دهقان پير با ناله مي گفت: ارباب! آخر درد من که يکي دوتا نيست، با وجود اينهمه بدبختي نمي دانم ديگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را چپ آفريده ؟! دخترم همه چيز را دوتا مي بيند!
ارباب گفت: بدبخت! چهل سال است نان مرا زهرمار مي کني! مگر کور بودي، نديدي که چشم دختر من هم چپ است؟!
دهقان گفت: چرا ارباب ديده ام.. اما.. چيزي که هست، دختر شما اين همه خوشبختي شما را دوتا مي بيند..ولي دختر من اين همه بدبختي را
ارباب گفت: بدبخت! چهل سال است نان مرا زهرمار مي کني! مگر کور بودي، نديدي که چشم دختر من هم چپ است؟!
دهقان گفت: چرا ارباب ديده ام.. اما.. چيزي که هست، دختر شما اين همه خوشبختي شما را دوتا مي بيند..ولي دختر من اين همه بدبختي را