زندگینامه
پدر توماس مان بازرگان غلات بود که بعدها به مقام سناتوری شهر لوبک هم رسید, او از جانب مادر یک رگه پرتغالی داشت. تحصیلاتش را تا ۱۹ سالگی در لوبک گذراند و پس از مرگ پدرش همراه خانوادهاش راهی مونیخ شد. در آنجا وارد یک شرکت بیمه شد و توانست نخستین اثر خود , افتادهها, را به پایان برساند. در همان زمان وارد دانشگاه مونیخ شد و رشتههای تاریخ و ادبیات و اقتصاد سیاسی را دنبال کرد. در سال ۱۸۹۷ همراه برادرش به رم رفت و در همان سال کتاب بودنبروکها را آغازکرد که در سال ۱۹۰۱ توانست آن را چاپ برساند و شهرت زیادی کسب کند. در سال ۱۹۰۵ با خانمکاتیا پرینگسهایم دختر یکی از استادان دانشگاه مونیخ ازدواج کرد. در این مدت چند اثر دیگر از او انتشار یافت: تریستان, گرسنگان, تونیو کروگر, ساعت دشوار ,در آینه, اعلیحضرت, فونتان پیر, شامیسو و مرگ در ونیز.در سال ۱۹۲۴ کتاب کوه جادو را منتشر کرد که باعث شد شهرت او دو چندان شود. در فاصله سالهای ۱۹۲۲ تا ۱۹۲۶ کتابهای گوته و تولستوی, گفتار و پاسخ, تلاشها, یادداشتهای پاریس را نوشت. در سال ۱۹۲۹ جایزه نوبل ادبیات به او اهدا شد. او نخستین آلمانی بود که این جایزه را به دست آورد.
در سال ۱۹۳۳ دولت هیتلر او را مورد تعقیب قرار داد و ناچار از آلمان به سوئیس رفت. درفاصله سالهای ۱۹۴۰ تا ۱۹۴۴ در رادیو آمریکا برنامه اجرا کرد و در سال ۱۹۴۹ در جشن ۲۰۰ سالگی گوته بعد از ۱۵ سال تبعید به آلمان بازگشت. در همان سال دولت آلمان شرقی جایزه ادبی گوته را به او اهدا کرد و دکترای افتخاری دانشگاه آکسفورد را کسب نمود. در ۱۹۵۳ دولت فرانسه نشان افتخار صلیب لژیون دونور را به او هدیه داد و دانشگاه کمبریج نیز دکترای افتخاری به او اعطا کرد. در سال ۱۹۵۲ در روستای کوچک ارلباخ در نزدیکی شهر زوریخ ساکن شد و تا آخر را عمر همانجا گذرانید.
اما این تنها زندگی ظاهری توماس مان است بعبارت دیگر گزارش گونهای از زندگی یک نویسنده که تنها به دادههای تاریخی بسنده میکند و از کنار توفان درون هنرمند می گذرد. زندگی واقعی توماس مان اما مثل زندگی هر هنرمند حساس در ژرفا جریان داشت، مثل آتشی در زیر خاکستر بود که اگر راهی به بیرون پیدا کرد، راه هنر بود. توماس مان مراحل مختلفی را طی کرده است، از طرفداری از فلسفه نیچه تا شوپنهاور، از پوچگرایی تا بی تفاوتی سیاسی تا انقلابیگری و امید به آینده انسان و جامعه تا فعالیت ضد فاشیسم. در همه این مراحل اما یک خصوصیت او ثابت و بلاتغییر ماند : علاقه او به همجنس. و این خصوصیت گویا آن آتش پنهان زیر خاکستر بود که کم و بیش در همه آثار او و هر بار به شیوهای آشکار شد. تناقض زندگی توماس مان گویا که قبل از او نیز وجود داشت و بهمراه وی زاده شد : پدرش بازرگانی بود که به مقام سناتوری شهر لوبک نیز رسید و مثل تمام نجیب زادگان اصیل آلمانی هوادار نظو و انظباط بود. بر عکس، مادرش خون گرم پرتقالی را داشت و در آمریکای جنوبی بدنیا آمده بود، بسیار حساس، بسیار زیبا و در کنار همه اینها اهل موسیقی نیز بود. توماس مان از هر کدام نیمهای را به ارث برد؛ نظم و انظباط را از پدر، و حساسیت و هنر را از مادر. حاصل همه اینها تناقضی مدام بود که از او یک بورژوای سرگردان ساخت. همجنسگرایی وی از همان کودکی بر وی آشکار و مسلم بود. تفاوت او با همبازیهایش نیز ناشی از همین بود. او پیوسته از خودش می پرسید: " چرا اینهمه عجیبم؟.... و بیت بچههای دیگر مانند بیگانهای هستم؟ به آنها نگاه کن، شاگردان خوب، و آنها که در جایگاه متوسط اشان محکم و استوار ایستاده اند، آنها....شعر نمیگویند، و به چیزهایی فکر میکنند که همه فکر میکنند و میتوان به صدای بلند گفت.... اما من، من چه هستم؟ و آخرش به کجا خواهد کشید؟ (1) سرنوشت توماس مان این بود که به گونهای دیگر فکر کند، شعر بگوید و کارش به نویسندگی بکشد. در دوران مدرسه عاشق همکلاسی اش میشود. آرمین اولین عشق اوست و در عین حال سایهای که میرود تا مان را تا آخرین لحظههای زندگی اش تعقیب کند. در یکی از آخرین نامههایش نوشت: " آرمین مارتنس ، این نام را باید برجسته نوشت، من عاشق او بودم." (2) (Armin Martens) ولی این نوجوان بیشتر در هوای اسب سواری است و بعد از آن هم به دنبال دختران می افتد. توماس مان او را بنام هانس مانزن وارد یکی از اولین اثرهای خود " تونیو کروگر" می سازد. ویلری تیمپه دومین عشق اوست. گفته میشود که توماس مان چند بار رابطه جنسی ( Wilri Timpe) با این همسال خود داشته و شاید بی دلیل نیست که با وجودی که این فرد بهرحال به صورتی وارد " کوه جادو" میشود ولی تأثیر دیرپای آنچنانی بر روح و روان نویسنده نمی گذارد و نیز او کسی است که توماس مان در دفتر خاطراتش کمتر اسمی از او میبرد. در 18 سالگی، بعد از عزیمت به مونیخ با نقاشی به نام پاول آشنا میشود. این آشنایی همراه با احساسات بسیار تند عاشقانه است ولی طرف مقابل جز یک دوستی بسیار معمولی چیزی نمی خواهد. او نیز به نوبه خود وارد " دکتر فاوستوس" میشود. شکستهای پی در پی، توماس مان را واداشت که با خودش بیش از پیش مبارزه کند. در این سالها با زنش کاتیا آشنا میشود. ازدواج با کاتیا هیچ دلیل عاشقانهای ندارد. مان جواب این معما را خود در یکی از دفترهای خاطراتش برای خودش داده است که 20 سال بعد از مرگ وی بهوسیله دخترش برای خوانندگانش نیز منتشر شد. " ازدواج بهترین راه است برای نشان دادن اینکه انسان یک مرد حسابی است." و توماس مان ازدواج کرد و علاوه بر آن، و البته باز هم مانند یک مرد حسابی، صاحب 6 فرزند شد. آیا توماس مان همجنسگرایی خودش را به زنش اقرار کرد؟ کاتیا این را هیچگاه بروز نداد. چیزی که مشخص است اینکه کاتیا بعد از ازدواج گاه و بیگاه به هر حال شاهد ماجراست. در سال 1913 وقتی به ولادیلاو موس یعنی همان نوجوان زیبای 13 ساله لهستانی، که در " مرگ در ونیز" به تاچیو ( Wladyslaw Moes) تغییر نام میدهد، برمی خورد، کاتیا نیز شاهد هر روزه توفان درون توماس مان است. " به او علاقه بی حصر و اندازه پیدا کرد، و او را در ساحل با همبازیهایش نظاره میکرد." (1) این را زن توماس مان در خاطراتش مینویسد و توماس مان البته پا را از این فراتر می گذارد و تاچیر را شب و روزريال، در کوچه و خیابان، در هتل محل اقامت و در ساحل، پوشیده و یا نیمه لخت می جوید، یعنی آن کاری که آشنباخ ، قهرمان داستان (مرگ در ونیز) انجام میدهد. و البته چون قسمت عمده این تعقیب ها و نظربازی ها یا در خفا و یا در ذهن توماس مان انجام میگیرد، کاتیا فقط به قسمتی از ماجرا راه پیدا میکند. ناگفته پیداست که اینجا نیز احساسات به ارث برده از مادر است که وی را به این شهر چنوبی، شهر عشق و موسیقی، می کشاند. زمانی نیچه نوشته بود : " اگر بخواهم دنبال واژه دیگری برای ونیز بگردم، کلمه موسیقی را پیدا می کنم." و برای توماس مان، این شهر " زیبا و مشکوک" بود؛ شهری میان بیداری و رؤیا، میان خشکی و آب، زندگی و مرگ. از طرف دیگر رابطه جنسی بین دو مرد در این شهر ازادتر بود و خودفروشی مردان نیز سنت دیرینهای داشت. ایتالیا به این دلایل، بویژه در نیمه دوم قرن 19 میلادی، به اقامتگاهی برای همجنسگرایان کشورهای مختلف اروپایی فرا روئید(2). توماس مان در این شهر بدون تابو باز درگیر بین دو دنیای ضد و نقیض شد. شهر ونیز برای توماس مان جاذبهای جنسی داشت ولی با این حال مثل تاچیو به گونهای بیمار بود و مرگ را تداعی میکرد و هر دو، هم ونیز و هم تاچیو، مثل احساسات جنسی توماس مان، از یک طرف جاذبه و کشش و از طرف دیگر ترس را بهدنبال داشتند. عشق به فرزندش کلاوس(3) نیز یکی از عشقهای زجرآور او بوده است. زمانی پیش از آن وقتی مادر بزرگش از او پرسیده بود که آیا دلش پسر می خواهد یا دختر، جواب داده بود: " معلوم است که پسر.... دختر را که نمیشود جدی گرفت." و جدی بودن پسران اما در واقعیت برای توماس مان بالاتر از آن بود که بتواند با آنها طرح دوستی بریزد. بهترین دوستانش زنان بودند و حتی در خانواده خودش نیز با دخترش اریکا رابطه صمیمانه تری داشت و از این رابطه صمیمی بخصوص کلاوس برکنار بود، که نویسنده پدر به او تمایل شدید جنسی داشت.. رویارو شدن با مردان جوان، دنیای او را به هم میزد و فرزندش کلاوس یکی از این مردان بود. توماس مان که زمانی پسر می خواست حالا با احساسی گناه آلود در دفترچه خاطراتش مینویسد: " آه.... کسی مثل من نباید صاحب پسر شود.!" نتایج احساس گناه، گریز و دوری از دوستانش بود که این خود بر حساسیت های او می افزود و همین نیز به نویه خود باعث اجتناب از صمیمیت میگردید. جهان دو جنگ را پشت سر گذاشته و دستخوش تحولات تازهای است. از شروع جنگ سرد مدت زیادی نگذشته است و علاوه بر آن و در نتیجه آن گاه و بیگاه، اینجا و آنجا تنور چنگهای دیگری، هر چند کوچکتر می سوزد. نویسندگان آلمان بر اثر همه این حوادث گریبانگیر، سیاسی شده اند و سیاسی مینویسند. توماس مان نیز به نوعی از این مسئله مبرا نیست و ظاهرآ آدم دیگری می نمود که حتی در هنر، مشغولیات دیگری دارد. در سال 1950، توماس مان که حالا دیگر پیر مرد هفتاد و پنج سالهای است در هتلی ( Grand Hotel Dolder) در تپههای جنگلی نزدیک زوریخ به استراحت میپرداخت و مثل همیشه وقایع روزانه خود و جهان را یادداشت میکرد. جنگ بین دو کره شمالی و جنوبی از سر گرفته شده بود، و ظاهرآ چنین به نظر میرسید که تنها دلمشغولی او همین معضل سیاسی و نظامی بود. و براستی که یادداشتهای این نویسنده انساندوست نشان میدهند که او هر چیزی را که به سرنوشت انسان و انسانیت پیوند میخورد به گونهای تعقیب میکرد. ولی مثل همیشه، در ژرفای ذهن نویسنده جنگ دیگری نیز جریان داشت. این جنگ رفته رفته جنگ دو کره را زیر شعاع خود میگرفت و به مهمترین مسئله روز توماس مان تبدیل میشدک توماس مان عاشق گارسن جوان هتل محل اقامت خود شده بود و وقتی این مرد جوان، سیگار نویسنده را روشن میکرد و در حین کار دستانش به دستان وی میخورد، نویسنده به اوج التذاذ و خوشبختی خود میرسید. نویسنده از همین ها نیز یادداشت بر میداشت و حالا دیگر به امیال جنسی خویش، لااقل در پیش خود و در دفتر یادداشتش، شاید در نتیجه رشد شخصیتی، اعتراف میکرد: " چه چهره دوست داشتنی و چه صدای مطبوعی....همبستر شدن با او چه زیبا خواهد بود.(1) دفتر یادداشت توماس مان رفته رفته آکنده از نام فرانس میشد ولی لحظه خداحافظی باز مانند همیشه رسید و نویسنده بهدنبال وقت مناسبی می گشت تا با این گارسن جوان به تنهایی و دور از چشم دیگران وداع گوید و در دفترش نوشت : " مدت درازی دست همدیگر را فشردیم. او گفت: اگر ما همدیگر را نبینیم چی و من دیگر هیچ نمیتوانستم بگویم جز اینکه: خوش باشید فرانس عزیز. شما راه خود را بهرحال پیدا خواهید کرد."(2) توماس مان بعد از بازگشت بسرعت برای او نامهای نوشت و در آن باز هم مسئله کمک مالی را یادآوری کرد. مدتی گذشت و از جواب خبری نشد. نویسندهای که از چهار گوشه جهان نامه دریافت میکرد اینک بی صبرانه در انتظار چند خط از یک گارسن جوان سویسی است: " آه! اگر آن جوان بداند که من چه بی صبرانه منتظر چند کلمه از اویم، ذرهای بیشتر عجله میکرد."(3) و چند سطر بعد : " چرا نمی نویسی که از نامه ام خوشحال و خوشنود شده ای، احمق عزیز." این آخرین عشق بزرگ توماس مان بود ولی نه آخرین عشق. و با این وجود او در سوگ جدایی از فرانس عزادار ماند و نوشت : " دلم می خواهد که بمیرم، چرا که دوری آن جوان را دیگر نمیتوانم تاب بیاورم."(4) شوربختی سنین پیری توماس مان البته تنها از این آخری نبود. نامهای آرمین، ویلری، پاول، ولادیسلاو، کلاوس و فرانس تغییر پیدا کرده و در قالب داستانهای ادبی، به چهار گوشه جهان پراکنده شده بود. ولی نامهای اصلی هنوز در ذهن نویسنده بود و جایی در ژرفای ذهن او رسوب کرده و مدام آزارش میداد. نویسنده شاید در آخرین لحظات عمرش نیز همین نامها را زمزمه میکرد و شاید هم برای آنها داستانهای تازهای می ساخت. اعتقاد و پافشاری بر خود و احساسات خود، در وهله اول اعتراف به وجود خویشتن یگانه و نیز قبول واقعیت وجودی خود است.(5) با در نظر گرفتن این مطلب در می یابیم که توماس مان تقریبآ هیچگاه وجود خود و احساسات خویش را جدی نگرفت. احساسات در همه حال به همراه انسان زاده میشوند و سپس تغییراتی مییابند، سرکوب میشوند و چهره عوض میکنند ولی هیچگاه از بین نمیروند. به همین دلیل نیز هست که ما انسانها در پیری نیز احساسات کودکی خود را باز بصورتی تکرار می کنیم و یا حتی بعبارتی به کودکی خویش باز می گردیم. بیگمان چیزی که احساسات ما را سرکوب کرده و در مواردی تغییر مسیر میدهدف اعتقادات ماست. و این بخصوص در مورد توماس مان آشکاری مییابد. به نظر میرسد که در درون این نویسنده، احساسات و اعتقادات متضاد هم، از کودکی تا زمان پیری، مثل دو همسایه متخاصم، در کنار یکدیگر به یک حیات پر تشنج ادامه میدهند که برد البته همیشه از آن همسایه دوم است. با این وجود همسایه اولی آرامی ندارد و گاه و بیگاه، اینجا و آنجا، بهدنبال موقعیتی میگردد که اضهار وجود کند. " تونیو کروگر" و کتاب " مرگ در ونیز" و دیگر آثار توماس مان نتیجه همین اضهار وجود امیال سرکوفته است. شاید لازم بود که توماس مان نیز زندگی اش را مثل اسکار وایلد و پاول ورلن و ارتو رمبو، چون یک اثر هنری، خود از نو می ساخت. ولی توماس مان بهمین دلیل، پیوسته بحرانی است. برای چیره شدن بر این بحران، او سعی میکند از نیمهای از وجود خود بگذرد و آن را نادیده بگیرد، ولی واقعیت لجوج خود را بر ذهن او تحمیل میکند. توماس مان در مبارزه علیه طبیعت خویش هیچگاه پیروزمند نیست، توانایی هنرمندانه توماس مان در حقیقت از همین ناتوانیها و شکستهای او مایه میگیرد. حاصل این عشقها و شکستها برای مان این بود که او را هنرمند ساخت. توماس مان می خواهد این احساسات نسبتآ پنهان را شکل هنری بدهد تا از دستشان خلاص شود. ولی تناقض همزاد او گویا در ادبیات نیز گریبان نویسنده را رها نمیکند. احساسات او احساساتی اصیل و انسانی هستند و این همان چیزی است که محتوای داستانهای او را تشکیل میدهد ولی توماس مان آنجایی که به شکل و فرم داستان میرسد سنت گرا میشود. محتوای داستانهای توماس مان ژرفای روح آدمی و هزارتوی انسن قرن بستم است. ولی در شکل از حد رمانهای ناتورالیستی قرن 19 فراتر نمیرود. نظم و انظباط و ظاهر پدر، خود را به فرم داستانهای وی منتقل کرد و احساسات سرکش مادر، محتویات را ساخت. این فرم همان چیزی بود که بر احساسات او به گونهای مهار میزد و آنها را به حالت اعتدال نگاه میداشت. برای اینکه این احساسات زنجیر بگسلند، نویسنده می بایست آنها را از بند فرم سنتی می رهانید و به آنها فرم و همسنگ آنان را میداد ولی تأثیر پدر قویتر از این بود. توماس مان در داستانهایش نیز بورژوای سرگردان ماند. به این ترتیب پاسخ اینکه چرا نویسنده حتی در داستانهایش مرد عاشق را به کام نمی رساند واضح است: یکی از دو طرف رابطه اگر همان توماس مان واقعی نیست، لااقل مهمترین خصوصیات او را داراست. بعبارت دیگر تونیو کروگر و آشنباخ، شخصیتهای واقعی ولی ادبی شدهٔ نویسنده اند. به کام خوشبختی رساندن آنها و درگیر کردنشان با رابطه جنسی با همجنس، بدان معنی است که نویسنده علنآ بر این گونه رابطه جنسی صحه می گذاشت و جرآت توماس مان البته از این کمتر بود. او می خواست این رابطه انسانی و طبیعی را تا حد ممکن تلطیف و افلاطونی کند و اعتلا بخشد تا سرانجام از حالت زمینی خارج و به اوج خدایی برسد. اگر تاچیو در کتاب " مرگ در ونیز" چون خدایی کوچک گویا از دنیاهای آنسو میآید و در آخر، لحظاتی قبل از مرگ آشنباخ، او را به اشاره دستی به نامتناهی های دریا و به ابدیت فرا می خواند، تنها بر همین زمینه قابل توضیح است: " او بر ترس خود از عشق جسمی نمیتوانست پیروز شود، ریاضت، طبیعت دوم او شده بود."(1) و گاهی حتی از اینکه هنرش را بر زمینه عشق به همجنس خلق میکرد شرمگین می نمود: " مردمان پاکدلی که تحت تأثیر هنرمند قرار گرفته اند متاسفانه میگویند " موهبتی است" چون فکر میکنند که نتایج روشن و عالی طبعآ باید علل روشن و عالی نیز داشته باشند. هیچکس تصور نمیکند که این "موهبت" ممکن است موهبتی مشکوک باشد و صورت اسف انگیزی در باطن داشته باشد."(2) این شکها و تردیدها برای توجیه ریاضت توماس مان کافی است. نویسنده گاهی پا را از این هم فراتر می گذارد و احساس پرصلابتش به همجنس، احساسی شیطانی و تاریک میشود، و نیز راهی بسوی جهنم، که شاید همان ادبیات است: " ادبیات حرفه نیست، بلکه لعنت است" ، این را نویسنده از زبان تونیو کروگر میگوید، شخصی که مانند اکثر انسانهای شکست خورده داستانهایش، خود اوست.
1- Harpprecht, S. 1824 + سه دهه بعد که خبرنگاران رد فرانس را در نیونیورک پیدا کردند، وی از احساسات عاشقانه توماس مان اظهار بی اطلاعی کرد و از اینکه باعث خیال پردازیهای شبانه نویسنده شده بود، شوکه شد.
2- Harpprecht, S. 1826
2- توماس مان: تونیو کروگر، ص. 53
3- Ebda, S. 1828
4- Ebda.
5- منظور همان چیزی است که در نزد همجنسگرایان غربی نامیده میشود که بهترین واژه مترادف آن Coming Out در فارسی برون آیی و یا حتی کوتاهتر برونایی است.