کلی خانواده را به عهدۀ پدر میگذارند.
2. خانواده با نقش معکوس: در این خانوادهها، مادر مسئولیت اصلی را به عهده دارد و پدر فقط قسمتی از وظیفۀ خویش را انجام میدهد. در این خانواده، زن تقریباً حکمفرماست و بر سایر اعضای خانواده سلطه دارد. وی امر و نهی میکند و پرخاشجوست. در چنین خانوادهای به شخصیت و نقش پدر توجهی نمیشود و این مسئله موجب میشود که کودکان، اتخاذ تصمیمهای مهم را از مادر خویش انتظار داشته باشند. اثر این خانواده در «همانندسازی» کودکان بیشتر مشخص میگردد و احتمالاً پسران، مادر را (به علت فقدان نقش پدر)، به عنوان یک فرد قدرتمند و به صورت الگو انتخاب مینمایند که ممکن است این الگوپذیری غلط در آینده آنها را به سوی یکی از «انحرافات جنسی» مانند «همجنسگرایی» سوق دهد.
3. خانوادههای احساساتی: در خانوادههای احساساتی به علت حالت هیجانی و تحریکپذیری والدین و مخصوصاً بروز این تظاهرات آن هم بدون کنترل، الگوهای رفتاری خاصی موجب تقلید فرزندان میگردد. در نتیجه این تقلیدهای غلط، ممکن است فرزندان نتوانند با موقعیتهای خارج از محیط خانه و خانواده، خود را وفق دهند.
4. خانواده تربیت نشده: در خانوادههای تربیت نشده، بیاطلاعی از واقعیات جهان خارج، یکی از علائم شاخص میباشد و آن ممکن است به علت نقیصۀ عقلی و یا فقدان آموزش باشد که در نتیجه موجب القای مطالب غیرواقعی و یا نیمه حقیقی به فرزندان آنها میشوند. چنانچه کودکان چنین خانوادههایی، از این محیط پا را فراتر میگذارند و در تطابق اجتماعی دچار اشکال خواهند شد.
5. خانوادۀ پرکار و فعال: در خانواده پُرکار، مشغلههای اجتماعی در خارج از منزل، امکان رسیدگی و برآوردن نیازهای عاطفی کودکان را نمیدهد. کار زیاد والدین موجب برخوردهای خشن نسبت به فرزندان میشود و در نتیجه مانع پیدایش علاقه و وابستگی نزدیک بین فرزندان و والدین میگردد و حس بلندپروازی کودکان، واپس زده میشود. واکنش این کودکان ممکن است به صورت خودداری از درس خواندن و کاهش فعالیت باشد. کودکان در چنین خانوادههایی خود را تنها، مطرود و محروم حس میکنند.
6. خانواده تحصیلکرده آرام: در این نوع خانواده، والدین که از نظر تحصیلی ممتاز میباشند مانع بروز هیجانات عادی کودکان خود میشوند و بیش از اندازه در امور تحصیل به کودکان خود فشار میآورند. واکنش کودکان این خانوادهها به صورت «عقبنشینی» و عدم تطابق با مدرسه و جامعه نمودار میشود.
7. خانواده گسسته: خانواده گسسته عامل بروز بسیاری از تظاهرات روانی تلقی شده است. کودکی که یک یا هر دو ولی خود را به دلیل مرگ، جدایی یا طلاق از دست میدهد، دچار هیجانی میشود که ممکن است منجر به ایجاد «احساس حقارت» و ناامنی در او گردد.
این موضوع به ویژه بر روی کودک دبستانی که به اندازۀ کافی فهم از مطلب دارد ولی هنوز از لحاظ روانی متکی به اولیاء است، تأثیر فراوانی میگذارد. معمولاً این نوع کودکان به مسئله مرگ پدر یا مادر زودتر عادت میکنند تا جدایی و طلاق آنان. زیرا قسمت اعظمی از احساس ایمنی او بستگی به این دارد که پدر و مادرش یکدیگر را دوست بدارند. اما طلاق یا جدایی آنها، این احساس را از بین میبرد و در عوض «حس حقارت» و «خود کمبینی» و «اضطراب» جایگزین آن میگردد.
اگر خانوادۀ طبیعی را به عنوان واحد متشکل و یکنواخت و پویا تعریف نماییم، گسیختگی خانوادگی را میتوان این طور تعریف کرد:
شکستن واحد خانوادگی و یا تجزیه آن، ناشی از این که یک یا چند تن، از عهدۀ انجام تکالیف ناشی از نقش خود، آن طورکه باید و شاید رواست؛ برنیامدهاند.
1. خانوادههای عادی و طبیعی: در خانوادۀ عادی و طبیعی، زن و شوهر هر دو از معیارهای سلامت روانی برخوردارند و نقش پدری و مادری را میتوانند انجام دهند و در ضمن همبستگی و احترام متقابل، در موارد خاص هر کدام استقلال دارند و روش مشترکی در مقابل فرزندان اتخاذ مینمایند و در نتیجه، کودکان احساس میکنند که رابطه والدین با هم محکم و ناگسستنی است.
چنین خانوادهای به نیازهای دوران کودکی آگاهی دارند و ضمن برقراری انضباط و محدودیت در مورد کودکان، نیازهای عاطفی آنها را نیز درک مینمایند و با وجود تبادل نظر کلی در امور، نقش رهبری کلی خانواده را به عهدۀ پدر میگذارند.
2. خانواده با نقش معکوس: در این خانوادهها، مادر مسئولیت اصلی را به عهده دارد و پدر فقط قسمتی از وظیفۀ خویش را انجام میدهد. در این خانواده، زن تقریباً حکمفرماست و بر سایر اعضای خانواده سلطه دارد. وی امر و نهی میکند و پرخاشجوست. در چنین خانوادهای به شخصیت و نقش پدر توجهی نمیشود و این مسئله موجب میشود که کودکان، اتخاذ تصمیمهای مهم را از مادر خویش انتظار داشته باشند. اثر این خانواده در «همانندسازی» کودکان بیشتر مشخص میگردد و احتمالاً پسران، مادر را (به علت فقدان نقش پدر)، به عنوان یک فرد قدرتمند و به صورت الگو انتخاب مینمایند که ممکن است این الگوپذیری غلط در آینده آنها را به سوی یکی از «انحرافات جنسی» مانند «همجنسگرایی» سوق دهد.
3. خانوادههای احساساتی: در خانوادههای احساساتی به علت حالت هیجانی و تحریکپذیری والدین و مخصوصاً بروز این تظاهرات آن هم بدون کنترل، الگوهای رفتاری خاصی موجب تقلید فرزندان میگردد. در نتیجه این تقلیدهای غلط، ممکن است فرزندان نتوانند با موقعیتهای خارج از محیط خانه و خانواده، خود را وفق دهند.
4. خانواده تربیت نشده: در خانوادههای تربیت نشده، بیاطلاعی از واقعیات جهان خارج، یکی از علائم شاخص میباشد و آن ممکن است به علت نقیصۀ عقلی و یا فقدان آموزش باشد که در نتیجه موجب القای مطالب غیرواقعی و یا نیمه حقیقی به فرزندان آنها میشوند. چنانچه کودکان چنین خانوادههایی، از این محیط پا را فراتر میگذارند و در تطابق اجتماعی دچار اشکال خواهند شد.
5. خانوادۀ پرکار و فعال: در خانواده پُرکار، مشغلههای اجتماعی در خارج از منزل، امکان رسیدگی و برآوردن نیازهای عاطفی کودکان را نمیدهد. کار زیاد والدین موجب برخوردهای خشن نسبت به فرزندان میشود و در نتیجه مانع پیدایش علاقه و وابستگی نزدیک بین فرزندان و والدین میگردد و حس بلندپروازی کودکان، واپس زده میشود. واکنش این کودکان ممکن است به صورت خودداری از درس خواندن و کاهش فعالیت باشد. کودکان در چنین خانوادههایی خود را تنها، مطرود و محروم حس میکنند.
6. خانواده تحصیلکرده آرام: در این نوع خانواده، والدین که از نظر تحصیلی ممتاز میباشند مانع بروز هیجانات عادی کودکان خود میشوند و بیش از اندازه در امور تحصیل به کودکان خود فشار میآورند. واکنش کودکان این خانوادهها به صورت «عقبنشینی» و عدم تطابق با مدرسه و جامعه نمودار میشود.
7. خانواده گسسته: خانواده گسسته عامل بروز بسیاری از تظاهرات روانی تلقی شده است. کودکی که یک یا هر دو ولی خود را به دلیل مرگ، جدایی یا طلاق از دست میدهد، دچار هیجانی میشود که ممکن است منجر به ایجاد «احساس حقارت» و ناامنی در او گردد.
این موضوع به ویژه بر روی کودک دبستانی که به اندازۀ کافی فهم از مطلب دارد ولی هنوز از لحاظ روانی متکی به اولیاء است، تأثیر فراوانی میگذارد. معمولاً این نوع کودکان به مسئله مرگ پدر یا مادر زودتر عادت میکنند تا جدایی و طلاق آنان. زیرا قسمت اعظمی از احساس ایمنی او بستگی به این دارد که پدر و مادرش یکدیگر را دوست بدارند. اما طلاق یا جدایی آنها، این احساس را از بین میبرد و در عوض «حس حقارت» و «خود کمبینی» و «اضطراب» جایگزین آن میگردد.
اگر خانوادۀ طبیعی را به عنوان واحد متشکل و یکنواخت و پویا تعریف نماییم، گسیختگی خانوادگی را میتوان این طور تعریف کرد:
شکستن واحد خانوادگی و یا تجزیه آن، ناشی از این که یک یا چند تن، از عهدۀ انجام تکالیف ناشی از نقش خود، آن طورکه باید و شاید رواست؛ برنیامدهاند.