baroon
متخصص بخش ادبیات
رفته بودم فروشگاه...
یکی از این فروشگاه بزرگا، اسم نمی برم تبلیغ نشه براش!
یه پیرمرد با نوه اش اومده بود خرید، پسربچه غرغر می کرد. پیرمرد می گفت: آروم باش فرهاد، آروم باش عزیزم!
جلوی قفسه خوراکی ها، پسره خودشو زد زمین و داد و بیداد...
پیر مرده گفت: آروم فرهاد جان، دیگه چیزی نمونده خرید تموم بشه.
دم صندوق پسر چرخ دستی رو کشید چنتا از جنسا افتاد رو زمین، پیرمرد باز گفت: فرهاد آروم! تموم شد، دیگه داریم میریم بیرون!
من خیلی تعجب کرده بودم. :تعجب:
بیرون رفتم بهش گفتم آقا شما خیلی کارت درسته این همه اذیتت کرد فقط بهش گفتی فرهاد آروم باش!
پیرمرد با این قیافه :| منو نگاه کرد و گفت:
عزیزم، فرهاد اسم منه! اسم اون بچه سیامکه!
:تعجب:
:14: