• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

بُزبُزَکان

B a R a N

مدير ارشد تالار
يکى بود، يکى نبود؛ غير از خدا کسى نبود.

يک بزبزکانى بود که سه تا بچه داشت.

يک شنگول، يکى منگول و يکى کُله‌پا(کُله‌پا - پاکُل - پاکوتاه)

يک روز بزبزکان گفت: ننه شنگول، ننه منگول، ننه کُله‌پا. من مى‌خواهم بروم به صحرا، علف بخورم. پستان‌هايم پر از شير بشود، برايتان بياورم. شما هم در خانه را از پشت محکم ببنديد.

وقتى داشت مى‌رفت گرگه که آن دور و بر بود او را ديد.

گرگه فرصت را غنيمت شمرد و دويد و رفت در خانهٔ بزبزکان و در زد.

شنگول گفت: کيه.

گرگه گفت: من مادر شما هستم در را باز کنيد.

شنگول و منگول و کله‌پا از درز در نگاه کردند و گفتند: نه تو مادر ما نيستى مادر ما سفيد است.

گرگ فورى رفت و از آسياب مقدارى آرد آورد و به سر و روى خود ماليد و رفت در خانهٔ بزبزکان و در زد و بچه‌ها هم گول خوردند و در را باز کردند. گرگه شنگول و منگول را خورد و کله‌پا رفت و توى تنور خود را پنهان کرد.

وقتى مادرشان با پستان‌هاى پر شير از صحرا آمد. ديد که در حياط باز است. صدا زد، شنگول، منگول، کله‌پا.

اما صدائى شنيده نشد و ناگهان کله‌پا از توى تنور بيرون آمد و گفت که اى ننه جان گرگ آمد و شنگول و منگول را خورد.

اى داد و بيداد؛ بز شير کله‌پا را داد و قسمت آن دو را دوشيد و توى باديه ريخت و ماست کرد و صبح که شد رفت پيش عموم آهنگر و گفت: اى عمو آهنگر، اين شاخ‌هاى مرا تيز تيز بکن و دندان‌هايم را هم تيز کن که مى‌خواهم بروم به‌جنگ.

شب که شد رفت روى پشت بام خانهٔ گرگ و سم بر زمين زد.

گرگ گفت:

- او کيه رِم‌رِم مُکنه

کاسه کُچلهٔ بچهٔ منه پر از خاک مکنه

بز گفت:

- منم، منم بزبزکان

دو شاخ دارم چو بيلکان(بيلکان يک نوع چوب‌دستى که چوپانان با آن ريشه‌هاى خوردنى را از زمين بيرون مى‌آورند. چوپانان سه نوع چوب‌دستى دارند.)

دو چشم دارم چو گردکان

کى خورده منگول مه کى خورده شنگونه مه

کى مى‌آت به جنگ مه.

گرگ گفت:

نه خوردم شنگول تو

نه خوردم منگول تو

نه ميام به جنگ تو.

بزبزکان دوباره سم به زمين کوبيد و همان حرف‌ها را زد تا اينکه عاقبت گرگ عاجز شد و گفت:

من خوردم شنگول تو

من خوردم منگول تو

من ميام به جنگ تو

بر گفت: فردا قرارمان توى ميدان جنگ.

شب که شد گرگ انبانى به در کون خود بست و آن‌را پر چُس کرد و نخودى به درش گذاشت. صبح رفت پيش عمو آهنگ و گفت: اى عمو آهنگر برايت نخود و کشمش آورده‌ام اين دندان‌هاى مرا تيز کن که مى‌خواهم با بز جنگ کنم. عمو آهنگر انبان را برد توى پستوى دکانش. در آن‌را باز کرد و ناگهان نخود در رفت و يک چشم عمو آهنگر را کور کرد. عمو آهنگر گفت: يه پدرى ازت در بيارم که خود حظ کني.

عمو آهنگر دست به‌کار شد و همهٔ دندان‌هاى گرگ را کشيد و به‌جاى آنها پنبه گذاشت. ناخن‌هاى گرگ را هم با قيچى از بيخ بريد.

بزبزکان که رفت عمو آهنگر از آن ماستى که بز درست کرده بود خورد و خوشحال شد و دندان‌ها و شاخ‌هاى بزبزکان را تيز کرد و فردا به ميدان رفتند. عربده‌جويان و هاى‌هوى‌کنان بز يک طرف ميدان و گرگ طرف ديگر به‌سوى همديگر حمله کردند و بزبزکان به شاخ زد و سرتاسر شکم گرگ را پاره کرد. شنگول و منگول از شکم گرگ بيرون آدند. مادرشان آنها را به حمام برد و تميز کرد و به آنها گفت که ديگر حق نداريد در حياط را به‌روى کسانى که نمى‌شناسيد باز کنيد.

- بزبزکان
- افسانه‌ها، نمايشنامه‌ها و بازى‌هاى کردى - جلد اول - ص ۱۲۸
- گردآورنده: على‌اشرف درويشيان
به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)

 
بالا