انسان ایرانی، انسانی وحشتزده و هراسان است. فرهنگ او، خیابانهای کشورش، روابط فردی، زناشویی و خانوادگی او مالامال از حس ترس و وحشت از نگاه «غیر» است. خواه این «غیر» پلیس، قانون، اخلاق یا همسر و خانواده باشد. وقتی او از ترس این «غیر» به درون خویش، یعنی به تبلوری دیگر از این «غیر» پناه میبرد، آنجا با وحشتی عظیمتر و نگاه هراسناک اخلاق درون روبهرو میشود.
گویی انسان ایرانی راه فراری از نگاه دیگران ندارد و همزمان نمیتواند رابطه ای نو و بدون ترس و وحشت عظیم با «غیر» و دیگری ایجاد کند. گویی انسان ایرانی و خیابان یا فرهنگ و رابطهاش اسیر نگاه وحشتانگیز «غیر» است. نگاهی که عشق را بر سر چهار راه تازیانه میزند و به سرکوب هر تمنای فردی در درون انسان میپردازد. ترس و هراسی که مرتب اشکال جدیدی از تبلور خویش، مانند خطر جنگ با آمریکا، خطر تجزیه کشور یا خطر سرکوب هر دگراندیش را به همراه میآورد.
همراه دائمی این حس ترس و وحشت فردی و جمعی احساس گناه است که در مطلبی جداگانه به حالات خاص احساس گناه ایرانی و معانی احساس گناه میپردازیم. دلایل روانی این ترس چیستند و چرا این ترس و وحشت نافی رابطه و دیالوگ فردی و جمعی نمیتواند به هیجان رابطه و دیالوگ تبدیل شود؟ راه گذار از آن و دستیابی به شفای جمعی از ترس و ایجاد دیالوگ و قانون و هیجان رابطه چیست؟
دو چشمانداز ترس جمعی ایرانیان
همانطور که در مقالهام در باب ترس توضیح دادهام، ترس همیشه به شکل «ترس از چیزی» است. برای شناخت این که ایرانیان از چه چیزی ترس دارند، بایستی ابتدا به این موضوع مهم روانکاوی واقف بود که هر ترسی، چه ترس واقعی مانند ترس از فقر یا ترس از شکنجه و یا ترس به ظاهر تخیلی مانند کابوسهای ترسناک در خواب، دارای مکانیسم واحدی هستند.
یعنی هر ترس واقعی در خویش دارای یک سناریو است و تحت تأثیر تصورات فرد است و هر کابوس نیز دارای عناصر واقعی و دلایل واقعی است. به این دلیل نیز در برابر خطر یک ترس واقعی، مانند حمله یک انسان دیوانه یا خشمگین، هر فردی بنا به توان و درجه بلوغ فردیاش عکسالعملی متفاوت نشان میدهد. همین گونه هر ترس خیالی حکایت از بحران درونی واقعی انسان و حکایت از تمناهایی میکند که بایستی در جهان فردی و جمعی انسانها پذیرفته شوند؛ وگرنه این تمناها مرتب چون ارواح خطرناک به جهان آگاهی بشری حمله میکنند و از حضور و خواست خویش خبر میدهند.
۱- ترس ایرانی به سان نماد هراس از تمنای خویش
به قول فروید ترس یک «آژیر خطر» است. «من» انسان در خویش تمناها و خواهشهایی را احساس میکند و او میداند که بهای بیان این تمناها، تنبیه شدن توسط اخلاق برونی و اخلاق درون است. پس او برای جلوگیری از تنبیه شدن میترسد تا بدین وسیله تمنا و خواهش خویش را پنهان کند و یا به شکلی متناسب با «اصل واقعیت» آنها را بیان کند.
هر چه در درون یک فرد و یک جامعه فردیت بیشتر رشد کرده باشد، آن گاه این فرد بهتر قادر خواهد بود، متناسب با شرایط و محتاطانه و به بهترین وجهی، خواستهای خویش را بیان کند و همزمان دچار تنبیه اخلاق درون و برون نشود. از طرف دیگر فرهنگ توانا به فردیت و بیان تمناهای خویش، قادر به دیالوگ و چالش بر بستر قانون و رواداری متقابل نیز هست. زیرا فردیت، قانون، تمنای مرزدار و دیالوگ پیوند تنگاتنگ با یکدیگر دارند.
در فرهنگی که این فردیت و قدرت فردی رشد کافی نیافته است، آنگاه فرد با لمس تمناهای اروتیکی، عشقی، فردی خویش دچار ترس شدید میشود. زیرا میداند که بیان این تمناها با سرکوب و تنبیه توسط «غیر» خواه توسط «غیر کوچک» یعنی همسر و خانواده یا همکار، خواه توسط «غیر بزرگ» یعنی قانون، اخلاق، خدا و فرهنگ همراه است. قانون و نماینده قانون یا «غیر بزرگ» چنین فرهنگی نیز، به جای اینکه زمینهساز دیالوگ و چالش تمناها و نظرات شود، در پی سرکوب فردیت و تمناست.
حاصل نهایی این سرکوب این است که تمناهای افراد این جامعه نیز افراطی میشود و ناتوان از تن دادن به قانون و دیالوگ است. یعنی در یک تکرار بیمارگونه، قانون استبدادی و اخلاق استبدادی فرد خودمدار و از یک سو ترسو و از سوی دیگر بیمرز و دورو را میآفریند و وسوسههای بیمرز این افراد از طرف دیگر اخلاق استبدادی و قانون استبدادی را باز میآفریند.
با نگاهی به سناریوی روابط درونی جامعه ما در عرصههای مختلف میتوان به خوبی دید که در فرهنگ و جامعه ما این سناریوی نافی فردیت و مالامال از هراس، عنصر حاکم بر روابط ایرانی است. از این رو زن و مرد در روابط زناشویی از بیان تمناهای خویش هراس دارند و خواستهای خویش را خفه میکنند. از این رو در روابط سیاسی و اجتماغی فرهنگ ما هر آرمان و اندیشهای به سرکوب رقیب و دگراندیش میپردازد و جامعه ما به طور عمده ناتوان از ایجاد دیالوگ و چالش اندیشههاست.
بهرام بیضایی در فیلم «سگکشی» به زیبایی پیوند تراژیک میان این ترس حاکم بر صحنه ایران و رشد دورویی و دغلکاری عمومی را نشان میدهد. ترسی که در کل فیلم و صحنه و در قالب مردانی با لباس نظامی جاری است و بر بستر این ترس، ما شاهد نمایش تراژدی فرهنگی خویش و قتل یکدیگر، قتل عشق و دوستی و دیالوگ و حاکمیت بیاخلاقی هستیم.
حاصل این هراس، سیستم و سناریویی جمعی است که اساسش بر مبنای هراس از «غیر» است و اینگونه در قرون متوالی هم فرد و هم جامعه به «سهرابکشی» یا «پدرکشی» دست میزند. یا هر تفکری کمر به قتل رقیب و دگراندیش میزند و نمیبیند که با مرگ اسفندیار، رستم نیز محکوم به مرگ است؛ همان طور که اسطوره «رستم و اسفندیار» بیان میکند.
۲- ترس از «غیر» در فرهنگ ایرانی
موضوع مهم دیگر نوع رابطه ایرانی با ترس خویش و یا با «غیر» است. هر انسانی در خویش حالات ترس نارسیستی، کابوسوار و یا سمبولیک و بالغانه را دارد. موضوع بلوغ فردی و جمعی این است که مرتب از حالت ترس و سناریوی نارسیستی و کابوسانه به حالت ترس سمبولیک و بالغانه دست یابد.
یعنی به عنوان فرد قادر به ارتباط نقادانه و تثلیثی با «غیر» باشد و بتواند با «غیر» به دیالوگ بنشیند و همزمان تن به قانون و مرز دیگری دهد. بتواند ترسش را به یار و همراهش در مسیر دیالوگ و به هیجان دیالوگ و ترس شیرین تبدیل سازد؛ به جای این که به خاطر ترس از هر ارتباطی فرار کند. از ترس فلج شود و یا از ترس به سرکوب دیگری در لوای اخلاق یا قانون بپردازد.
مشکل جامعه ما این است که شکل ارتباط با «غیر» به طور عمده به شیوه نارسیستی و یا کابوسانه است. بنابراین ما در غریبه، در دگراندیش، در زن، در جسم خویش، تمناهای خطرناکی را میبینیم که از یک سو ما را مسحور میکنند و از طرف دیگر میترسانند. از این رو خواهان سرکوب این فتنهگران و اهریمنان یا عناصر خطرناک هستیم. از این رو آنها برای ما حالت «تهاجم فرهنگی» خطرناک و پارانویید پیدا میکنند و هر کس دیگری را خطرناک و یا مقصر بدبختی و ترس خویش میداند.
ثمره ترازیک - کمیک این وضعیت، تکرار بیمارگونه یک سناریوی نارسیستی توسط اقشار مختلف جامعه است. مسئول دولتی، روشنفکر را مقصر و متهم به «سرنگونیطلبی انقلابی یا مخملی» میکند و اپوزیسیون و یا روشنفکر، مسئول دولتی را دیو و دیکتاتور محض میبیند و در حال جنگ قهرمان/دیو و نجات خلق است. همین سناریو و جنگ خیر/شری در روابط قومی، خانوادگی و زناشویی و غیره وجود دارند.
اگر ما ایرانیان به نوع حالت ترس و هراسمان، چه در ترس واقعی یا در ترس درونی و خیالی توجه کنیم، میتوانیم به راحتی ببینیم که حالت بیان ترس ما به شیوه سناریو نارسیستی وجود یک «نگاه و تصویر بزرگ و خطرناک غیر یا دیگری» و لمس کوچک بودن و بیدفاع بودن خویش و لمس ظلم مطلق است. اما این حالت لمس ترس در واقع یک روایت از ترس و ناشی از عدم رشد فردیت و قانون در جامعه است.
از این رو در ترسهای ما، رقیب خطرناک، پلیس و یا دگراندیش، به شکل یک تصویر بزرگشده و ترسناک وبه شکل یک «نگاه ترسناک و مسحورکننده، فلجکننده» بروز میکند و شخص خویش را در بر ابر او کوچک و بیدفاع احساس میکند و اسیر این «نگاه» است. بیدلیل نیست که در فرهنگ و ادبیات ما کلماتی مثل چشمزخم و یا اسارت در نگاه افسونگر و هراسناک معشوق، مادر یا رقیب، نقشی مهم دارند. (مثل رابطه راوی/زن اثیری یا لکاته در بوف کور هدایت) زیرا این گرفتاری در نگاه «غیر» یک سناریوی نارسیستی است و در واقع تکرار رابطه مهراکینی (عشق و نفرتی) با مادر است.
در حالت بلوغ فردی، این سناریوی ثنوی جای خویش را به یک سناریو تثلیثی میدهد و پدر یا «نام پدر» به ارتباط اضافه میشود. اینگونه رابطه با ترس خویش به شیوه دیالوگ میان فرد و تمنای خویش و بر بستر قانون و نام پدر صورت میگیرد و از طریق این دیالوگ فرد قادر میشود ترس خویش را به قدرت خویش تبدیل سازد؛ یا بتواند با «غیر» چه با قانون و اخلاق و یا با همسر، یک ارتباط پارادوکسیکال بر اساس اعتماد و نقد ایجاد کند و اینگونه مرتب خویش و قانون و روابطش را متحول سازد.
مشکل فرهنگ ما گرفتاری در این سناریوی نارسیستی و در نگاه هراسناک و مسحورکننده «غیر» و ناتوانی از ارتباط سمبولیک و ایجاد روایت فردی خویش از ترس و از ارتباط است. موضوع ناتوانی به رهایی از اسارت در «نگاه غیر» و دستیابی به ارتباط با «چهره غیر» و دیدن نقاط قدرت و ضعف اوست.
یک نمونه هنری گذار از روایت عمومی و ایجاد روایت فردی و توانایی تغییر سناریوی دیسکورس و رابطه را میتوان در فیلم «ماتریکس» دید. نئو قادر میشود با شناخت سناریوی ماتریکس، به تحول در ماتریکس و ایجاد رابطهای نو دست یابد و بر وحشت ماتریکس یا همان «غیر بزرگ» چیره شود. علاقهمندان میتوانند برای اطلاعات بیشتر در این زمینه به نقد جدید من بر فیلم ماتریکس مراجعه کنند.
گذار از ترس به سوی ارتباط نو
موضوع مهم برای گذار از این ترس جمعی و برای چیرگی بر این سناریوی خطرناک نارسیستی و کابوسانه این است که هر چه بیشتر به یک رابطه بالغانه و سمبولیک با «غیر» دست یابیم. تا فرد بتواند بر بستر اعتماد به «غیر بزرگ» و دیگری و در چهارچوب قانون به بیان تمناهایش و تفاوتش بپردازد و قادر به دیالوگ با «غیر» باشد و روابطش را سالمتر و زیباتر سازد؛ تا قانون و «غیر بزرگ» بتواند به فرد و تفاوت اهمیت بدهد و ایجادگر چالش در جامعه مدنی و شرایط رشد در همه زمینهها باشد.
موضوع مهم رهایی از این ترس هراسناک از «غیر»، رهایی از این خشم و پارانوییای پنهان نسبت به «غیر» از طریق تن دادن به رابطه سمبولیک اعتمادکننده/نقادانه است. تا فرد و فرهنگ ما هر چه بیشتر، بر بستر دوستی و عشق ایرانی نسبت به یکدیگر، به توانایی بیان خواستها و دیالوگ و تحول فرد و قانون و تمنا دست یابد تا بر بستر این رابطه سمبولیک و در چهارچوب قانون سمبولیک بتواند رابطه دیالکتیکی میان فرد و دیگری رشد کند و ایرانیان بتوانند با کمک یکدیگر به ساختن پلهای شکسته دست زنند؛ به جای اینکه مرتب این پلها را بشکنند و خویش و فرهنگشان را داغان کنند. برای دستیابی به این تحول بایستی اما مردگان خویش را نیز به خاک بسپاریم.
دو بار مردن و مرگ سمبولیک
لکان در مقاله «کانت و ساد» و در حین نقد نظریات ساد، این موضوع مهم را مطرح میکند که انسان در واقع دوبار میمیرد، یکبار به شکل مرگ طبیعی و یکبار به شکل مرگ سمبولیک.۱ در واقع مرگ دوم و سمبولیک از مرگ اول و طبیعی مهمتر است. زیرا به کمک مرگ سمبولیک«مرده» جا و مقام خویش را در گفتمان عمومی و در تجربه فرهنگی و خانوادگی پیدا میکند و جزوی از تاریخ و تجربه فرد، خانواده و فرهنگ میشود.
وقتی که این مرگ سمبولیک به علل مختلف مانند خشم به مرده و یا هراس از مرده و غیره صورت نگیرد، آنگاه در واقع این فرهنگ و یا فرد محکوم به آن است که مرتب با تصویر و خواست مردگان خویش در کابوس و خواب و یا در واقعیت زندگیش روبهرو شود. ژیژک نمادهای این «دو بار مردن» و ضرورت پذیرش خواستهای مردگان خویش در جهان سمبولیک خویش را، در برخی فیلمهای ترسناک هالیوودی و یا در باب ارواح نشان میدهد.
این ارواح یا «زامبی» نمیتوانند به جهان مردگان وارد شوند؛ زیرا هنوز به خواست و دادخواهی آنها در این جهان توجهی نشده است. همانطور که پدر هاملت برای دادخواهی قتل خویش به سراغ فرزندش میآید. در زندگی یکایک ما نیز عشقها، دردها و روابطی قدیمی هنوز حضور دارند که در واقع مدتهاست مردهاند. اما چون فرد به جای تبدیل این حوادث به تجارب خویش سعی در فراموشی آنها کرده است، از آن رو در خانه و روابط فردی و عشقیاش، این ارواح و گذشته حضور دارند و مانع از سعادت فردی و عشقیاش میشوند.
تاریخ این چند دهه اخیر ما ایرانیان مالامال از این حوادث و قتلهای صورت گرفته است. حوادث تراژیکی که فرهنگ و فرد ایرانی ناتوان از تبدیل آنها به تجربه و تاریخ فردی بوده است. این مردگان و تمناهای سرکوب شده، این تراژدیهای تاریخی و فرهنگی، حق خویش را و جای خویش را در آگاهی فردی و جمعی میطلبند و تا زمانی که این پذیرش سمبولیک صورت نگیرد، تا آن زمان نیز امکان شفای جمعی و دادخواهی وجود ندارد. از قتلهای زنجیرهای جواب نیافته و «قطعه خاوران» تا تراژدیهای فراوان فردی، ملی و غیره، از جنگ گذشته تا هراس از جنگ جدید، همه و همه اشکالی از این مردگان زنده هستند که خواست خویش میطلبند.
بخش بزرگی از جامعه ما هنوز تحت تأثیر کابوس و ضربات جنگ، سرکوب، تبعید و غیره به سر میبرد که در روانکاوی به آن «عارضه بازماندگان» و یا «استرس پستدراماتیک» میگویند و من در بحثی جداگانه این مبحث مهم را باز میکنم. یا علاقهمندان میتوانند به مقالات دیگر من در این زمینه مراجعه کنند.
موضوع مهم برای بحث ما این است که این حوادث ، جدا از ضربات روانی ناشی از حوادث دردناکی چون شکنجه یا تبعید و جنگ، ایجادگر جو و شکافی عمیق میان گروهها و اقشار مختلف جامعه و ایجادگر خشم و میل انتقام بر علیه یکدیگر بوده است. انتقامی که به جز ادامه تراژدی ثمری ندارد.
موضوع این است که برای شفای جمعی ایرانیان بایستی ما این تاریخ و حوادث دردناک آن را به سان تاریخ و تجربه دردناک مشترک خویش به رسمیت بشناسیم و به آنها جا و مکانی در جهان فردی و جمعی سمبولیک خویش دهیم. این جا و مکان سمبولیک اما تنها شامل قربانیان قتلهای زنجیرهای و یا قربانیان قطعه خاوران نیست، بلکه در بر گیرنده همه کشتگان و قربانیان این چند سده اخیر از هر مذهب و مسلک و اقلیت و قشری، از اپوزیسیون تا مسئول دولتی ترورشده است.
یعنی ما بر مرگ همه قربانیانمان، از قتلهای زنجیرهای تا قربانیان ترور مسئولین دولتی توسط اپوزیسیون، میگرییم و این «گریه اندیشمندانه» همراه با توانایی تغییر صحنه و ایجاد یک جهان سمبولیک و ترس شیرین و دیالوگ ایرانی، زمینهساز شفای جمعی ایرانیان و لمس پیوند درونی با یکدیگر و همراه با قبول تفاوت است. بر بستر قبول این مرگ سمبولیک و تغییر صحنه است که انسان ایرانی، جه در درون خویش و یا در جامعهاش، میتواند به یک کثرت در وحدت و یا وحدت در کثرت دست یابد و بر بستر عشق و همیاری ایرانی به چالش و ساختن پلهای شکسته دست زند و رنسانس ایران را به وجود آورد.
این لمس درد و تراژدی مشترک و شفای جمعی، از طرف دیگر زمینهساز ایجاد شرایط برای رفع صدمات و پاسخ به دادخواهی قربانیان در عرصههای مختلف حقوقی، فرهنگی و یا خانوادگی خواهد بود. زیرا رابطه فردی و سمبولیک احتیاج به ساختار قانونی و سمبولیک خویش دارد. زیرا فردیت، قانون و تمنا لازم و ملزوم یکدیگرند.
باری؛ رهایی ایرانی از ترس جمعی توسط این نسل نویی صورت میگیرد که یک نسل ضدقهرمان و رهایی یافته از جنگ دیو/قهرمان است. نسلی که بر یکایک مردگانش میگرید و به این تجربه نوین دست یافته است که حقایق و آرمانهایی که شاهدشان خون و کشتن مخالف است، حقایق بد و خطرناکی هستند. نسلی که میداند، دیگری و «غیر» آینه او و تمنای گمشده اوست و با او به گفتوگو، چالش و دیالوگ بر بستر عشق و محبت ایرانی مینشیند. این نسل خندان و قادر به ترسیدن و دیالوگ، جهانی خندان و خلاق میآفریند که در آن ترس شیرین است و خالق ارتباط و خالق بازی خندان عشق و قدرت ایرانی و روایات مختلف ایرانی و خالق شکوه فرد و فرهنگ ایرانی است.
گویی انسان ایرانی راه فراری از نگاه دیگران ندارد و همزمان نمیتواند رابطه ای نو و بدون ترس و وحشت عظیم با «غیر» و دیگری ایجاد کند. گویی انسان ایرانی و خیابان یا فرهنگ و رابطهاش اسیر نگاه وحشتانگیز «غیر» است. نگاهی که عشق را بر سر چهار راه تازیانه میزند و به سرکوب هر تمنای فردی در درون انسان میپردازد. ترس و هراسی که مرتب اشکال جدیدی از تبلور خویش، مانند خطر جنگ با آمریکا، خطر تجزیه کشور یا خطر سرکوب هر دگراندیش را به همراه میآورد.
همراه دائمی این حس ترس و وحشت فردی و جمعی احساس گناه است که در مطلبی جداگانه به حالات خاص احساس گناه ایرانی و معانی احساس گناه میپردازیم. دلایل روانی این ترس چیستند و چرا این ترس و وحشت نافی رابطه و دیالوگ فردی و جمعی نمیتواند به هیجان رابطه و دیالوگ تبدیل شود؟ راه گذار از آن و دستیابی به شفای جمعی از ترس و ایجاد دیالوگ و قانون و هیجان رابطه چیست؟
دو چشمانداز ترس جمعی ایرانیان
همانطور که در مقالهام در باب ترس توضیح دادهام، ترس همیشه به شکل «ترس از چیزی» است. برای شناخت این که ایرانیان از چه چیزی ترس دارند، بایستی ابتدا به این موضوع مهم روانکاوی واقف بود که هر ترسی، چه ترس واقعی مانند ترس از فقر یا ترس از شکنجه و یا ترس به ظاهر تخیلی مانند کابوسهای ترسناک در خواب، دارای مکانیسم واحدی هستند.
یعنی هر ترس واقعی در خویش دارای یک سناریو است و تحت تأثیر تصورات فرد است و هر کابوس نیز دارای عناصر واقعی و دلایل واقعی است. به این دلیل نیز در برابر خطر یک ترس واقعی، مانند حمله یک انسان دیوانه یا خشمگین، هر فردی بنا به توان و درجه بلوغ فردیاش عکسالعملی متفاوت نشان میدهد. همین گونه هر ترس خیالی حکایت از بحران درونی واقعی انسان و حکایت از تمناهایی میکند که بایستی در جهان فردی و جمعی انسانها پذیرفته شوند؛ وگرنه این تمناها مرتب چون ارواح خطرناک به جهان آگاهی بشری حمله میکنند و از حضور و خواست خویش خبر میدهند.
۱- ترس ایرانی به سان نماد هراس از تمنای خویش
به قول فروید ترس یک «آژیر خطر» است. «من» انسان در خویش تمناها و خواهشهایی را احساس میکند و او میداند که بهای بیان این تمناها، تنبیه شدن توسط اخلاق برونی و اخلاق درون است. پس او برای جلوگیری از تنبیه شدن میترسد تا بدین وسیله تمنا و خواهش خویش را پنهان کند و یا به شکلی متناسب با «اصل واقعیت» آنها را بیان کند.
هر چه در درون یک فرد و یک جامعه فردیت بیشتر رشد کرده باشد، آن گاه این فرد بهتر قادر خواهد بود، متناسب با شرایط و محتاطانه و به بهترین وجهی، خواستهای خویش را بیان کند و همزمان دچار تنبیه اخلاق درون و برون نشود. از طرف دیگر فرهنگ توانا به فردیت و بیان تمناهای خویش، قادر به دیالوگ و چالش بر بستر قانون و رواداری متقابل نیز هست. زیرا فردیت، قانون، تمنای مرزدار و دیالوگ پیوند تنگاتنگ با یکدیگر دارند.
در فرهنگی که این فردیت و قدرت فردی رشد کافی نیافته است، آنگاه فرد با لمس تمناهای اروتیکی، عشقی، فردی خویش دچار ترس شدید میشود. زیرا میداند که بیان این تمناها با سرکوب و تنبیه توسط «غیر» خواه توسط «غیر کوچک» یعنی همسر و خانواده یا همکار، خواه توسط «غیر بزرگ» یعنی قانون، اخلاق، خدا و فرهنگ همراه است. قانون و نماینده قانون یا «غیر بزرگ» چنین فرهنگی نیز، به جای اینکه زمینهساز دیالوگ و چالش تمناها و نظرات شود، در پی سرکوب فردیت و تمناست.
حاصل نهایی این سرکوب این است که تمناهای افراد این جامعه نیز افراطی میشود و ناتوان از تن دادن به قانون و دیالوگ است. یعنی در یک تکرار بیمارگونه، قانون استبدادی و اخلاق استبدادی فرد خودمدار و از یک سو ترسو و از سوی دیگر بیمرز و دورو را میآفریند و وسوسههای بیمرز این افراد از طرف دیگر اخلاق استبدادی و قانون استبدادی را باز میآفریند.
با نگاهی به سناریوی روابط درونی جامعه ما در عرصههای مختلف میتوان به خوبی دید که در فرهنگ و جامعه ما این سناریوی نافی فردیت و مالامال از هراس، عنصر حاکم بر روابط ایرانی است. از این رو زن و مرد در روابط زناشویی از بیان تمناهای خویش هراس دارند و خواستهای خویش را خفه میکنند. از این رو در روابط سیاسی و اجتماغی فرهنگ ما هر آرمان و اندیشهای به سرکوب رقیب و دگراندیش میپردازد و جامعه ما به طور عمده ناتوان از ایجاد دیالوگ و چالش اندیشههاست.
بهرام بیضایی در فیلم «سگکشی» به زیبایی پیوند تراژیک میان این ترس حاکم بر صحنه ایران و رشد دورویی و دغلکاری عمومی را نشان میدهد. ترسی که در کل فیلم و صحنه و در قالب مردانی با لباس نظامی جاری است و بر بستر این ترس، ما شاهد نمایش تراژدی فرهنگی خویش و قتل یکدیگر، قتل عشق و دوستی و دیالوگ و حاکمیت بیاخلاقی هستیم.
حاصل این هراس، سیستم و سناریویی جمعی است که اساسش بر مبنای هراس از «غیر» است و اینگونه در قرون متوالی هم فرد و هم جامعه به «سهرابکشی» یا «پدرکشی» دست میزند. یا هر تفکری کمر به قتل رقیب و دگراندیش میزند و نمیبیند که با مرگ اسفندیار، رستم نیز محکوم به مرگ است؛ همان طور که اسطوره «رستم و اسفندیار» بیان میکند.
۲- ترس از «غیر» در فرهنگ ایرانی
موضوع مهم دیگر نوع رابطه ایرانی با ترس خویش و یا با «غیر» است. هر انسانی در خویش حالات ترس نارسیستی، کابوسوار و یا سمبولیک و بالغانه را دارد. موضوع بلوغ فردی و جمعی این است که مرتب از حالت ترس و سناریوی نارسیستی و کابوسانه به حالت ترس سمبولیک و بالغانه دست یابد.
یعنی به عنوان فرد قادر به ارتباط نقادانه و تثلیثی با «غیر» باشد و بتواند با «غیر» به دیالوگ بنشیند و همزمان تن به قانون و مرز دیگری دهد. بتواند ترسش را به یار و همراهش در مسیر دیالوگ و به هیجان دیالوگ و ترس شیرین تبدیل سازد؛ به جای این که به خاطر ترس از هر ارتباطی فرار کند. از ترس فلج شود و یا از ترس به سرکوب دیگری در لوای اخلاق یا قانون بپردازد.
مشکل جامعه ما این است که شکل ارتباط با «غیر» به طور عمده به شیوه نارسیستی و یا کابوسانه است. بنابراین ما در غریبه، در دگراندیش، در زن، در جسم خویش، تمناهای خطرناکی را میبینیم که از یک سو ما را مسحور میکنند و از طرف دیگر میترسانند. از این رو خواهان سرکوب این فتنهگران و اهریمنان یا عناصر خطرناک هستیم. از این رو آنها برای ما حالت «تهاجم فرهنگی» خطرناک و پارانویید پیدا میکنند و هر کس دیگری را خطرناک و یا مقصر بدبختی و ترس خویش میداند.
ثمره ترازیک - کمیک این وضعیت، تکرار بیمارگونه یک سناریوی نارسیستی توسط اقشار مختلف جامعه است. مسئول دولتی، روشنفکر را مقصر و متهم به «سرنگونیطلبی انقلابی یا مخملی» میکند و اپوزیسیون و یا روشنفکر، مسئول دولتی را دیو و دیکتاتور محض میبیند و در حال جنگ قهرمان/دیو و نجات خلق است. همین سناریو و جنگ خیر/شری در روابط قومی، خانوادگی و زناشویی و غیره وجود دارند.
اگر ما ایرانیان به نوع حالت ترس و هراسمان، چه در ترس واقعی یا در ترس درونی و خیالی توجه کنیم، میتوانیم به راحتی ببینیم که حالت بیان ترس ما به شیوه سناریو نارسیستی وجود یک «نگاه و تصویر بزرگ و خطرناک غیر یا دیگری» و لمس کوچک بودن و بیدفاع بودن خویش و لمس ظلم مطلق است. اما این حالت لمس ترس در واقع یک روایت از ترس و ناشی از عدم رشد فردیت و قانون در جامعه است.
از این رو در ترسهای ما، رقیب خطرناک، پلیس و یا دگراندیش، به شکل یک تصویر بزرگشده و ترسناک وبه شکل یک «نگاه ترسناک و مسحورکننده، فلجکننده» بروز میکند و شخص خویش را در بر ابر او کوچک و بیدفاع احساس میکند و اسیر این «نگاه» است. بیدلیل نیست که در فرهنگ و ادبیات ما کلماتی مثل چشمزخم و یا اسارت در نگاه افسونگر و هراسناک معشوق، مادر یا رقیب، نقشی مهم دارند. (مثل رابطه راوی/زن اثیری یا لکاته در بوف کور هدایت) زیرا این گرفتاری در نگاه «غیر» یک سناریوی نارسیستی است و در واقع تکرار رابطه مهراکینی (عشق و نفرتی) با مادر است.
در حالت بلوغ فردی، این سناریوی ثنوی جای خویش را به یک سناریو تثلیثی میدهد و پدر یا «نام پدر» به ارتباط اضافه میشود. اینگونه رابطه با ترس خویش به شیوه دیالوگ میان فرد و تمنای خویش و بر بستر قانون و نام پدر صورت میگیرد و از طریق این دیالوگ فرد قادر میشود ترس خویش را به قدرت خویش تبدیل سازد؛ یا بتواند با «غیر» چه با قانون و اخلاق و یا با همسر، یک ارتباط پارادوکسیکال بر اساس اعتماد و نقد ایجاد کند و اینگونه مرتب خویش و قانون و روابطش را متحول سازد.
مشکل فرهنگ ما گرفتاری در این سناریوی نارسیستی و در نگاه هراسناک و مسحورکننده «غیر» و ناتوانی از ارتباط سمبولیک و ایجاد روایت فردی خویش از ترس و از ارتباط است. موضوع ناتوانی به رهایی از اسارت در «نگاه غیر» و دستیابی به ارتباط با «چهره غیر» و دیدن نقاط قدرت و ضعف اوست.
یک نمونه هنری گذار از روایت عمومی و ایجاد روایت فردی و توانایی تغییر سناریوی دیسکورس و رابطه را میتوان در فیلم «ماتریکس» دید. نئو قادر میشود با شناخت سناریوی ماتریکس، به تحول در ماتریکس و ایجاد رابطهای نو دست یابد و بر وحشت ماتریکس یا همان «غیر بزرگ» چیره شود. علاقهمندان میتوانند برای اطلاعات بیشتر در این زمینه به نقد جدید من بر فیلم ماتریکس مراجعه کنند.
گذار از ترس به سوی ارتباط نو
موضوع مهم برای گذار از این ترس جمعی و برای چیرگی بر این سناریوی خطرناک نارسیستی و کابوسانه این است که هر چه بیشتر به یک رابطه بالغانه و سمبولیک با «غیر» دست یابیم. تا فرد بتواند بر بستر اعتماد به «غیر بزرگ» و دیگری و در چهارچوب قانون به بیان تمناهایش و تفاوتش بپردازد و قادر به دیالوگ با «غیر» باشد و روابطش را سالمتر و زیباتر سازد؛ تا قانون و «غیر بزرگ» بتواند به فرد و تفاوت اهمیت بدهد و ایجادگر چالش در جامعه مدنی و شرایط رشد در همه زمینهها باشد.
موضوع مهم رهایی از این ترس هراسناک از «غیر»، رهایی از این خشم و پارانوییای پنهان نسبت به «غیر» از طریق تن دادن به رابطه سمبولیک اعتمادکننده/نقادانه است. تا فرد و فرهنگ ما هر چه بیشتر، بر بستر دوستی و عشق ایرانی نسبت به یکدیگر، به توانایی بیان خواستها و دیالوگ و تحول فرد و قانون و تمنا دست یابد تا بر بستر این رابطه سمبولیک و در چهارچوب قانون سمبولیک بتواند رابطه دیالکتیکی میان فرد و دیگری رشد کند و ایرانیان بتوانند با کمک یکدیگر به ساختن پلهای شکسته دست زنند؛ به جای اینکه مرتب این پلها را بشکنند و خویش و فرهنگشان را داغان کنند. برای دستیابی به این تحول بایستی اما مردگان خویش را نیز به خاک بسپاریم.
دو بار مردن و مرگ سمبولیک
لکان در مقاله «کانت و ساد» و در حین نقد نظریات ساد، این موضوع مهم را مطرح میکند که انسان در واقع دوبار میمیرد، یکبار به شکل مرگ طبیعی و یکبار به شکل مرگ سمبولیک.۱ در واقع مرگ دوم و سمبولیک از مرگ اول و طبیعی مهمتر است. زیرا به کمک مرگ سمبولیک«مرده» جا و مقام خویش را در گفتمان عمومی و در تجربه فرهنگی و خانوادگی پیدا میکند و جزوی از تاریخ و تجربه فرد، خانواده و فرهنگ میشود.
وقتی که این مرگ سمبولیک به علل مختلف مانند خشم به مرده و یا هراس از مرده و غیره صورت نگیرد، آنگاه در واقع این فرهنگ و یا فرد محکوم به آن است که مرتب با تصویر و خواست مردگان خویش در کابوس و خواب و یا در واقعیت زندگیش روبهرو شود. ژیژک نمادهای این «دو بار مردن» و ضرورت پذیرش خواستهای مردگان خویش در جهان سمبولیک خویش را، در برخی فیلمهای ترسناک هالیوودی و یا در باب ارواح نشان میدهد.
این ارواح یا «زامبی» نمیتوانند به جهان مردگان وارد شوند؛ زیرا هنوز به خواست و دادخواهی آنها در این جهان توجهی نشده است. همانطور که پدر هاملت برای دادخواهی قتل خویش به سراغ فرزندش میآید. در زندگی یکایک ما نیز عشقها، دردها و روابطی قدیمی هنوز حضور دارند که در واقع مدتهاست مردهاند. اما چون فرد به جای تبدیل این حوادث به تجارب خویش سعی در فراموشی آنها کرده است، از آن رو در خانه و روابط فردی و عشقیاش، این ارواح و گذشته حضور دارند و مانع از سعادت فردی و عشقیاش میشوند.
تاریخ این چند دهه اخیر ما ایرانیان مالامال از این حوادث و قتلهای صورت گرفته است. حوادث تراژیکی که فرهنگ و فرد ایرانی ناتوان از تبدیل آنها به تجربه و تاریخ فردی بوده است. این مردگان و تمناهای سرکوب شده، این تراژدیهای تاریخی و فرهنگی، حق خویش را و جای خویش را در آگاهی فردی و جمعی میطلبند و تا زمانی که این پذیرش سمبولیک صورت نگیرد، تا آن زمان نیز امکان شفای جمعی و دادخواهی وجود ندارد. از قتلهای زنجیرهای جواب نیافته و «قطعه خاوران» تا تراژدیهای فراوان فردی، ملی و غیره، از جنگ گذشته تا هراس از جنگ جدید، همه و همه اشکالی از این مردگان زنده هستند که خواست خویش میطلبند.
بخش بزرگی از جامعه ما هنوز تحت تأثیر کابوس و ضربات جنگ، سرکوب، تبعید و غیره به سر میبرد که در روانکاوی به آن «عارضه بازماندگان» و یا «استرس پستدراماتیک» میگویند و من در بحثی جداگانه این مبحث مهم را باز میکنم. یا علاقهمندان میتوانند به مقالات دیگر من در این زمینه مراجعه کنند.
موضوع مهم برای بحث ما این است که این حوادث ، جدا از ضربات روانی ناشی از حوادث دردناکی چون شکنجه یا تبعید و جنگ، ایجادگر جو و شکافی عمیق میان گروهها و اقشار مختلف جامعه و ایجادگر خشم و میل انتقام بر علیه یکدیگر بوده است. انتقامی که به جز ادامه تراژدی ثمری ندارد.
موضوع این است که برای شفای جمعی ایرانیان بایستی ما این تاریخ و حوادث دردناک آن را به سان تاریخ و تجربه دردناک مشترک خویش به رسمیت بشناسیم و به آنها جا و مکانی در جهان فردی و جمعی سمبولیک خویش دهیم. این جا و مکان سمبولیک اما تنها شامل قربانیان قتلهای زنجیرهای و یا قربانیان قطعه خاوران نیست، بلکه در بر گیرنده همه کشتگان و قربانیان این چند سده اخیر از هر مذهب و مسلک و اقلیت و قشری، از اپوزیسیون تا مسئول دولتی ترورشده است.
یعنی ما بر مرگ همه قربانیانمان، از قتلهای زنجیرهای تا قربانیان ترور مسئولین دولتی توسط اپوزیسیون، میگرییم و این «گریه اندیشمندانه» همراه با توانایی تغییر صحنه و ایجاد یک جهان سمبولیک و ترس شیرین و دیالوگ ایرانی، زمینهساز شفای جمعی ایرانیان و لمس پیوند درونی با یکدیگر و همراه با قبول تفاوت است. بر بستر قبول این مرگ سمبولیک و تغییر صحنه است که انسان ایرانی، جه در درون خویش و یا در جامعهاش، میتواند به یک کثرت در وحدت و یا وحدت در کثرت دست یابد و بر بستر عشق و همیاری ایرانی به چالش و ساختن پلهای شکسته دست زند و رنسانس ایران را به وجود آورد.
این لمس درد و تراژدی مشترک و شفای جمعی، از طرف دیگر زمینهساز ایجاد شرایط برای رفع صدمات و پاسخ به دادخواهی قربانیان در عرصههای مختلف حقوقی، فرهنگی و یا خانوادگی خواهد بود. زیرا رابطه فردی و سمبولیک احتیاج به ساختار قانونی و سمبولیک خویش دارد. زیرا فردیت، قانون و تمنا لازم و ملزوم یکدیگرند.
باری؛ رهایی ایرانی از ترس جمعی توسط این نسل نویی صورت میگیرد که یک نسل ضدقهرمان و رهایی یافته از جنگ دیو/قهرمان است. نسلی که بر یکایک مردگانش میگرید و به این تجربه نوین دست یافته است که حقایق و آرمانهایی که شاهدشان خون و کشتن مخالف است، حقایق بد و خطرناکی هستند. نسلی که میداند، دیگری و «غیر» آینه او و تمنای گمشده اوست و با او به گفتوگو، چالش و دیالوگ بر بستر عشق و محبت ایرانی مینشیند. این نسل خندان و قادر به ترسیدن و دیالوگ، جهانی خندان و خلاق میآفریند که در آن ترس شیرین است و خالق ارتباط و خالق بازی خندان عشق و قدرت ایرانی و روایات مختلف ایرانی و خالق شکوه فرد و فرهنگ ایرانی است.