برای آدمی مثل من و یا حتی آدمی مثل او که هر کدام در یک اتاق به انتظار نشسته ایم گفتن بعضی چیزها سخت است.
هیجان روز اولش مثل لحظه ای است که گوینده ی خبر می گوید: «به خبری که هم اکنون به دستم رسید توجه کنید.» بعد خبر هر چه باشد، هر حادثه ی مهیبی باشد ترکش هایش هم سال بعد تمام می شود و می رود و انگار که هیچ وقت نبوده است.
حالا عمویش هر کداممان را داخل اتاقی نشانده که به کارهایمان فکر کنیم به لحظه ی نخستی که توهم عشق،محاصره یمان کرده بود.به هشت ماه نرسیده پشیمان و دلسرد و مأیوس شده ایم.برای یک لحظه هم تحمل همدیگر را نداریم می خواهیم فردا برویم دادگاه و قالش را بکنیم.
دمار از روزگار جوانیمان درآورده ایم و حالمان از هر چه مرد و زن و عشق و عروسی و خرید و مسافرت است به هم می خورد.
قطعا برای هر کداممان سرسخت ترین دشمن همان کسی است که چند روزی خیال می کردیم بهترین آدم روی زمین است.
در اتاقم بازشد.عموی هنوز همسرم یک لیوان شربت آورد. شربت بهارنارنج که عرق بیدمشک و نسترن هم داخلش ریخته بود. من که نمی دانستم همه ی اینها را عموی هنوز همسرم گفت و گفت که این معجون سر کیفم می آورد.
راست می گفت حالم بهتر شد. باورم نمی شد تنهایی این چند ساعته و احترام به حرف یک بزرگتر و تن دادن به بازیشان و حالا نوشیدن لاجرعه ی معجون بهارنارنج و بید مشک و نسترن آرامم کرده است.
مثل حال غریب این فیلم های مافیایی شده ام. گل رزی را بو می کشند و کلت کمریشان را از سه پایه اش آویزان می کنند و شاید فردا صبح هم بروند و یک نفر را با همان کلت از صحنه ی روزگار محو کنند.
دلم می خواست بدانم او هم شربت بهارنارنج و بیدمشک و نسترن را خورده است یا نه؟
می خواستم بدانم او هم از این جدایی پشیمان شده است یا نه؟
هنوز یک ساعتی به قرار بیرون آمدنمان مانده بود.
نمی دانم چه شد که کولر خانه ی عموی هنوز همسرم خاموش شد. ده دقیقه ی بعد عمو آمد و گفت که برق رفته است. گرما کلافه ام کرده بود. از عمو خواستم که یک لیوان دیگر شربت برایم بیاورد .عذرخواهی کرد. شربت بهارنارنجشان تمام شده بود.
گرمای غیرقابل تحملی بود. اثر شربت بهارنارنج پریده بود. دوباره یاد کارهایش افتادم. دوباره حالم از هر چه عروسی و خرید و عشق ومسافرت بود به هم خورد.
تصمیمم مشخص بود.خبری که مخابره می شود همان لحظه ی ابتدایی لطف دارد مثل همین عشق هایی که با شربت بهارنارنج هم درست نمی شود.
مجتبی شاعری
بخش ادبیات تبیان