• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

بُزی

B a R a N

مدير ارشد تالار
روزى بود؛ روزگارى بود. خياطى بود که در اين دارِ دنيا سه پسر داشت و هر سهٔ آنها در دکان خياطى وَردستش بودند.

روزى از روزها، خياط بزى خريد و با پسرهاش قرار گذاشت هر روز يکى از آنها بز را ببرد صحرا بچراند تا صبح به صبح شيرش را بدوشند و قاتُق نانشان کنند.

روز اول، پسرِ بزرگ بز را برد صحرا تو سبزه‌ها چراند و غروب که شد از بزى پرسيد: 'بزى! خوب سير شدي؟'

بز گفت: 'بله! آنقدر خورده‌ام که تو دلم به اندازهٔ يک برگ جايِ خالى باقى نمانده' .

پسر گفت: 'حالا که اين‌طور است بريم خانه' .

و طناب بزى را گرفت و آوردش خانه.

خياط از پسرش پرسيد: 'پسر جان! بزى خوب سير شد؟'

پسر جواب داد: 'آنقدر خورده که تو شکمش به اندازهٔ يک برگ هم جاى خالى باقى نمانده' .

خياط براى اينکه خوب مطمئن بشود، رفت تو طويله و از بز پرسيد: 'بزى! خوب سير شدي؟'

بز گفت: 'اى بابا! چه جورى سير شدم؟ مگر تو سنگ و سُلاخ علف پيدا مى‌شود؟'

خياط پرسيد: 'چطور؟'

بز گفت: 'پسرت من را برد بست وسط سنگ و کُلوخ‌ها. از صبح تا غروب هر چه اين‌ور جستم و آن‌ور جستم علفى گيرم نيامد که لااقل مزه‌اش را بگيرم' .

خياط اوقاتش تلخ شد. نيم ذرعى را ورداشت رفت سر وقتِ پسر بزرگش. گفت: 'اى دروغگو! حيوان زبان‌بسته را بردى بستى تو سنگ و سُلاخ‌ها و حالا آمده‌اى دروغ برايم سر هم مى‌کني' .

پسر تا آمد حرف بزند خياط گرفتش به باد کتک و از خانه انداختش بيرون.

روز بعد، خياط به پسر وسطى گفت: 'بچه جان! امروز نوبت تو است. بيا مردانگى کن و مثل برادر بزرگت نباش. اين حيوان را ببر تو سبزه‌ها بچران و تا خوب سير نشده نيارش خانه' .

پسر گفت: 'اى به روى چشم!'

و بز را برد صحرا و وِل کرد تو سبزها.

تنگ غروب، پسر ديد بزى ديگر نمى‌چَرَد. پرسيد: 'بزى! چرا نمى‌چَري؟'

بز گفت: 'آنقدر سير شده‌ام که نگاه به علف مى‌کنم عُقَم مى‌گيرد' .

پسر گفت: 'حالا که اين‌طور است بريم خانه' .

و بز را آورد خانه و برد بستش تو طويله.

خياط پرسيد: 'بچه جان! بزى خوب سير شد؟'

پسر جواب داد: 'آنقدر خورده که نگاه به علف مى‌کند دلش به هم مى‌خورد' .

خياط پا شد رفت تو طويله و گفت: 'بزى! خوب سير شدي' .

بزى گفت: 'اى بابا! چه چيزها مى‌پرسى تو' .

خياط پرسيد: 'چطور؟'

بزى جواب داد: 'مگر به ديوارِ باغ علف سبز مى‌شود که بخورم و سير بشوم؟ پسرت من را برد بست پاى ديوار باغ. از صبح تا غروب هر چه اين‌طرف آن‌طرف پوزه کشيدم، چيزى گيرم نيامد' .

خياط اوقاتش تلخ شد. نيم‌ذرعى را ورداشت و رفت افتاد به جان پسر وسطى و گفت: 'اى دروغگوى بدجنس! مگر نگفتم تو ديگر مثل برادر بزرگت نباش و اين حيوان زبان‌بسته را ببر خوب بچران. اين جورى حرف پدرت را گوش کردي؟'

پسر تا آمد حرف بزند، خياط بيخِ خِرَش را گرفت و از خانه انداختش بيرون.

روز بعد، خياط به پسر کوچکش گفت: 'بچه جان! امروز نوبت رسيده به تو؛ بيا و تو مثل آن دو تا بد نباش. اين حيوان را ببر صحرا و بگذار بعد از دو روز گشنگى سير دلش علف بخورد' .

پسر گفت: 'به چشم!'

و بزى را برد صحرا و ول کرد تو سبزه‌ها. گفت: 'بزى! تا مى‌توانى بخور که آن دو روزت را هم تلافى کرده باشي' .

غروب که شد، پسر پرسيد: 'بزى! خوب سير شدي؟'

بزى جواب داد: 'آنقدر که ديگر از علف زده شدم' .

پسر گفت: 'حالا که اين‌طور است برويم خانه' .

آن وقت بزى را برگرداند خانه و برد بست تو طويله.

خياط از پسرش پرسيد: 'بچه جان! بزى خوب سير شد؟'

پسر جواب داد: 'بله! آنقدر خورده که از علف زده شده' .

خياط با خودش گفت: 'بد نيست احتياط کنم و باز بروم از خودش بپرسم' .

بعد، پا شد رفت تو طويله و از بزى پرسيد: 'امروز خوب سير شدي؟'

بزى گفت: 'مگر آبِ رودخانه با خودش علف مى‌آورد که من بخورم و سير بشوم؟'

خياط پرسيد: 'چطور؟'

بزى جواب داد: 'پسرت من را برد بست لبِ روخانه و از صبح تا غروب چشمم به علف نيفتاد' .

خياط رفت با اوقات تلخى پسر کوچکش را هم مثل آن دو تاى ديگر زد از خانه انداخت بيرون.

فردا صبح، خياط به بزى گفت: 'بزى! حالا توى اين خانه تو مانده‌اى و من. امروز خودم مى‌برمت صحرا و وِلِت مى‌کنم تو علف‌ها تا حسابى بچرى شکمى از عزا در بياري' .

و بزى را برد صحرا و وِلش کرد تو علف‌هاى تر و تازه.

بزى تا آفتاب زردى چريد و سير شدي؟'

بزى گفت: 'آنقدر خورده‌ام که تا يک هفتهٔ ديگر هم ميلَم به علف نمى‌کشد. خياط خوشحال شد. بزى را آورد خانه و برد بستش تو طويله' .

وقتى که خياط مى‌خواست از طويله برود بيرون؛ به عادتِ روزهاى قبل باز از بزى پرسيد: 'بزى! امروز خوب سير شدي؟'

بزى چون به دروغ عادت کرده بود، جواب داد: 'عجب حرفى مى‌زنى! مگر توى شوره‌زار علف درمى‌آيد که بخورم و سير بشوم' .

خياط ماتش برد. فهميد بزى از روز اول دورغ مى‌گفته و او فريب حرف‌هاى بزى را خورده و بچه‌هاش را بى‌خودى از خانه انداخته بيرون. گفت: 'اى بدجنس دروغگو! بچه‌هاى من را آواره مى‌کني؟ بلائى به سرت بيارم که تا دنيا دنياست مردم براى هم تعريف کنند' . بعد، رفت آب آورد سر بزى را خوب خيس کرد و تيغ هندى را ورداشت و سرش را از تَه تراشيد. بعد با شلاق افتاد به جانش؛ حالا نزن کى بزن.

بزى ديد اگر دير بجنبد، شلاق پوستش را غِلفتى درمى‌آورد و چنان تقلائى کرد که ميخ طويله‌اش را از جا کند و چهار دست و پا داشت، چهار تاى ديگر هم قرض کرد و از خانهٔ خياط فرار کرد و رفت.

خلاصه! خياط تنها ماند و خانه و دکانش سوت و کور شد. صبح تا غروب مى‌نشست تو دکان و هى با خودش حرف مى‌زد و غصه مى‌خورد. شب هم برمى‌گشت خانه و يک گوشه کِز مى‌کرد و مى‌رفت تو فکر و خيال.

حالا بشنويد از سرگذشت پسرها!

پسر بزرگ رفت به يک شهر ديگر پيش مسگرى شاگرد شد. حسابى دل داد به‌کار و احترام استادش را نگاه داشت تا خوب فن و فوت مسگرى و سفيدگرى را ياد گرفت. يک روز به استادش گفت: 'استاد جان! رخصت' .

استاد پرسيد: 'کجا؟'

پسر گفت: 'دلم تنگ شده. مى‌خواهم دستت را ببوسم و از اين شهر و ديار برم' .

استاد گفت: 'دست حق به همراهت؛ هر جا که دلت مى‌خواهد برو' .

بعد، يک ديگ و يک کفگير داد به پسر و گفت: 'چون اين مدّت از جان و دل برايم کار کردي، اين ديگ و کفگير را يادگارى مى‌دهم به تو؛ به شرطى که قدرش را بدانى و خيلى مواظب باشى آن را از دستت درنياورند' .

پسر گفت: 'اينها چقدر مى‌ارزند که اين‌قدر سفارش مى‌کنى مواظبشان باشم؟'

استاد گفت: 'خاصيّت اينها اين است که وقتى کفگير را به ديگ مى‌زنى و مى‌گوئى غذا حاضر شو، هر چند تا بشقاب بخواهى از ديگ درمى‌آورد، مى‌رود مى‌نشيند دورِ سفره تا وقتى که همه سير نشده‌اند هر بشقابى هم که تمام مى‌شود خودش برمى‌گردد تو ديگ و دوباره پُر مى‌آيد بيرون' .

پسر ديگ و کفگير را گرفت؛ دست استادش را بوسيد و راه افتاد. با خودش گفت: 'به اين مى‌گويند شانس! مردم صبح تا شب جان مى‌کنند که يک لقمه نان به‌دست بيارند؛ آن وقت ما الحمدالله چيزى نصيبمان مى‌شود که تا روز قيامت نان بيندازد تو دامن تخم و تَرَکه و کس و کارمان. حالا که اين‌طور است خوب است برم سراغ پدر. لابد همان‌طور که من دلم براى او تنگ شده، او هم دلش هواى من را کرده و اوقات تلخيش هم تمام شده' .

 

B a R a N

مدير ارشد تالار
پسر راهش را کج کرد به‌طرف شهر خودش. رفت تا رسيد به کاروانسرايِ مهمان‌کُش نزديک ولايتش. رفت تو کاروانسرا؛ ديد عدهٔ زيادى مسافر بار انداخته‌اند و گُله به گُله ديگ‌ها و کُماجدان‌هاشان را بار گذاشته‌اند و دارند تهيهٔ شام مى‌بينند. او هم رفت گوشه‌اى براى خودش گرفت نشست و ديگ و کفکيرش را هم گذاشت دَمِ دستش. مسافرهائى که نزديکش بودند، وقتى ديدند پسر ديگش را بار نگذاشته دلشان سوخت و شامشان که حاضر شد به او گفتند: 'بسم‌الله؛ بفرما اينجا چيزى ميل کن' .

پسر گفت: 'الان ميلم به غذا نمى‌کشد. شما بفرمائيد اينجا تا هر چه ميل داريد برايتان حاضر کنم' .

پرسيدند: 'چطور حاضر مى‌کني؟ تو که ديگت را بار نگذاشتي؟'

پسر گفت: 'بفرمائيد اينجا تا ببينيد' .

مسافرها آمدند دور و برش نشستند. او هم سفره‌اى پهن کرد؛ با کفگير زد به ديگ و گفت: 'غذا حاضر شو!'

اين را که گفت، بشقاب پلو و خورش بود که پشت سرِ هم از ديگ درآمد و رفت نشست تو سفره.

مسافرها از تعجب نگاهى انداختند به هم و نشستند سرِ سفره و آنقدر خوردند که سير شدند.

طولى نکشيد که اين قضيه دهن به دهن گشت تا به گوش کاروانسرادار رسيد.

کاروانسرادار با خودش گفت: 'هر طور شده بايد اين ديگ و کفگير را از چنگ او دربيارم' .

بعد، صبر کرد وقتى همه خوابيدند رفت بالاى سر پسر و ديد بله، پسر ديگ و کفگير را گذاشته سينهٔ ديوار و خودش مست خواب است.

کاروانسرادار ديگ و کفگير را خوب ورانداز کرد تا اندازه‌شان آمد دستش؛ آن وقت رفت تو انبار يک ديگ و کفگير آورد گذاشت جاى آنها و آنها را ورداشت برد يک جاى اَمن قايم کرد.

فردا صبح، مسافرها بار و بَنديلشان را بستند و افتادند به راه. پسر هم ديگ و کفگير را ورداشت و راه افتاد. غروب همان روز رسيد به شهر خودش و يک‌سر رفت سراغ پدرش.

خياط تا پسرش را ديد، از خوشحالى اشک تو چشم‌هاش حلقه بست. او را بغل کرد و شکر خدا را به‌جا آورد. بعد پرسيد: 'خوب! پسر جان بگو ببينم اين مدت کجا بودى و چه کار مى‌کردي؟'

پسر گفت: 'در فلان شهر بودم؛ مسگرى مى‌کردم و اين ديگ و کفگير را هم برات سوغاتى آورده‌ام' .

پدرش گفت: 'مسگرى هنر خوبى است؛ آدم را به نان و نوائى هم مى‌رساند؛ اما مگر سوغاتى ديگرى تو آن شهر گير نمى‌آمد که ديگ و کفگير آوردي' .

پسر گفت: 'اين ديگ و کفگير به دنيائى مى‌ارزد؛ چون هر جور غذائى که بخواهى فورى حاضر مى‌کند' .

خياط گفت: 'حالا که اين‌طور است صبر کن برم همهٔ قوم و خويش‌ها را دعوت کنم به نهار، آن وقت هنرت را نشان بده' .

پسر گفت: 'خيلى خوب!'

و خياط رفت از همهٔ قوم و قبيله‌اش براى نهار فردا وعده گرفت.

فردا، صلات ظهر مهمان‌ها آمدند و نشستند پاى سفره. پسر با آب و تاب ديگ و کفگير را آورد به ميدان. کفگير را زد به ديگ و گفت: 'غذا حاضر شو!'

اما ديد خبرى نشد. بار دوم قايم‌تر زد و بلندتر گفت؛ باز هم خبرى نشد. پسر فهميد کاروانسرادار ديگ و کفگيرش را عوض کرده و از خجالت نزديک بود پيش آن همه آدم آب شود.

خياط هم اوقاتش تلخ شد و بى‌سر و صدا سفره را ورچيد؛ و قوم و خويش‌هاش شروع کردند به خنديدن و مسخره کردن. بعد هم بلند شدند و رفتند پى کارشان.

پسر وسطى وقتى از خانهٔ خودشان آواره شد، رفت جائي، پيش آسيابانى شاگرد شد. حسابى به کارش چسبيد و احترام صاحب کارش را نگه داشت. بعد از مدتي، پسر به آسيابان گفت: 'خيلى وقت است پدرم را نديده‌ام و دلم براش تنگ شده. اگر اجازه مى‌دهى برم و به او سرى بزنم' .

آسيابان گفت: 'دست حق به همراهت' .

بعد، افسار خرى را داد دست پسر و گفت: 'چون از تو راضى هستم و در اين مدت با صدق و صفا برام کار کردي، اين خر را مى‌دهم به تو؛ اما بپا هيچ‌وقت او را نزني؛ چيزى هم بارش نکني' .

پسر پرسيد: 'چنين خرى به چه درد مى‌خورد؟'

آسيابان گفت: 'ها! تو خبر نداري. اين خر از آن خرهاست که به تو اشرفى مى‌دهد' .

پسر پرسيد: 'چطور؟'

آسيابان گفت: 'اين‌طور که يک چادر پهن مى‌کنى رو زمين و اين زبان‌بسته را هم مى‌برى وسط آن نگه مى‌داري. بعد، دست راستت را مى‌برى بالا و سه دفعه مى‌گوئى اَجي، مَجي، لاتَرَجي؛ که خر بنا مى‌کند به عرعر کردن و اشرفى پس دادن' .

پسر خوشحال شد. به سر و روى آسيابان بوسه زد و راه افتاد طرف ولايتشان. دستِ بر قضا او هم بعد از مدتى رسيد به کاروانسراى مهمان‌کش. رفت تو و ميخ طويلهٔ خرش را کوبيد به زمين و نشست با مسافرها به صحبت کردن. وقت شام که رسيد، پسر به مسافرها گفت: 'امشب همه مهمان من! هر چه دلتان مى‌خواهد به کاروانسرادار بگوئيد بياورد' .

به کسى هم فرصت نداد جواب تعارفش را بدهد و خودش کاروانسرادار را صدا زد و گفت: 'به حساب من براى هر مسافر يک مرغ بريان، يک فنجان عسل و چند تا نان و کلوچه بيار' .

کاروانسرادار رفت و هر چه را که پسر خواسته بود براى مسافر‌ها آورد؛ اما از دست و دلبازى اين لوطى تعجب کرد و خيلى دلش مى‌خواست بفهمد اين لوطى کيست که اين‌طور ولخرجى مى‌کند.

شام و شب‌چَره که تمام شد، کاروانسرادار آمد به حساب و کتابش رسيد و از پسر خواست پول شام مسافرها را بدهد. پسر گفت: 'بگير همين جا بنشين، الان پولت را مى‌دهم' .

بعد، خر را برد گوشه‌اى و غافل از اينکه کار کاروانسرادار دارد زاغ سياهش را چوب مى‌زند، چادر شبى پهن کرد وِرد را خواند؛ يک خرده اشرفى جمع کرد و برگشت حسابش را تمام و کمال با کاروانسرادار صاف کرد.

نصفه‌هاى شب که همهٔ مسافرها خوابيدند، کاروانسرادار رفت از تو طويله‌اش يک خر به قد و قوارهٔ همان خر آورد و آن را با خرِ پسر عوض کرد.

صبح فردا، مسافرها پا شدند و هر کدام به سمتى رفتند. پسر هم افسار خرش را گرفت؛ راه افتاد و غروب همان روز رسيد خانه.

پدر و برادر بزرگش از ديدن او خيلى خوشحالى کردند. بعد از حال و احوال، پدرش گفت: 'خوب! بگو ببينم اين مدت کجا بودي؟ چه کار مى‌کردي؟'

پسر جواب داد: 'رفته بودم فلان جا دَمِ دستِ يک آسيابان کار مى‌کردم. اين خر را هم برات سوغاتى آورده‌ام' .

پدرش گفت: 'مى‌خواستى چيز ديگرى بيارى که اينجا تازگى داشته باشد؛ خر که در شهر خودمان فَت و فراوان است' .

پسر گفت: 'اين خر را از آن خرها نيست. برو قوم و خويش‌ها را خبر کن تا هنرش را نشان بدم' .

خياط رفت قوم و خويش‌ها را خبر کرد. وقتى همه جمع شدند، پسر با طول و تفصيل از هنرِ خرش حرف زد. چادر شب را پهن کرد تو حياط و خر را برد وسط آن نگه داشت. بعد، رو به خر ايستاد؛ يک دستش را بلند کرد و گفت: 'اَجي، مَجي، لاتَرَجى!'

اما انگار نه انگار که پسر ورد خوانده. چون خر عَرعَر نکرد و حتى يک پول سياه پس نداد. قوم و خويش‌ها اين بار آنقدر خنديدند که نزديک بود از خنده روده‌بُر شوند. خياط اوقاتش تلخ شد و پسر کلى خجالت کشيد و فهميد کاروانسرادار خرش را عوض کرده.

اما، پسر سوم!

 

B a R a N

مدير ارشد تالار
وقتى که خياط پسر کوچکش را از خانه کرد بيرون، پسر رفت به شهرى و شاگرد خراط شد. چون خراطى ريزه‌کارى زيادى داشت، بيشتر از دو برادرش پيش استاد ماند. در اين مدت از آنهائى که از ولايتش به آن شهر مى‌آمدند، از حال و روزِ دو برادرش باخبر شد و شنيد که کاروانسرادار چه حقه‌اى به آنها زده.

چند ماهى که گذشت و پسر صنعت خراطى را خوب ياد گرفت، يک روز رفت پيش استادش؛ با ادب و احترام زمين را بوسيد و گفت: 'استاد جان! دلم هواى پدرم را کرده. اگر رخصت بدى برم او را ببينم. ديناست ديگر! مى‌ترسم يک دفعه چشمش را هم بگذارد و ديگر چشمم تو چشمش نيفتد' .

خراط گفت: 'به سلامت!'

بعد، کيسه‌اى داد به‌دست پسر و گفت: 'توى اين کيسه يک چماق است. چون از دل و جان برايم کار کردى آن را به تو يادگار مى‌دهم' .

پسر پرسيد: 'چماق به چه دردم مى‌خورد؟'

خراط جواب داد: 'هر جا گرفتار زورگو يا قُلدرى شدى يا خواستى حقت را از کسى پس بگيرى که زورت به او نمى‌رسد، دست بگذار رو کيسه و بگو چماق از کيسه درآ. بعد از آن ديگر کارت نباشد، چون چماق از کيسه درمى‌آيد و طرف را مى‌گيرد زير ضرب و لِه و لَورده مى‌کند' .

پسر خوشحال شد. دست استادش را بوسيد؛ از او خداحافظى کرد و راه افتاد. بعد از چند روز، او هم مثل برادرهاش رسيد به کاروانسراى مهمان‌کش. رفت تو، گوشه‌اى نشست؛ کيسه و چماقش را گذاشت جلوش و شروع کرد از اينجا و آنجا حرف‌زدن. کم‌کم عده‌اى دور و برش جمع شدند. کاروانسرادار هم آمد در ميان جمعيت ايستاد که ببيند اين تازه‌وارد چه مى‌گويد. پسر تا چشمش افتاد به کاروانسرادار، گفت: 'اى مردم! در اين دارِ دنيا آدم چيزهائى مى‌شنود که از تعجب مى‌خواهد ماتش ببرد. مى‌گويند ديگ و کفگيرى هست که هر جور غذائى بخواهى حاضر مى‌کند. مى‌گويند خرى هست که وقتى عرعر مى‌کند، اشرفى پس مى‌دهد. من اينها را نديده‌ام؛ شنيده‌ام. اما همه‌ٔ اينها به گَردِ چيزى که من تو اين کيسه دارم نمى‌رسد' .

کاروانسرادار خوشحال شد. با خودش گفت: 'چشم حسود کور! ما آن دو تا را گير آورديم، اين يکى را هم به هر حقه‌اى هست به چنگ مى‌آرم' .

و تا نيمه‌هاى شب صبر کرد. وقتى همهٔ مسافرها خوابيدند، رفت بالاى سر پسر و ديد کيسه را گذاشته زير سرش و چنان غرق خواب است که خُروپُفش رفته هوا.

کاروانسرادار دست برد گوشهٔ کيسه را گرفت و خواست آن را يواشکى از زير سرش بکشد. تو نگو پسر خودش را زده بود به خواب و يک‌دفعه مچ دستش را گرفت و گفت: 'چماق درآ' .

چشمتان روزِ بد نبيند! چماق مثل فنر از کيسه پريد بيرون و افتاد به جان کاروانسرادار؛ حالا نزن و کى بزن.

کاروانسرادار از زور درد شروع کرد به وَرجه وَرجه کردن و غلط کردم گفتن.

پسر گفت: 'غلط کردم ندارد. به‌جاى اين حرف‌ها برو ديگ و کفگير و خر را وردار بيار و اِلّا مى‌زند لَت و پارت مى‌کند' .

کاروانسرادار گفت: 'کدام ديگ؟ کدام خر؟'

پسر گفت: 'پس آنقدر کتک بخور که يادت بيايد' .

کاوانسرادار وقتى ديد اين چماق رحم سرش نمى‌شود و يکريز مى‌کوبد تو سر و کله‌اش، اَمانش بريد و گفت: 'خيلى خوب! هر چه تو بگوئي' .

پسر گفت: 'اگر جانت را دوست دارى زود برو آنها را بيار' .

خلاصه! پسر ديگ و کفگير و خر را گرفت و همان شبانه زد به راه و صبح زود رسيد به خانه. پدر و دو برادرش خيلى خوشحال شدند و وقتى فهميدند برادر کوچکشان ديگ و کفگير و خر را از کاروانسرادار پس گرفته، نزديک بود از شادى پَر دربيارند.

خياط پرسيد: 'خوب. بگو ببينم تا حالا کجا بودي؟ چه کار مى‌کردي؟'

پسر گفت: 'رفته بودم فلان شهر و پيش فلان خراط، خراطى مى‌کردم' .

ناشتائى که خوردند، خياط پرسيد: 'سوغات چى آورده‌اى برايمان؟'

پسر جواب داد: 'يک چيز به درد بخور' .

پرسيد: 'چه چيز به درد بخوري؟'

پسر گفت: 'يک چماق درست و حسابي' .

خياط گفت: 'بچه جان! مگر من نمى‌توانستم يک شاخه از درخت بکَنم و با آن چماق درست کنم که از راه دور چماق برام سوغاتى آورده‌اي؟'

پسر گفت: 'اين چماق از آن چماق‌هائى نيست که تا حالا ديده‌اي. از برکت همين چماق بود که توانستم ديگ و کفگير و خر را پس بگيرم' .

آن وقت به تفصيل همه چيز را براى پدر و برادرهاش تعريف کرد.

پدرش خوشحال شد و گفت: 'حالا بايد اين چيزها را به رخِ قوم و خويش‌ها بکشم تا بفهمند ما دروغ‌باف نيستيم و حساب کار بيايد دستشان و ديگر هِرهِر به ريش ما نخندند' .

خياط رفت همهٔ قوم و خويش‌هاش را دعوت کرد به نهار. پسر بزرگ هم ديگ و کفگير را آورد به ميدان و به همهٔ آنها غذا داد. پسر وسطى هم بعد از نهار چادر شب را پهن کرد تو حياط. خر را برد وسط آن نگه داشت؛ وِرد خواند و اشرفى‌ها را بين کس و کارش قسمت کرد.

بگذريم! همه تا نصفه‌هاى شب دور هم نشستند، گفتند و خنديدند.

وقتى مهمان‌ها رفتند، پسر کوچک به پدرش گفت: 'بابا جان! توى اين خانه همه چيز سر جاى خودش است به غير از بزي، او رفته کجا؟'

از شما چه پنهان، خياط يک خرده از بچه‌هاش خجالت کشيد و گفت: 'آن بدجنس دروغگو از آب درآمد! من هم سرش را از تَه تراشيدم و بستمش به بادِ کتک. او هم فرار کرد و رفت که رفت' .

پسر کوچک گفت: 'از آن به بعد خبر ديگرى از او نشنيدي؟'

خياط گفت: 'از قرار معلوم از اينجا که فرار مى‌کند، مى‌بيند با سر تراشيده جلو سر و همسر نمى‌تواند سر در بيارد و مى‌رود توى لانهٔ روباهى قايم مى‌شود. وقتى روباه برمى‌گردد به لانه‌اش و چشمش مى‌افتد به او، از ترسش پا مى‌گذارد به فرار و در راه مى‌رسد به يک خرس؛ خرس از او مى‌پرسد آقاروباه کجا با اين عجله؟ روباه مى‌گويد جانور بدهيبتى آمده تو لانه‌ام جا خوش کرده که گمان نکنم تا حالا کسى مثل او را ديده باشد. خرس مى‌پرسد چه شکلى است. روباه مى‌گويد يک کَله و پَک و پوزى دارد که نگو و نپرس. خرس مى‌گويد بريم بيرونش کنيم و با هم برمى‌گردند به لانهٔ روباه. همين که خرس چشمش مى‌افتد به بزي، از ترس نعره‌اى مى‌زند و اين دفعه خرس و روباه با هم فرار مى‌کنند. در راه مى‌رسند به يک زنبور، زنبور مى‌پرسد کجا با اين عجله و آنها قضيه را با زنبور در ميان مى‌گذارند. زنبور مى‌گويد برگرديد به من نشانش بدهيد تا شما را از شرّش راحت کنم. خرس مى‌گويد ما با اين هيکل ترسيديم جلوش نُطُق بکشيم. آن وقت تو مى‌خواهى چه کني؟ زنبور مى‌گويد فلفل نبين چه ريزه، بشکن ببين چه تيزه، و آنها را برمى‌گرداند و با هم مى‌روند به‌طرف لانهٔ روباه. خرس و روباه با ترس و لرز دَمِ لانه مى‌ايستند؛ زنبور مى‌رود تو؛ چرخى توى هوا مى‌زند و مى‌رود مى‌نشيند وسط سرِ تراشيدهٔ بز و چنان نيشى مى‌زند به او که سرش از درد آتش مى‌گيرد و جِلز و وِلِزکنان از لانهٔ روباه مى‌زند بيرون و مثل برق و باد سر مى‌گذارد به بيابان. از آن به بعد هم ديگر کسى از او خبر ندارد و هيچ‌کس نمى‌داند چطور شد و چه به سرش آمد' .

بالا رفتيم دوغ بود؛
پائين اومديم ماست بود؛
قصه ما راست بود.

- بُزى
- چهل قصه، گزيده قصه‌هاى عاميانه ايرانى، ص ۳۱۷
- پژوهش و بازنويسى: منوچهر کريم‌زاده
- انتشارات طرح نو، چاپ اول ۱۳۷۶

 
بالا