• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

تصوير عشق

خانمی

کاربر ويژه
mehal6263_love%20(1).jpg



اي كه مي‌پرسي نشان عشق چيست

عشق چيزي جز ظهور مهر نيست
عشق يعني مهر بي‌چون و چرا
عشق يعني كوشش بي‌ادعا
عشق يعني مهر بي‌اما، اگر
عشق يعني رفتن با پاي سر
عشق يعني دل تپيدن بهر دوست
عشق يعني جان من قربان اوست
عشق يعني خواندن از چشمان او
حرف‌هاي دل بدون گفت‌وگو
عشق يعني دشت گلكاري شده
در كويري چشمه‌اي جاري شده
يك شقايق در ميان دشت خار
باور امكان با يك گل بهار
در خزاني برگريز و زرد و سخت
عشق، تاب آخرين برگ درخت
عشق يعني روح را آراستن
بي‌شمار افتادن و برخاستن
عشق يعني زشتي زيبا شده
عشق يعني گنگي گويا شده
عشق يعني ترش را شيرين كني
عشق يعني نيش را نوشين كني
عشق، رنج مهرباني داشتن
زخم درك آسماني داشتن
عشق يعني گل به جاي خار باش
پل به جاي اين همه ديوار باش
زير لب با خود ترنم داشتن
بر لب غمگين تبسم كاشتن
عشق، آزادي، رهايي، ايمني
عشق، زيبايي، زلالي، روشني
عشق يعني تنگ بي‌ماهي شده
عشق يعني ماهي راهي شده
عشق يعني آهويي آرام و رام
عشق صيادي بدون تير و دام
عشق يعني مرغ‌هاي خوش‌نفس
بردن آنها به بيرون از قفس
عشق يعني برگ روي ساقه‌ها
عشق يعني گل به روي شاخه‌ها
آسماني آبي دور از غبار
چشمك يك اختر دنباله‌دار
عشق يعني از بدي‌ها اجتناب
بردن پروانه از لاي كتاب
در ميان اين همه غوغا و شر
عشق يعني كاهش رنج بشر
اي توانا ناتوان عشق باش
پهلوانا، پهلوان عشق باش

زنده یاد کاشانی

 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
gol%20banafsh%20parvane.gif


عقل کجا پی برد شیوه ی سودای عشق
باز نیابی به عقل سر معمای عشق

عقل تو چون قطره‌ای است مانده ز دریا جدا
چند کند قطره‌ای فهم ز دریای عشق

خاطر خیاط عقل گرچه بسی بخیه زد
هیچ قبایی ندوخت لایق بالای عشق

گر ز خود و هر دو کون پاک تبرا کنی
راست بود آن زمان از تو تولای عشق

ور سر مویی ز تو با تو بماند به هم
خام بود از تو خام پختن سودای عشق

عشق چو کار دل است دیده ی دل باز کن
جان عزیزان نگر مست تماشای عشق

دوش درآمد به جان دمدمه ی عشق او
گفت اگر فانیی هست تو را جای عشق

جان چو قدم در نهاد تا که همی چشم زد
از بن و بیخش بکند قوت و غوغای عشق

چون اثر او نماند محو شد اجزای او
جای دل و جان گرفت جمله ی اجزای عشق

هست درین بادیه جمله ی جانها چو ابر
قطره ی باران او درد و دریغای عشق

تا دل عطار یافت پرتو این آفتاب
گشت ز عطار سیر، رفت به صحرای عشق




فریدالدین عطار نیشابوری
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
هر نفس می رسد از سينه ام اين ناله به گوش
كه در اين خانه دلی هست به هيچش مفروش !

چون به هيچش نفروشم ؟ كه به هيچش نخرند
هركه بار غم ياری نكشيده ست به دوش

سنگدل ، گويدم از سيم تنان روی بتاب
بی هنر ، گويدم از نوش لبان چشم بپوش

برو ای دل به نهانخانه خود خيره بمير
مخروش اين همه ای طالب راحت ! مخروش

آتش عشق بهشت است ، مينديش و بيا
زهر غم راحت جان است ، مپرهيز و بنوش

بخت بيدار اگر جويی با عشق بساز
غم جاويد اگر خواهی ، با شوق بجوش

پر و بالی بگشا ، خنده خورشيد ببين
پيش از آنی كه شود شمع وجودت خاموش !



فریدون مشیری


2cfa8mv.jpg
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
شبی پرسید فرزندم هنر چیست
هنرمند از نظرگاه پدر کیست

نگه کردم به چشمانش که بینم
چرا پرسد سوالی این چنینم

به چشمش حالتی از تشنگی بود
که دنیایی پر از آشفتگی بود

بدو گفتم اگر خواهی جوابم
من از تو بیشتر در التهابم

هنر باشد حقیقت را شنیدن
حقایق را به چشم عشق دیدن

اگر نقاش معجز آفریند
بجز نقش آفرین چیزی نبیند

اگر ساز هنرمندی صدا کرد
بساز خویشتن ذکرِ خدا کرد

چو بینی باغبانی پروَرَد گل
زند با عشق شانه زلف سنبل

نویسنده چو بر گیرد قلم را
بشور عشق دارد شور و غوغا

هنرمندان عالم عاشقانند
که غیر از عشق دیگر ره ندانند

هنر در چشم من جز عشقِ حق نیست
که غیر از عشق در فجر و فلق نیست

محمد قائمی

shameghariban.jpg
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
من مبتلای عشق و دلم دردمند توست
از پای تا سرم همه صید کمند توست

زلف بلند توست که افتاده تا به ساق
یا ساق فتنه از سر زلف بلند توست

ای شهسوار عرصه سرمد رکاب زن
مُلک وجودْ نعل بهای سمند توست

طی طریق یار نکردست غیر یار
ای دُرّ شاهوار بگوشم ز پند توست

بگشای لب که زنده شود جانِ دل مرا
شور سر از هوای لب نوشخند توست

کردی پسند سینه ما را و در سرای
جان و دلی است بهر نثار ار پسند توست

این چون و چند دل همه در عشق و دوستی
از حسن بی نهایت بی چون و چند توست

بی قند توست تلخ دهان دل نفاق
شیرین مذاق اهل حقیقت ز قند توست

روی تو آتش من و عین کمال را
در آتش تو جان و دل من پسند توست

گفتی ز عشق ره به سلامت بری ز درد
عشق تو در دل است و دلم دردمند توست

از دست حادثات به دل می برم پناه
کاین دار امن خانه دور از گزند توست

از هر چه هست نیست صفا را به جز دلی
و آن نیز عمرهاست گرفتار بند توست


حکیم صفای اصفهانی

 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
نرگس که فلک چشم و چراغ چمنش کرد
چشم تو سرافکنده به هر انجمنش کـــرد

تا غنــــــــچه به باغ از دهن تنگ تو دم زد
عطار صبــــــا مشک ختن در دهنش کرد

تا گل به هواخواهی روی تو درآمــــــــــــد
نقاش چمن صـــــاحب وجه حسنش کرد

تا سرو پی بندگی قـــــــــــد تو برخاست
دور فلک آزاد ز بنـــــــــــــــــد محنش کرد

تا لاف به هم چشمیت آهوی حـــــــرم زد
سلطان قضا امر به خون ریختنش کــــــرد

هر خون که به خاک از دم تیغ تو فروریخت
فردای جـــــــــــــزا کس نتواند ثمنش کرد

هر جـــــــــامه که بر قامت عشاق بریدند
عشق تو به سر پنجه قدرت کفنش کــرد

هر شام دل از یاد سر زلف تو نالیـــــــــــد
مانند غریبی که هوای وطنش کــــــــــــرد

هر کس که به شیرین‌دهنی دل نســپارد
نتوان خبر از حال دل کوهکنش کـــــــــــرد

با هیچ نشانی نکــــــــــــند سخت کمانی
کاری که به دل غمزهٔ ناوک فکنش کـــــرد

دردا که ز معشوق نشـــــــــــد چارهٔ دردم
تا جذبهٔ عشق آمد و هم درد منش کــــرد

گفتم که دل اهل جنون را به چــــه بستی
دستی به سر زلف شکن بر شکنش کــرد

زنهار به مست در می‌خانه مخنــــــــــــدید
کاین بی خبری با خــــبر از خویشتنش کرد

چشمی که به یک غمزه مرا طبع غزل داد
نسبت نتوانم به غـــــــــــــــزال ختنش کرد

یاقوت صفت خون جگر خورد فـــــــــــروغی
تا جوهری عقل قبول سخنش کـــــــــــــرد


فروغى بسطامى
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
نه ز جام باده مستم نه خمار می پرستم
به هوای وصل جانان ز می خیال مستم

چو غزال وحشی این دل شده درکمند زلفش
که به جز کمند زلفش همه بند ها گسستم

شده ام اسیر عشقت اگرم به سر دوانی
ز تو دست بر ندارم که به عشق پای بستم

ز غبار این بیابان، که دوانم از قفایش
ز کرم بپرس آخر که کجا ز پا نشستم


خلیل راهپیما
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
ای عشق، ای ترنم نامت ترانه ها
معشوق آشنای همه عاشقانه ها

ای معنی جمال به هر صورتی که هست
مضمون و محتوای تمام ترانه ها

با هر نسيم دست تکان می دهد گلی
هر نامه ای ز نام تو دارد نشانه ها

هر کس زبان حال خودش را ترانه گفت:
گل با شکوفه، خوشه گندم به دانه ها

شبنم به شرم و صبح به لبخند و شب به راز
دريا به موج و موج به ريگ کرانه ها

باران قصيده ای است تر و تازه و روان
آتش ترانه ای به زبان زبانه ها

اما مرا زبان غزلخوانی تو نيست
شبنم چگونه دم زند از بی کرانه ها

کوچه به کوچه سر زده ام کو به کوی تو
چون حلقه در به در زده ام سر به خانه ها

يک لحظه از نگاه تو کافی است تا دلم
سودا کند دمی به همه جاودانه ها



قيصر ‌امين‌پور

 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
تو را یک عمر در آیینه هایم جستجو کردم
و با تو در خیال و خوابهایم گفتگو کردم

تو را می خواستم ای آذر پاک اهورایی
اگر در خلوتم، چیزی، کسی را آرزو کردم

گریبان چاک تر شد در شب دوری و مهجوری
به هر سوزن که من پیراهن دل را رفو کردم

به ویرانی خود برخاستم با هر که بنشستم
سخن با هر که گفتم صحبت سنگ و سبو کردم

تویی تصویر رویایی زن در یادهای من
تو را من بارها با خاطراتم روبه رو کردم

تو پیدا می شوی در قاب دل، ای عشق، هر ساعت
که من این شیشه را با اشکهایم شستشو کردم

به باغ رازها و رمزها و خلسه ها رفتم
تنت را هر دم ای وحشی ترین آلاله بو کردم!



محمدرضا ترکی
 
بالا