زل زده بودم بهش.بوی ماندگی میداد انگار،لباس هایش همه همرنگ بودند.همه رنگ بی کسی بود. صورتش اما توفیر داشت.یک وصله ناجور بین همه زندگی اش،چهره معصومی که اندوه بزرگی ته چشمهایش نهفته بود.چشمهایی که انگار مرا نمی دید،دورترها را نگاه میکرد،در پی کسی بود انگار.شاید هیچ کس را نمی دید.نگاهش به طرز غریبی فرق میکرد،طوری که اگر در این جستجو با چشمانش یک لحظه نگاهت میکرد انقدر عجیب بود حالتش که میلرزیدی،طوری زل میزد که انگار روحت را می دید،عاری از هرگونه حجابی،ولی فقط چند ثانیه نه بیشتر از آن.همه نگاهش از چند ثانیه کوتاه آنطرفتر نمیرفت.بعد زود چشمانش را می دزدید و حریصانه در پی یکی میگشت! انگار در بین این همه چشمريا، در پي یک جفت چشم به خصوص بود! نگاهت میکرد ولی زود چشمانش را می دزدید طوری که انگار در تو دنبال آدمیتی گشته و پیدا نکرده و افسوسی بیش برایش نمانده.
امثالش را زیاد دیده بودم.ولی اون تفاوت داشت انگار! جنش نگاهش،جنش خواهشش و اندوهش!! دوباره نگاهم کرد!مردد بود انگار.قدم هایش سست بود ولی بالاخره رسید به من.دستهای کوچکش را دراز کرد. "امروز هیچی کار نکردم یه دونه ازم میخری؟ " تنها چیزی که ازش شنیدم همین بود. هر چی گفتم و پرسیدم جوابی نداد.خواستم بیشتر باهاش حرف بزنم ولی سکوتی مرموز بینمون حاکم شد.به چشمانش زل زدم،توش چشمانش خستگی بود و درد! نمیدانم چقدر طول کشید.یک ثانیه یا یک قرن.خط نگاهمان را ولی صداي دوستش شکست.انگار خجالت میکشید واین چهره معصومش را دوچندان زیباتر میکرد.قصد برگشت داشت،شاید در این فکر بود که نکند اشتباه کرده باشم باز هم!!! نا امیدش نکردم.گفتم چیزی نمیخوام ازت و اون بدون هیچ حرفی حتی یک کلمه رفت تا مسیر بعدیش را انتخاب کند.حس عجیبی داشتم.انگار با همان چند لحظه نگاه همه دردهای روحم را دزدیده بود از برای خودش.انگار درمانگر بود...
1389.04.15
امثالش را زیاد دیده بودم.ولی اون تفاوت داشت انگار! جنش نگاهش،جنش خواهشش و اندوهش!! دوباره نگاهم کرد!مردد بود انگار.قدم هایش سست بود ولی بالاخره رسید به من.دستهای کوچکش را دراز کرد. "امروز هیچی کار نکردم یه دونه ازم میخری؟ " تنها چیزی که ازش شنیدم همین بود. هر چی گفتم و پرسیدم جوابی نداد.خواستم بیشتر باهاش حرف بزنم ولی سکوتی مرموز بینمون حاکم شد.به چشمانش زل زدم،توش چشمانش خستگی بود و درد! نمیدانم چقدر طول کشید.یک ثانیه یا یک قرن.خط نگاهمان را ولی صداي دوستش شکست.انگار خجالت میکشید واین چهره معصومش را دوچندان زیباتر میکرد.قصد برگشت داشت،شاید در این فکر بود که نکند اشتباه کرده باشم باز هم!!! نا امیدش نکردم.گفتم چیزی نمیخوام ازت و اون بدون هیچ حرفی حتی یک کلمه رفت تا مسیر بعدیش را انتخاب کند.حس عجیبی داشتم.انگار با همان چند لحظه نگاه همه دردهای روحم را دزدیده بود از برای خودش.انگار درمانگر بود...
1389.04.15