• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

داستانهای انرژی بخش-داستان کوتاه کودک قهرمانی که یک دست نداش

T I N A

کاربر ويژه
رمز قصه رو كشف كن و تو زندگيت استفاده كن ...

روزگار نو : کودکی ده ساله که دست چپش به دلیل یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد…

پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد! استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند. در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد.

بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود. استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد.

سر انجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان ، با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد! سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود. وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید. استاد گفت: “دلیل پیروزی تو این بود که اولا به همان یک فن به خوبی مسلط بودی.

ثانیا تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه تنها راه شناخته شده برای مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود، که تو چنین دستی نداشتی! یاد بگیریم که در زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت استفاده کنیم!!
 
آخرین ویرایش:

T I N A

کاربر ويژه
داستانک؛ لیوان مشکلات
برترین ها: استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا نگاه داشت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند ۵۰ گرم، ۱۰۰ گرم، ۱۵۰ گرم. استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقاً وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد. شاگردان گفتند: هیچ اتفاقى نمی افتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقى می افتد؟ یکى از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد می گیرد. حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟ شاگرد دیگرى جسارتاً گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار می گیرند و فلج می شوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند. استاد گفت: خیلى خوب است. ولى آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟ شاگردان جواب دادند: نه پس چه چیز باعث درد و فشار روى عضلات می شود؟ من چه باید بکنم؟ شاگردان گیج شدند: یکى از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید. استاد گفت: دقیقاً . مشکلات زندگى هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید، اشکالى ندارد. اگر مدت طولانی ترى به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کارى نخواهید بود. فکر کردن به مشکلات زندگى مهم است. اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید، هر روز صبح سرحال و قوى بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشى که برایتان پیش می آید، برآیید! دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذار. زندگى همین است!
 

T I N A

کاربر ويژه
داستان چهار فصل زندگی….. مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود. پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.
http://www.roozeshadi.com/داستان-چهار-فصل-زندگی/golabi-2/
سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند. پسر اول گفت: «درخت زشتی بود، خمیده و درهم پیچیده.» پسر دوم گفت: نه… درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.

پسر سوم گفت: نه… درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین… و با شکوه ترین صحنه ای بود که تا به امروز دیده ام.» پسر چهارم گفت: «نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها… پر از زندگی و زایش
!

مرد لبخندی زد و گفت: «همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمی توانید درباره یک درخت یا یک انسان بر اساس یک فصل قضاوت کنید. همه حاصل آنچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگی شان برمی آید فقط در انتها نمایان می شود
.

وقتی همه فصل ها آمده و رفته باشند! اگر در زمستان تسلیم شوید، امید شکوفایی بهار، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از کف داده اید! مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل، زیبایی و شادی تمام فصل های دیگر را نابود کند! زندگی را فقط با فصل های دشوارش نبین؛ در راه های سخت پایداری کن. لحظه های بهتر بالاخره از راه می رسند
 

T I N A

کاربر ويژه
داستان-تغییراحساس قورباغه ها:

چند قورباغه را در ظرفی پر از آب جوش انداختند،آنها خیلی سریع از آب جوش به بیرون پریدند و خودشان را نجات دادند.وقتی همین قورباغه ها را در ظرف آب سرد قرار دادند و آرام آرام آب را به جوش رساندند همه آنها در آب جوش کشته شدندچون نتوانستند عکس العملی به همان سرعت نشان دهند.



می توان نتیجه گرفت:



ما می توانیم تغییرات ناگهانی را بفهمیم ومتقابلاً عکس العمل نشان دهیم اما وقتی این تغییرات در درازمدت انجام می شوند وقتی متوجه می شویم که دیگر خیلی دیر است.



یادمان باشد،نه عادت های بد یک شبه وجود کسی را فرا می گیرد و نه کسی یک شبه فرد دیگری می شود،همه چیز پله پله انجام می شود.مهم این است که گرم شدن آب را احساس کنید.

 

T I N A

کاربر ويژه
داستان-مانع

روزی دانشمندی آزمایش جالبی انجام داد او آکواریومی شیشه ای ساخت و با دیواری شیشه ای دو قسمت کرد،در یک قسمت ماهی بزرگی انداخت و در قسمت دیگر ماهی کوچکی که غذای مورد علاقه ماهی بزرگ بود.

ماهی کوچک تنها غذای ماهی بزرگ بود و دانشمند به آن غذای دیگری نمی داد.او برای خوردن ماهی کوچک بارها وبارها به طرفش حمله کرد اما هر بار به دیوار نامرئی می خورد.همان دیوار شیشه ای که او را از غذای مورد علاقه اش جدا می کرد. بالاخره بعد از مدتی از حمله به ماهی کوچک منصرف شد.دانشمند شیشه وسط را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز کرد اما ماهی بزرگ هرگز به ماهی کوچک حمله نکرد.او هرگز قدم به سمت دیگر آکواریوم نگذاشت و از گرسنگی مرد.


آن دیوار شیشه ای دیگر وجود نداشت اما ماهی بزرگ در ذهنش یک دیوار شیشه ای ساخته بود یک دیوار که شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی سخت تر بود آن دیوار باور خودش بود. باورش به محدودیت.باورش به وجود دیوار،باورش به ناتوانی ....

 

T I N A

کاربر ويژه

11.png
یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند.

از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن
!

در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند
.

در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند
.

برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند
.

بعد فهمیدند که نمک نیاوردند
!

پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند
.

بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد
.

لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود
!

او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره
.

خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد
.

سه سال گذشت … و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال … شش سال … سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به

گرسنگی ادامه بده
.

او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد
.

در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم
!!!!!!!!!



نتیجه اخلاقی:

بعضی از ماها زندگیمون صرف انتظار کشیدن برای این می شه که دیگران به تعهداتی که ازشون انتظار داریم عمل کنن. آنقدر نگران کارهایی که دیگران انجام میدن هستیم که خودمون (عملا) هیچ کاری انجام نمی دیم.

 

T I N A

کاربر ويژه

اسکناس مچاله


يک سخنران معروف در مجلسي که دويست نفر در آن حضور داشتند، يک اسکناس هزار توماني را از جيبش بيرون آورد و پرسيد: چه کسي مايل است اين اسکناس را داشته باشد؟

دست همه حاضرين بالا رفت.

سخنران گفت: بسيار خوب، من اين اسکناس را به يکي از شما خواهم داد ولي قبل از آن مي خواهم کاري بکنم. و سپس در برابر نگا ه هاي متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسيد: چه کسي هنوز مايل است اين اسکناس را داشته باشد؟

و باز هم دست هاي حاضرين بالا رفت.

اين بارمرد، اسکناس مچاله شده را به زمين انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روي زمين کشيد.

بعد اسکناس را برداشت و پرسيد: خوب، حالا چه کسي حاضر است صاحب اين اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا

رفت. سخنران گفت: دوستان ، با اين بلاهايي که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چيزي کم نشد و همه

شما خواهان آن هستيد
.

و ادامه داد: در زندگي واقعي هم همين طور است، ما در بسياري موارد با تصميمــاتي که مي گيريم يا با مشکلاتي که

روبرو مي شويم، خم مي شويم، مچالــه مي شويم، خاک آلود مي شويم و احساس مي کنيم که ديگر پشيزي ارزش

نداريم، ولي اين گونه نيست و صرف نظر از اين که چه بلايي سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمي دهيم

و هنوز هم براي افرادي که دوستمان دارند، آدم با ارزشي هستيم
.
 

T I N A

کاربر ويژه
-خدا خوشبختی حقیقی است-


از مرد خردمندی پرسیدم: چگونه می توانیم در ماوراء خواست ها قرار بگیریم؟


به آرامی گفت: طبیعت واقعی خودت را فراموش نکن، اگر بکنی، بدبخت خواهی شد. تو خوشبختی و بدبختی را مثل موج هایی در فراز و نشیب خواهی یافت که به ساحل زندگی تو برخورد می کنند. تو ممکن است با ناامیدی ها تقصیرات و ناراحتی ها محاصره شوی. در پایان یاد می گیری که تسلیم شوی و خواهی گفت: «دیگر بس ایت. دیگر چیزی نمی خواهم.


خواست ها و هوس ها را کنار بگذار، همه چیزهای دیگر را رها کن _ آن وقت خدا را خواهی یافت. خدا خوشبختی حقیقی است!
به او گفتم: ای خردمند، مردم چگونه می توانند خوشبختی حقیقی را پیدا کنند؟ می خواهم دانشی را که تو به من می آموزی با افراد بی شمار در میان بگذارم. بگو چگونه انسان می تواند خوشحال باشد؟


مرد عاقل لبخندی زد. در چشمانش نور دانایی و دلسوزی نمایان بود. او گفت: من تو را به قلمرو خوشبختی می برم، تو خودت می توانی راز خوشبختی را کشف کنی _ که عبارت از روش زندگی در آن سرزمین زیباست
.
پرسیدم: قلمرو خوشبختی! آیا چنین سرزمینی در کره زمین ما وجود دارد؟ آیا برای رسیدن به آن باید به سرزمین های دور سفر کنیم؟ باید پیاده برویم یا . . . . . ؟


پیرمرد لبخندی زد و گفت: قبلاً به تو گفته ام، قلمرو خوشبختی در درون تو است. بیا کنارم بنشین. راحت باش و ذهن و بدن خود را کاملاً راحت کن. می خواهیم سفر خود را شروع کنیم.


در حالی که آماده شروع سفر می شدم، پرسیدم: استاد، شما هم در این سفر با من می آیید؟ چون نمی خواهم در این موقعیت راهنمای خردمندی چون شما را از دست بدهم
.


خردمند به من اطمینان داد:
تمام راه با تو هستم، حالا بیا دنیا را پشت سر بگذاریم و وارد شویم . . . بیا تا رازهای خوشبختی حقیقی را کشف کنیم!
 

T I N A

کاربر ويژه
آرامش سنگ یا برگ


مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود

مرد سالخورده ای از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حال
پریشانش شدو کنارش نشست

مرد جوان بی اختیار گفت: عجیب آشفته ام و همه

چیز در زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و
نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟


مرد سالخورده برگی از درختی کند و آن را داخل نهر آب انداخت و
گفت:به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آب
می سپارد وبا آن می رود

سپس سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت
و داخل نهر انداخت . سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق
آب کنار بقیه ی سنگ ها قرار گرفت

مرد سالخورده گفت: این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست
بر نیروی جریان آب غلبه کند و درعمق نهر قرار گیرد.
اما امواجی را روی آب ایجاد کرد و بر جریان آب تاثیر گذاشت.

حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را
مرد جوان مات و متحیر به او نگاه کرد و گفت: اما برگ که آرام نیست.
او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست!؟

لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان
دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم
مرد سالخورده لبخندی زد و گفت: پس حال که خودت انتخاب کردی
چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری
زندگی ات می نالی؟
اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم
داشته باش و محکم هر جایی که هستی ...آرام و قرار خود را از دست مده
در عوض از تاثیری که بر جریان زندگی داری خشنود باش
مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و
از مرد سالخورده پرسید: شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را
انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟

پیرمردلبخندی زد و گفت: من تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق
رودخانه هستی به جریان زندگی سپرده ام
و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد
از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم
من آرامش برگ را می پسندم
=
ولی می دانم که خدایی هست که هم به سنگ توانایی ایستادگی را داده است
و هم به برگ توانایی همراه شدن با افت و خیزهای سرنوشت

دوست من ....برگ یا سنگ بودن
انتخاب با توست.
به یاد داشته باش آینده کتابی است که امروز می نویسی پس چیزی بنویس که فردا از خواندن آن لذت ببری
 

T I N A

کاربر ويژه

استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید:به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند:۵۰ گرم ، ۱۰۰ گرم ، ۱۵۰ گرم استاد گفت:من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا" وزنش چقدراست. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد. استاد پرسید:خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟ یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد میگیرد. استادگفت :حق با توست.. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟ شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند. و مطمئنا" کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند. استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟ شاگردان جواب دادند: نه پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ درعوض من چه باید بکنم؟ شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید. استاد گفت: دقیقا" مشکلات زندگی هم مثل همین است.اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید.اشکالی ندارد. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد.اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است.. اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید! دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری.
 
بالا