براتعلي شرافت، از آن بيشرفهاي بيپدر و مادر بود كه دلالي محبت ميكرد و دست اخترا در دست اصغر ميگذاشت و حقالمواصلهاي ميگرفت. جيب ميبريد، از خانه مردم بالا ميرفت، خلاصه جامعالمحسنات بود و آنچه خوبان همه داشتند او تنها داشت!
گردش روزگار براتعلي شرافت را به شاگردي تجارتخانه ... گماشت. چندماهي از خدمت براتعلي در تجارتخانه نميگذشت كه خوي خيانت پيشگي ايشان عود كرد و روزي پنهاني دستي در كشوي ميز كردند و مبلغي را از كشوي ميز، به جيب مبارك خود منتقل نمودند و جيم الف جارا دمش دادند و زدند به چاك محبت!
چندماهي گذشت... مردم شرافت را ديدند كه دور كوچه و بازار دست فروشي ميكند و از آن سرمايه حلال! نان حلالي پيدا ميكند! روز به روز كار براتعلي بالا ميگرفت و كمكم صاحب دكاني شد و پس از چندي دكان به تجارتخانهاي مبدل شد و پشت سر هم ده و لوازم منزل و باغ و باغچه بود كه براتعلي شرافت امروزي و پاانداز ديروزي به نام خود قبال ميكرد. (راستي كه سرمايه حلال چه ميكند؟ چه ميشود كرد... بركت در پول حلال است!)
همين شرافت كه همه او را سربار مردم ميدانستند از همين مردم تقاضاي دختري كرد و به زبان حال ميگفت: سالها من پيوند محبت ميزدم، امروز ميخواهم يكي پيدا شود و دست ضعيفه عفيفهاي را در دست من بگذارد. چون ديگر كار شرافت بالا گرفته بود، كدام پدري بود كه آرزوي پدرزنيش را نداشت و كدام دختري بدش ميآمد كه زير سايه او لم بدهد؟!
بالاخره دختري پيدا شد و عروسي سر گرفت و يك ماه بعد از عروسي، شرافت هوس كرد سري به خانه خدا بزند و استخواني سبك كند و خود را يك عدد حاجيآقاي پرهيزكار، تحويل مردم بدهد و در ضمن با استفاده از اين اتيكت بر اعتبار خود بيفزايد!
بار سفر بسته شد و شرافت با سلام و صلوات از دروازه بيرون رفت. پس از دو سه ما خبر رسيد كه آقاي حاجي براتعلي به مسقطالراس خود معاودت فرمودند. كارتها چاپ شد و سور مفصلي به مردم خورانيدند. مردم با سر و سبيل چرب از خانه حاجآقا بيرون ميآمدند و از نجابت و تقوا و خلوص نيت ايشان سخنها ميگفتند و تعريفها ميكردند. راستي كه مردم همه بنده شكمند و همه فراموشكارند!
يك سال گذشت. روزي از روزها حاج آقا كنج حجره نيمه تاريك خود تك و تنها نشسته بود و راجع به گذشته و حال خود فكر ميكرد و با خود ميگفت: پولدار نشدم؟ كه شدم، حاج آقا نيستم؟ كه هستم، زن نگرفتم؟ كه گرفتم، خانه و حجره و ملك و باغ ندارم؟ كه دارم، مردم متقي و درست كارم نميدانند؟كه ميدانند، پشت پاكتها كه او ولايات ميرسد، جناب عمدهالتجار و افتخارالحاج حضرت آقاي حاج براتعل آقاي شرافت نمينويسند؟ كه مينويسند، اما افسوس...!
ميدانيد حاجآقا چرا افسوي ميخورد؟ براي اينكه اولادش نميشد! طبيب به او گفته بود كه در بيضه شما به علت سوزاك مزمني كه داشتهايد نقصي هست كه نميتواند اسپرماتوزوئيد بسازد و ناگزير بايد به يكي از كشورهاي خارج براي معالجه مسافرت بفرمائيد.
حاجي در آرزوي داشتن يك كره خر دلش غنج ميزد و بالاخره خود را راضي كرد كه با همان ريش و پشم براي معالجه سري به آمريكا بزند!
بار سفر بسته شد و حاجآقا در آمريكا خدو را به يكي از اطباء امور جنسي معرفي كرد و به دستور او در يكي از بيمارستانها بستري شد و طبيب، بيضه او را درآورد و به جاي او بيضه سگ را گذاشت و پس از بهبود، او را روانه ايران كرد.
حاجآقا در هواپيما از خوشحالي جفتك ميانداخت و با محتويات تنبان خود عشق ميورزيد! و آرزومند بود كه با اسلحه سرد يك جنگ ولرمي با مادر بچههاي آينده بكند!
حاجي آمريكايي وارد وطن شد و به منزل رفت و با متعلقه خود ديده بوسي شهوتناكي كرد و با هم دراز به دراز خوابيدند و لحاف را سرشان كشيدند و در آزمايشگاه! مشغول آزمايش شد!
تير حاجآقا به هدف! خورد و پس از يكي دو ماه شكم زوجه رفته رفته بالا آمد و بعد از 9 ماه و 9 روز و نه دقيقه فرياد زنانه آخ مردم... اينور دلم... اونور دلم.... از خانه حاج براتعلي آقاي شرافت بلند شد و حاج آقا داراي پسري شد كه اسم او را عبدالعلي گذاشتند ولي از آن زوزههايي كه عبدالعليخان از همان روزهاي اول ميكشيد معلوم بود كه تخم سگ است و صداهايي از خود در ميآورد كه غير از صداي بچه آدميزاد بود!
از آنجايي كه روزگار هيچكس را راحت نميگذارد و دست طبيعت هميشه شاسي ناراحتيها را فشار ميدهد، حاج آقا هم به ناراحتي جديدي دچار شد، يعني خوي سگي! به تمام جهات در ايشان بروز كرد.
حاجي آقا با اينكه قبل از رفتن به آمريكا خيلي مقدس شده بود و پس از ادرار كردن با جام برنجي پر از آب تطهير ميكرد، ده ماه پس از مراجعت از آمريكا هنگام ادرار كردن، كنار ديوار ميايستاد و يك پاي خود را بلند ميكرد!
هر وقت در منزل گوشت بار ميكردند، موقع كوبيدن گوشت، حاجآقا استخوانش را ميقاپيد و فرار ميكرد و زير ناودان ميرفت و دمرو ميخوابيد و استخوان را مانند سگ ميان دو دستش ميگرفت و ميليسيد!
نيمههاي شب از هر جا صداي سگ بلند ميشد، حاجيآقا از رختخواب برميخاست و به پشت بام ميرفت و دور پشت بام ميدويد و صداهاي ناهنجار از خود در ميآورد.
هر كس براي منزل ايشان «تعارفي» ميآورد، حاجيآقا به جهت سپاسگزاري به خاك ميافتاد و پاي او را ميليسيد!
پس از دو ماه در يكي از جرايد كثيرالانتشار كشور اين سطور تحت عنوان حادثه عجيب با حروف درشت به چشم ميخورد: به طوريكه خبرنگار ما از قم اطلاع ميدهد، حاج براتعلي شرافت كه از محترمين قم ميباشد، نيمهشب گذشته طفل دوماهه خود عبدالعلي را خورده است!!!
گردش روزگار براتعلي شرافت را به شاگردي تجارتخانه ... گماشت. چندماهي از خدمت براتعلي در تجارتخانه نميگذشت كه خوي خيانت پيشگي ايشان عود كرد و روزي پنهاني دستي در كشوي ميز كردند و مبلغي را از كشوي ميز، به جيب مبارك خود منتقل نمودند و جيم الف جارا دمش دادند و زدند به چاك محبت!
چندماهي گذشت... مردم شرافت را ديدند كه دور كوچه و بازار دست فروشي ميكند و از آن سرمايه حلال! نان حلالي پيدا ميكند! روز به روز كار براتعلي بالا ميگرفت و كمكم صاحب دكاني شد و پس از چندي دكان به تجارتخانهاي مبدل شد و پشت سر هم ده و لوازم منزل و باغ و باغچه بود كه براتعلي شرافت امروزي و پاانداز ديروزي به نام خود قبال ميكرد. (راستي كه سرمايه حلال چه ميكند؟ چه ميشود كرد... بركت در پول حلال است!)
همين شرافت كه همه او را سربار مردم ميدانستند از همين مردم تقاضاي دختري كرد و به زبان حال ميگفت: سالها من پيوند محبت ميزدم، امروز ميخواهم يكي پيدا شود و دست ضعيفه عفيفهاي را در دست من بگذارد. چون ديگر كار شرافت بالا گرفته بود، كدام پدري بود كه آرزوي پدرزنيش را نداشت و كدام دختري بدش ميآمد كه زير سايه او لم بدهد؟!
بالاخره دختري پيدا شد و عروسي سر گرفت و يك ماه بعد از عروسي، شرافت هوس كرد سري به خانه خدا بزند و استخواني سبك كند و خود را يك عدد حاجيآقاي پرهيزكار، تحويل مردم بدهد و در ضمن با استفاده از اين اتيكت بر اعتبار خود بيفزايد!
بار سفر بسته شد و شرافت با سلام و صلوات از دروازه بيرون رفت. پس از دو سه ما خبر رسيد كه آقاي حاجي براتعلي به مسقطالراس خود معاودت فرمودند. كارتها چاپ شد و سور مفصلي به مردم خورانيدند. مردم با سر و سبيل چرب از خانه حاجآقا بيرون ميآمدند و از نجابت و تقوا و خلوص نيت ايشان سخنها ميگفتند و تعريفها ميكردند. راستي كه مردم همه بنده شكمند و همه فراموشكارند!
يك سال گذشت. روزي از روزها حاج آقا كنج حجره نيمه تاريك خود تك و تنها نشسته بود و راجع به گذشته و حال خود فكر ميكرد و با خود ميگفت: پولدار نشدم؟ كه شدم، حاج آقا نيستم؟ كه هستم، زن نگرفتم؟ كه گرفتم، خانه و حجره و ملك و باغ ندارم؟ كه دارم، مردم متقي و درست كارم نميدانند؟كه ميدانند، پشت پاكتها كه او ولايات ميرسد، جناب عمدهالتجار و افتخارالحاج حضرت آقاي حاج براتعل آقاي شرافت نمينويسند؟ كه مينويسند، اما افسوس...!
ميدانيد حاجآقا چرا افسوي ميخورد؟ براي اينكه اولادش نميشد! طبيب به او گفته بود كه در بيضه شما به علت سوزاك مزمني كه داشتهايد نقصي هست كه نميتواند اسپرماتوزوئيد بسازد و ناگزير بايد به يكي از كشورهاي خارج براي معالجه مسافرت بفرمائيد.
حاجي در آرزوي داشتن يك كره خر دلش غنج ميزد و بالاخره خود را راضي كرد كه با همان ريش و پشم براي معالجه سري به آمريكا بزند!
بار سفر بسته شد و حاجآقا در آمريكا خدو را به يكي از اطباء امور جنسي معرفي كرد و به دستور او در يكي از بيمارستانها بستري شد و طبيب، بيضه او را درآورد و به جاي او بيضه سگ را گذاشت و پس از بهبود، او را روانه ايران كرد.
حاجآقا در هواپيما از خوشحالي جفتك ميانداخت و با محتويات تنبان خود عشق ميورزيد! و آرزومند بود كه با اسلحه سرد يك جنگ ولرمي با مادر بچههاي آينده بكند!
حاجي آمريكايي وارد وطن شد و به منزل رفت و با متعلقه خود ديده بوسي شهوتناكي كرد و با هم دراز به دراز خوابيدند و لحاف را سرشان كشيدند و در آزمايشگاه! مشغول آزمايش شد!
تير حاجآقا به هدف! خورد و پس از يكي دو ماه شكم زوجه رفته رفته بالا آمد و بعد از 9 ماه و 9 روز و نه دقيقه فرياد زنانه آخ مردم... اينور دلم... اونور دلم.... از خانه حاج براتعلي آقاي شرافت بلند شد و حاج آقا داراي پسري شد كه اسم او را عبدالعلي گذاشتند ولي از آن زوزههايي كه عبدالعليخان از همان روزهاي اول ميكشيد معلوم بود كه تخم سگ است و صداهايي از خود در ميآورد كه غير از صداي بچه آدميزاد بود!
از آنجايي كه روزگار هيچكس را راحت نميگذارد و دست طبيعت هميشه شاسي ناراحتيها را فشار ميدهد، حاج آقا هم به ناراحتي جديدي دچار شد، يعني خوي سگي! به تمام جهات در ايشان بروز كرد.
حاجي آقا با اينكه قبل از رفتن به آمريكا خيلي مقدس شده بود و پس از ادرار كردن با جام برنجي پر از آب تطهير ميكرد، ده ماه پس از مراجعت از آمريكا هنگام ادرار كردن، كنار ديوار ميايستاد و يك پاي خود را بلند ميكرد!
هر وقت در منزل گوشت بار ميكردند، موقع كوبيدن گوشت، حاجآقا استخوانش را ميقاپيد و فرار ميكرد و زير ناودان ميرفت و دمرو ميخوابيد و استخوان را مانند سگ ميان دو دستش ميگرفت و ميليسيد!
نيمههاي شب از هر جا صداي سگ بلند ميشد، حاجيآقا از رختخواب برميخاست و به پشت بام ميرفت و دور پشت بام ميدويد و صداهاي ناهنجار از خود در ميآورد.
هر كس براي منزل ايشان «تعارفي» ميآورد، حاجيآقا به جهت سپاسگزاري به خاك ميافتاد و پاي او را ميليسيد!
پس از دو ماه در يكي از جرايد كثيرالانتشار كشور اين سطور تحت عنوان حادثه عجيب با حروف درشت به چشم ميخورد: به طوريكه خبرنگار ما از قم اطلاع ميدهد، حاج براتعلي شرافت كه از محترمين قم ميباشد، نيمهشب گذشته طفل دوماهه خود عبدالعلي را خورده است!!!