مجله ایده آل: همهچیز از آن مریضی لعنتی شروع شد که اولش شبیه تمام سرماخوردگیهای معمولی بود. آنا برای پسرش، هنری هیچچیز کم نگذاشته بود. آنا و توماس با برنامهریزی بچهدار شده بودند. آنا مراقبتهای قبل و بعد از بارداری را تمام و کمال انجام داده بود. تغذیه با شیر مادر و برنامه غذایی ماهانه برای پسری که حالا 8ساله شده بود و در کلاس سوم درس می خواند. پس کجای کار اشکال داشت؟ آنا برگه آزمایش را توی مشتش مچاله و به گوشه اتاق پرت کرد. سرش را میان دستهایش گرفت و زارزار گریه کرد: سرطان؟ مگه ممکنه؟
باید به توماس زنگ میزد و میگفت که جریان از چه قرار است اما چطور باید به توماس بگوید؟ او که برای یک تب ساده هنری دستپاچه میشد و کارش را نیمهکاره رها میکرد و خودش را به خانه میرساند، چطور میتواند در برابر این خبر از پا نیفتد؟ باید همهچیز را مرور میکرد. چرا آنقدر دیر فهمیده بودند. توماس بعد از چند روز تازه امروز به مدرسه رفته بود. دکتر گفت: حتما فردا هنری رو با خودتون بیارین. باید درباره بیماری و نحوه درمان برایش جلسات مشاوره بذاریم. چطور باید به یک پسر 8ساله گفت که سرطان دارد و قرار است یک راه طولانی درمانی را پشت سر بگذارد؟ آنا با خودش گفت: الان دیوونه میشم. باید بزنم بیرون. بعد بارانیاش را از جالباسی برداشت و در خانه را محکم به هم زد.
توماس که به اتاق خودش برگشت از دیدن آنا با آن چشمهای پفکرده و قیافه درهم ریخته، جا خورد: چی شده؟ هنری کجاست؟ آنا سرش را تکان داد: اون مدرسه است اما... توماس روی زمین نشست و دستهای سرد آنا را گرفت: مشکلی پیش اومده؟ آنا دستهایش را جلوی صورتش گرفت و بلندبلند گریه کرد. توماس در اتاق را بست: الان دیوونه میشم. حرف بزن خب! و آنا بریدهبریده گفت که جواب آزمایش هنری را پیش دکتر جیسون برده و او هم بعد از کلی طفره رفتن، از کم بودن پلاکتهای خون حرف زده تا رسیده به سرطان. توماس همانطور که نشسته بود در ثانیهای درهم مچاله شد و شانههایش لرزید. آنا گفت: توماس! ما همیشه مواظبش بودیم. مگه نه؟ و توماس با گریه جواب داد: هنری بیچاره من ... و مدتی به همان حال نشستند.
آنا سرش را به صندلی تکیه داده بود و از پنجره طبقه نهم شرکت، به حرکت آدمها و ماشینها نگاه میکرد و صورتش خیس بود: اینهمه آدم... اینهمه زندگی ... چرا باید این اتفاق برای ما بیفته؟ توماس سرش را بالا آورد و نگاهش کرد: باید چه کار کنیم؟ آنها نمیدانستند که از این به بعد با هنری، آدمهای دور و برشان و زندگیشان قرار است چه کار کنند. توماس بلند شد. شالگردن و کیفش را برداشت. پالتویش را پوشید و به آنا گفت: بریم بیرون. دارم خفه میشم.
در آن هوای سرد، چند ساعت راه رفتند، یادشان نیست. چند بار کنار خیابان یکیشان نشست و گریه کرد و دیگری بلندش کرد، باز هم یادشان نیست. به خانه که رسیدند، چیزی به برگشتن هنری از مدرسه نمانده بود. خودشان را مرتب کردند و بعد توماس گفت که امشب برای شام باید هنری را به بهترین رستوران اوهایو ببرند و بعد برایش بسته 24 تایی خودکارهای رنگی را میخرد که هفته پیش قولش را به او داده بود. صدای زنگ در که بلند شد، هر دو از جا پریدند. توماس با رنگ پریده به آنا نگاه کرد: حالا باید چهکار کنیم؟
آن شب به هنری خوش گذشت. لحظاتی هم بود که توماس و آنا برگه آزمایش را فراموش کردند و از ته دل خندیدند و بعد که اتفاق آن روز را به یاد آوردند خنده مثل یک چسب نواری از گوشه لبهایشان آویزان شد. به خانه که برمیگشتند، هنری برای آنها با اشتیاق از اتفاقهای آن روز گفت و اینکه فردا قرار است بچهها را برای دیدن مسابقه راگبی به استادیوم ساندلی ببرند و بعد که آنا و توماس به هم نگاه کردند، پرسید: چیزی شده؟ آنا سریع رویش را برگرداند و بلند شد و به آشپزخانه رفت. توماس کمی مکث کرد؛ انگار میترسید بغضش با جملهای که قرار است بگوید بترکد: «تو باید فردا با مامان بری پیش دکتر جیسون.» هنری اخم کرد: «چرا آخه؟ من که خوب شدم. تازه مسابقه فردا رو از دست میدم. باشه پسفردا بریم دکتر، اما فردا میخوام با بچهها برم. من اگه نرم به اونا هم خوش نمیگذره.» آنا از آشپزخانه گفت: «باشه. من فردا با دکتر حرف میزنم. فکر نمیکنم برای یه روز، دعوامون کنه.» بعد هم توماس سربهسر هنری گذاشت و بلند بلند با هم خندیدند. یک ساعت بعد که هنری خوابیده بود، آنا و توماس به انعکاس نور چراغ روی سقف نگاه میکردند و زیر لب میگفتند: «چرا ما؟»
دکتر جیسون با یک بازی علمی نقش گلبولهای سفید را برای هنری توضیح داد و بعد، از سرطان طوری حرف زد که انگار ادامه همان سرماخوردگی است؛ با این تفاوت که اگر به جنگ سلولهای مزاحم نروند شاید هنری ناچار شود چند ماهی در خانه بماند و امسال قید مدرسه را بزند اما اگر قول بدهد تمام کارهایی را که دکتر میگوید انجام بدهد، خیلی زود روبهراه میشود و میتواند مچ تمام قلدرهای مدرسه را زمین بزند. بعد مراحل درمان را گفت و خیال آنا و توماس هم از اینکه هنری بیماریاش را بشناسد و به درمانش کمک کند، راحت شد. بعد نوبت حرفهای خصوصی دکتر با آنا و توماس رسید. پرستار، هنری را بیرون برد و دکتر گفت که قرار نیست از این به بعد آنها شبیه پدر و مادرهایی رفتار کنند که بچهشان را از دست دادهاند. گفت قرار نیست به هنری زیاد محبت کنند یا هر کاری میخواهد برایش انجام بدهند و توضیح داد که دوره درمان درست مثل یک سفر است که قرار است در این سفر، مثل باقی زندگی رفتار کنید. بعد هم جدول بلندبالایی از آمار سرطانهای شایع در بین کودکان را جلوی آنها گذاشت و توضیح داد که سرطان خون شایعترین سرطان در میان بچههاست که خوشبختانه بالای 95درصد از این بچهها درمان میشوند و آن 5درصد هم یا دیر فهمیدهاند یا راه درمان را درست نرفتهاند فقط... و بعد گوشهای آنا و توماس تیز شده بود: «احتمال بچهدار شدن كودكان بهدلیل پرتوهای شیمیدرمانی ممکنه کمتر از كودكان معمولی باشه» و آنها نفسی از سر آسودگی کشیده بودند که این اتفاق دربرابر سلامت هنری آنقدر ناچیز است که اصلا به چشم نمیآید و بعد هم سه تایی هوس کرده بودند كه بروند سینما و فیلم تماشا کنند.
دوره شیمیدرمانی فرزند برای هر پدر و مادری سخت و طاقتفرساست. قطرههایی که به آرامی از لوله بلند سرم سرازیر میشوند و تمام نمیشوند، ضعف بیش از حد، سرگیجه و حالت تهوع گاهی این ترس را در وجودشان شعلهور میکرد که هنری دیگر هیچوقت خوب نمیشود و دکتر میخواهد فقط به ما دلداری بدهد تا با امید بیشتری پیدرمانش باشیم. هنری هر بارکه از تخت بلند میشد، دستهدسته موهایش را میدید که روی بالش ریخته و وحشتزده توی آینه نگاه میکرد و با عصبانیت زیر لب میگفت: «من دیگه مدرسه نمیرم.» دکتر هر بار برایش توضیح میداد که این ریزش مو موقتی است و دوره شیمیدرمانیاش که تمام بشود دوباره مثل قبل سرش مو درمیآورد اما هنری موهای طلاییاش را خیلی دوست داشت و از دیدن قیافهاش هربار عصبانی میشد و آینه را پرت میکرد. برای آنا دیدن این صحنه، دردآورترین لحظههای زندگیاش بود. یک روز هنری به مادرش گفت که میخواهد موهایش را از ته بتراشد تا اینقدر کمموییاش به چشم نیاید. عصر که شد توماس ماشین ریشتراش برقیاش را آورد و همانجا روی تخت بیمارستان، کار موهای هنری را یکسره کرد. هنری به آینه نگاه کرد و گفت: « آخیش... راحت شدم ولی تا موهام در نیاد، مدرسه نمیرم.»
دوره اول شیمیدرمانی هنری به پایان رسید. او را به خانه بردند. دکتر گفت: «از چند روز بعد، میتونی بری مدرسه.» ولی هنری هیچ اشتیاقی از خودش نشان نداد. چند روز بعد وقتی توماس حرف مدرسه را وسط کشید، هنری داد زد که تا موهایش درنیاید مدرسه نمیرود اما آنا زنگ زد مدرسه و به مدیرش گفت که هنری قرار است چند روز دیگر به مدرسه بیاید و بعد مدیر گفته بود که گوشی را به هنری بدهند؛ هنری گوشی تلفن را برداشت و تا مدتها به حرفهای مدیر گوش کرد و آخرش گفت: «باشه میام.»
چند روز بعد، هنری با پدر و مادرش از ماشین پیاده شدند. آنها احساس کردند بهتر است بهدلیل موهای تراشیدهاش با او سر کلاس بروند تا مبادا بچهها مسخرهاش کنند. هنری عصبی بود و دلش میخواست برگردد اما مدیر داشت از پشت پنجره نگاهش میکرد. پشت در کلاس، هنری نفسنفس میزد. ترسیده بود. روی پیشانیاش دانههای ریز عرق نشسته بود. در کلاس باز شد و هر سه ماتشان برد؛ تمام بچههای کلاس سرشان را از ته تراشیده بودند. آنها برای هنری از جا بلند شدند. هنریخندید. آنا و توماس با مهربانی به بچهها نگاه کردند. این مهربانی یک جنس دیگر بود و یک طور دیگر. انگار همه با زبان بیزبانی داشتند به هنری و خانوادهاش میگفتند که تنها نیستند. بعد تعریف کردند که چطور برای نشان دادن دوستیشان به هنری، جشن سر تراشی راه انداختهاند و بعد هم از دستبندهایی که خودشان درست کرده بودند و دست تمامشان بود، به هنری و پدر و مادرش دادند؛ دستبندی که رویش نوشته بود: «هیچکس نمیتونه تنهایی بجنگه.»
باید به توماس زنگ میزد و میگفت که جریان از چه قرار است اما چطور باید به توماس بگوید؟ او که برای یک تب ساده هنری دستپاچه میشد و کارش را نیمهکاره رها میکرد و خودش را به خانه میرساند، چطور میتواند در برابر این خبر از پا نیفتد؟ باید همهچیز را مرور میکرد. چرا آنقدر دیر فهمیده بودند. توماس بعد از چند روز تازه امروز به مدرسه رفته بود. دکتر گفت: حتما فردا هنری رو با خودتون بیارین. باید درباره بیماری و نحوه درمان برایش جلسات مشاوره بذاریم. چطور باید به یک پسر 8ساله گفت که سرطان دارد و قرار است یک راه طولانی درمانی را پشت سر بگذارد؟ آنا با خودش گفت: الان دیوونه میشم. باید بزنم بیرون. بعد بارانیاش را از جالباسی برداشت و در خانه را محکم به هم زد.
توماس که به اتاق خودش برگشت از دیدن آنا با آن چشمهای پفکرده و قیافه درهم ریخته، جا خورد: چی شده؟ هنری کجاست؟ آنا سرش را تکان داد: اون مدرسه است اما... توماس روی زمین نشست و دستهای سرد آنا را گرفت: مشکلی پیش اومده؟ آنا دستهایش را جلوی صورتش گرفت و بلندبلند گریه کرد. توماس در اتاق را بست: الان دیوونه میشم. حرف بزن خب! و آنا بریدهبریده گفت که جواب آزمایش هنری را پیش دکتر جیسون برده و او هم بعد از کلی طفره رفتن، از کم بودن پلاکتهای خون حرف زده تا رسیده به سرطان. توماس همانطور که نشسته بود در ثانیهای درهم مچاله شد و شانههایش لرزید. آنا گفت: توماس! ما همیشه مواظبش بودیم. مگه نه؟ و توماس با گریه جواب داد: هنری بیچاره من ... و مدتی به همان حال نشستند.
آنا سرش را به صندلی تکیه داده بود و از پنجره طبقه نهم شرکت، به حرکت آدمها و ماشینها نگاه میکرد و صورتش خیس بود: اینهمه آدم... اینهمه زندگی ... چرا باید این اتفاق برای ما بیفته؟ توماس سرش را بالا آورد و نگاهش کرد: باید چه کار کنیم؟ آنها نمیدانستند که از این به بعد با هنری، آدمهای دور و برشان و زندگیشان قرار است چه کار کنند. توماس بلند شد. شالگردن و کیفش را برداشت. پالتویش را پوشید و به آنا گفت: بریم بیرون. دارم خفه میشم.
در آن هوای سرد، چند ساعت راه رفتند، یادشان نیست. چند بار کنار خیابان یکیشان نشست و گریه کرد و دیگری بلندش کرد، باز هم یادشان نیست. به خانه که رسیدند، چیزی به برگشتن هنری از مدرسه نمانده بود. خودشان را مرتب کردند و بعد توماس گفت که امشب برای شام باید هنری را به بهترین رستوران اوهایو ببرند و بعد برایش بسته 24 تایی خودکارهای رنگی را میخرد که هفته پیش قولش را به او داده بود. صدای زنگ در که بلند شد، هر دو از جا پریدند. توماس با رنگ پریده به آنا نگاه کرد: حالا باید چهکار کنیم؟
آن شب به هنری خوش گذشت. لحظاتی هم بود که توماس و آنا برگه آزمایش را فراموش کردند و از ته دل خندیدند و بعد که اتفاق آن روز را به یاد آوردند خنده مثل یک چسب نواری از گوشه لبهایشان آویزان شد. به خانه که برمیگشتند، هنری برای آنها با اشتیاق از اتفاقهای آن روز گفت و اینکه فردا قرار است بچهها را برای دیدن مسابقه راگبی به استادیوم ساندلی ببرند و بعد که آنا و توماس به هم نگاه کردند، پرسید: چیزی شده؟ آنا سریع رویش را برگرداند و بلند شد و به آشپزخانه رفت. توماس کمی مکث کرد؛ انگار میترسید بغضش با جملهای که قرار است بگوید بترکد: «تو باید فردا با مامان بری پیش دکتر جیسون.» هنری اخم کرد: «چرا آخه؟ من که خوب شدم. تازه مسابقه فردا رو از دست میدم. باشه پسفردا بریم دکتر، اما فردا میخوام با بچهها برم. من اگه نرم به اونا هم خوش نمیگذره.» آنا از آشپزخانه گفت: «باشه. من فردا با دکتر حرف میزنم. فکر نمیکنم برای یه روز، دعوامون کنه.» بعد هم توماس سربهسر هنری گذاشت و بلند بلند با هم خندیدند. یک ساعت بعد که هنری خوابیده بود، آنا و توماس به انعکاس نور چراغ روی سقف نگاه میکردند و زیر لب میگفتند: «چرا ما؟»
دکتر جیسون با یک بازی علمی نقش گلبولهای سفید را برای هنری توضیح داد و بعد، از سرطان طوری حرف زد که انگار ادامه همان سرماخوردگی است؛ با این تفاوت که اگر به جنگ سلولهای مزاحم نروند شاید هنری ناچار شود چند ماهی در خانه بماند و امسال قید مدرسه را بزند اما اگر قول بدهد تمام کارهایی را که دکتر میگوید انجام بدهد، خیلی زود روبهراه میشود و میتواند مچ تمام قلدرهای مدرسه را زمین بزند. بعد مراحل درمان را گفت و خیال آنا و توماس هم از اینکه هنری بیماریاش را بشناسد و به درمانش کمک کند، راحت شد. بعد نوبت حرفهای خصوصی دکتر با آنا و توماس رسید. پرستار، هنری را بیرون برد و دکتر گفت که قرار نیست از این به بعد آنها شبیه پدر و مادرهایی رفتار کنند که بچهشان را از دست دادهاند. گفت قرار نیست به هنری زیاد محبت کنند یا هر کاری میخواهد برایش انجام بدهند و توضیح داد که دوره درمان درست مثل یک سفر است که قرار است در این سفر، مثل باقی زندگی رفتار کنید. بعد هم جدول بلندبالایی از آمار سرطانهای شایع در بین کودکان را جلوی آنها گذاشت و توضیح داد که سرطان خون شایعترین سرطان در میان بچههاست که خوشبختانه بالای 95درصد از این بچهها درمان میشوند و آن 5درصد هم یا دیر فهمیدهاند یا راه درمان را درست نرفتهاند فقط... و بعد گوشهای آنا و توماس تیز شده بود: «احتمال بچهدار شدن كودكان بهدلیل پرتوهای شیمیدرمانی ممکنه کمتر از كودكان معمولی باشه» و آنها نفسی از سر آسودگی کشیده بودند که این اتفاق دربرابر سلامت هنری آنقدر ناچیز است که اصلا به چشم نمیآید و بعد هم سه تایی هوس کرده بودند كه بروند سینما و فیلم تماشا کنند.
دوره شیمیدرمانی فرزند برای هر پدر و مادری سخت و طاقتفرساست. قطرههایی که به آرامی از لوله بلند سرم سرازیر میشوند و تمام نمیشوند، ضعف بیش از حد، سرگیجه و حالت تهوع گاهی این ترس را در وجودشان شعلهور میکرد که هنری دیگر هیچوقت خوب نمیشود و دکتر میخواهد فقط به ما دلداری بدهد تا با امید بیشتری پیدرمانش باشیم. هنری هر بارکه از تخت بلند میشد، دستهدسته موهایش را میدید که روی بالش ریخته و وحشتزده توی آینه نگاه میکرد و با عصبانیت زیر لب میگفت: «من دیگه مدرسه نمیرم.» دکتر هر بار برایش توضیح میداد که این ریزش مو موقتی است و دوره شیمیدرمانیاش که تمام بشود دوباره مثل قبل سرش مو درمیآورد اما هنری موهای طلاییاش را خیلی دوست داشت و از دیدن قیافهاش هربار عصبانی میشد و آینه را پرت میکرد. برای آنا دیدن این صحنه، دردآورترین لحظههای زندگیاش بود. یک روز هنری به مادرش گفت که میخواهد موهایش را از ته بتراشد تا اینقدر کمموییاش به چشم نیاید. عصر که شد توماس ماشین ریشتراش برقیاش را آورد و همانجا روی تخت بیمارستان، کار موهای هنری را یکسره کرد. هنری به آینه نگاه کرد و گفت: « آخیش... راحت شدم ولی تا موهام در نیاد، مدرسه نمیرم.»
دوره اول شیمیدرمانی هنری به پایان رسید. او را به خانه بردند. دکتر گفت: «از چند روز بعد، میتونی بری مدرسه.» ولی هنری هیچ اشتیاقی از خودش نشان نداد. چند روز بعد وقتی توماس حرف مدرسه را وسط کشید، هنری داد زد که تا موهایش درنیاید مدرسه نمیرود اما آنا زنگ زد مدرسه و به مدیرش گفت که هنری قرار است چند روز دیگر به مدرسه بیاید و بعد مدیر گفته بود که گوشی را به هنری بدهند؛ هنری گوشی تلفن را برداشت و تا مدتها به حرفهای مدیر گوش کرد و آخرش گفت: «باشه میام.»
چند روز بعد، هنری با پدر و مادرش از ماشین پیاده شدند. آنها احساس کردند بهتر است بهدلیل موهای تراشیدهاش با او سر کلاس بروند تا مبادا بچهها مسخرهاش کنند. هنری عصبی بود و دلش میخواست برگردد اما مدیر داشت از پشت پنجره نگاهش میکرد. پشت در کلاس، هنری نفسنفس میزد. ترسیده بود. روی پیشانیاش دانههای ریز عرق نشسته بود. در کلاس باز شد و هر سه ماتشان برد؛ تمام بچههای کلاس سرشان را از ته تراشیده بودند. آنها برای هنری از جا بلند شدند. هنریخندید. آنا و توماس با مهربانی به بچهها نگاه کردند. این مهربانی یک جنس دیگر بود و یک طور دیگر. انگار همه با زبان بیزبانی داشتند به هنری و خانوادهاش میگفتند که تنها نیستند. بعد تعریف کردند که چطور برای نشان دادن دوستیشان به هنری، جشن سر تراشی راه انداختهاند و بعد هم از دستبندهایی که خودشان درست کرده بودند و دست تمامشان بود، به هنری و پدر و مادرش دادند؛ دستبندی که رویش نوشته بود: «هیچکس نمیتونه تنهایی بجنگه.»