baroon
متخصص بخش ادبیات
خواب
در آن جا که چمن ها روییده اند
و هوا آرام، با عطر شیرین گل های تابستانی
کنار رود
در سایه ای دراز کشیده ام و خواب می بینم...
خواب می بینم که دورم،
کنار آن قلعه،
که شاهزاده ای در کنار دروازه اش ایستاده و نگران، به پنجره ای بسته در بالا نگاه می کند؛
و من
خسته
نشسته روی بستری از گل
نگاهم به سال های رفته، اشک های ریخته.
هر دو را کنار می گذارم و روی بستر گل دراز می کشم
چشم هایم را می بندم تا چلچله هایشان پرواز کنند
آه!
چه قدر دیر است!
چه قدر دور است!
دستم نمی رسد
دلم تنگ شده است برای چیزی که هرگز نداشته ام
هزاران هزار مردمک خسته در انتظار آمدنش پوسیده اند و بارها دریا برایش در چشم هایم تکرار شده است
کجایی؟
نفرین و ننگ، بر آن سنگ، که آینه ات را شکست
اندکی دوستی و این همه هیچ؟
این همه هیچ، این همه فاصله؟
و من
ناگزیر به عطر بارانی در دلم بسنده کرده ام
میان دو آه، انگار نام اوست که در گلویم می شکند
مثل آتشی در برف
مثل باران در خاک
مثل بچه ای در رویاها
گم می شوم؛
ولی او
پیدایم می کند
مرا می بوسد و دلداری ام می دهد. با خوشه ی انگوری مرا می فریبد؛
و من
با لبخندی او را فریب می دهم
خوشه های نور بر او می پاشم
و با مشورت رنگ ها با او حرف می زنم؛
و او
می گوید که مرا تا روزی که دیگر دست دریا به ساحل نرسد دوستم خواهد داشت
و لباسی به رنگ روشن باران برای دلم می دوزد
تا هر از گاهی عوض کند و دیگر سیاه نپوشد
پنجره ی بالای قلعه باز می شود
و دخترکی زیبا از آن سرک می کشد
لبخندی می زند و شاهزاده دلش باز می شود؛
و من
از خواب بیدار می شوم