اسب سواری ، مرد افلیجی در سر راه خود دید که از او کمک خواست مردِ سوار دلش به رحم آمد ، از اسب پیاده شد و او را بر اسب نشاند تا به مقصدش برساند . مرد افلیج که بر اسب نشست دهنه ی اسب را کشید و گفت : « من اسب را بردم » سپس با اسب گریخت ؛ اما پیش از ان که از صدا رس دور شود مردِ سوار در پی او فریاد زد : تو تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی . اسب برای تو ، اما گوش کن ببین چه می گویم . مرد افلیج اسب را نگه داشت مرد سوار گفت : « هرگز به هیچ کس نگو چگونه این اسب را به دست آوردی چون از این می ترسم که دیگر هیچ سواری به پیاده رحم نکند .