يکى بود، يکى نبود؛ غير از خدا کسى نبود.
|
|
يک بزبزکانى بود که سه تا بچه داشت. |
|
يک شنگول، يکى منگول و يکى کُلهپا(کُلهپا - پاکُل - پاکوتاه)
|
|
يک روز بزبزکان گفت: ننه شنگول، ننه منگول، ننه کُلهپا. من مىخواهم بروم به صحرا، علف بخورم. پستانهايم پر از شير بشود، برايتان بياورم. شما هم در خانه را از پشت محکم ببنديد. |
|
وقتى داشت مىرفت گرگه که آن دور و بر بود او را ديد. |
|
گرگه فرصت را غنيمت شمرد و دويد و رفت در خانهٔ بزبزکان و در زد. |
|
شنگول گفت: کيه. |
|
گرگه گفت: من مادر شما هستم در را باز کنيد. |
|
شنگول و منگول و کلهپا از درز در نگاه کردند و گفتند: نه تو مادر ما نيستى مادر ما سفيد است. |
|
گرگ فورى رفت و از آسياب مقدارى آرد آورد و به سر و روى خود ماليد و رفت در خانهٔ بزبزکان و در زد و بچهها هم گول خوردند و در را باز کردند. گرگه شنگول و منگول را خورد و کلهپا رفت و توى تنور خود را پنهان کرد. |
|
وقتى مادرشان با پستانهاى پر شير از صحرا آمد. ديد که در حياط باز است. صدا زد، شنگول، منگول، کلهپا. |
|
اما صدائى شنيده نشد و ناگهان کلهپا از توى تنور بيرون آمد و گفت که اى ننه جان گرگ آمد و شنگول و منگول را خورد. |
|
اى داد و بيداد؛ بز شير کلهپا را داد و قسمت آن دو را دوشيد و توى باديه ريخت و ماست کرد و صبح که شد رفت پيش عموم آهنگر و گفت: اى عمو آهنگر، اين شاخهاى مرا تيز تيز بکن و دندانهايم را هم تيز کن که مىخواهم بروم بهجنگ. |
|
شب که شد رفت روى پشت بام خانهٔ گرگ و سم بر زمين زد. |
|
گرگ گفت: |
|
- او کيه رِمرِم مُکنه |
|
کاسه کُچلهٔ بچهٔ منه پر از خاک مکنه |
|
بز گفت: |
|
- منم، منم بزبزکان |
|
دو شاخ دارم چو بيلکان(بيلکان يک نوع چوبدستى که چوپانان با آن ريشههاى خوردنى را از زمين بيرون مىآورند. چوپانان سه نوع چوبدستى دارند.) |
|
دو چشم دارم چو گردکان |
|
کى خورده منگول مه کى خورده شنگونه مه |
|
کى مىآت به جنگ مه. |
|
گرگ گفت: |
|
نه خوردم شنگول تو |
|
نه خوردم منگول تو |
|
نه ميام به جنگ تو. |
|
بزبزکان دوباره سم به زمين کوبيد و همان حرفها را زد تا اينکه عاقبت گرگ عاجز شد و گفت: |
|
من خوردم شنگول تو |
|
من خوردم منگول تو |
|
من ميام به جنگ تو |
|
بر گفت: فردا قرارمان توى ميدان جنگ. |
|
شب که شد گرگ انبانى به در کون خود بست و آنرا پر چُس کرد و نخودى به درش گذاشت. صبح رفت پيش عمو آهنگ و گفت: اى عمو آهنگر برايت نخود و کشمش آوردهام اين دندانهاى مرا تيز کن که مىخواهم با بز جنگ کنم. عمو آهنگر انبان را برد توى پستوى دکانش. در آنرا باز کرد و ناگهان نخود در رفت و يک چشم عمو آهنگر را کور کرد. عمو آهنگر گفت: يه پدرى ازت در بيارم که خود حظ کني. |
|
عمو آهنگر دست بهکار شد و همهٔ دندانهاى گرگ را کشيد و بهجاى آنها پنبه گذاشت. ناخنهاى گرگ را هم با قيچى از بيخ بريد. |
|
بزبزکان که رفت عمو آهنگر از آن ماستى که بز درست کرده بود خورد و خوشحال شد و دندانها و شاخهاى بزبزکان را تيز کرد و فردا به ميدان رفتند. عربدهجويان و هاىهوىکنان بز يک طرف ميدان و گرگ طرف ديگر بهسوى همديگر حمله کردند و بزبزکان به شاخ زد و سرتاسر شکم گرگ را پاره کرد. شنگول و منگول از شکم گرگ بيرون آدند. مادرشان آنها را به حمام برد و تميز کرد و به آنها گفت که ديگر حق نداريد در حياط را بهروى کسانى که نمىشناسيد باز کنيد. |
|
- بزبزکان |
- افسانهها، نمايشنامهها و بازىهاى کردى - جلد اول - ص ۱۲۸ |
- گردآورنده: علىاشرف درويشيان |
به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى) |