• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

داستانک

صاینا

متخصص بخش آموزش خیاطی
پیرمرد ایستاده بود دم در و پسر جوان را جلوی همه، بلند بلند نصیحت می کرد. وسط حرف هایش هم به مردمی که برای روضه آمده بودند، خوش آمد می گفت. پسر سرش را انداخته بود پایین و به حرف های پیرمرد گوش می داد.

پیرمرد: نمی گویم ننداز، بنداز، ولی آخه این چیه؟ خب حداقل اسم معصومی، قرآنی، دعایی، چیزی می انداختی دور گردنت، نه این. حیف نیست تویی که آمده ای مجلس امام حسین، ادای یه عده اجنبی را در بیاری؟ بچه مسلمان را چه به این رفتارها؟

موبایل پیرمرد زنگ خورد و مشغول صحبت شد. پسر جوان آرام از مجلس بیرون آمد. گوشی ام پی تری پلیر را در گوشش گذاشت. صدای مداحی را زیاد کرد و با چشمی گریان وارد کلیسای آنطرف خیابان شد
 

صاینا

متخصص بخش آموزش خیاطی
اول برج است . به خانه می روم با جعبه شیرینی در دست . چشم هایم خیس است و در حسرت آن خروس قندی هستم که سالها پیش ، روزی پدرم با چهره ای
خندان به من داد اما آن را پس دادم و گفتم :این هم شد شیرینی ؟
... چشمان پدرم خیس شد .
 

صاینا

متخصص بخش آموزش خیاطی
زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با ريش هاي بلند جلوي در ديد.
به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فکر مي کنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاري بيرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمي توانيم وارد شويم.»
عصر وقتي شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را براي او تعريف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائيد داخل.»
زن بيرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمي شويم.»
زن با تعجب پرسيد: « چرا!؟» يکي از پيرمردها به ديگري اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پيرمرد ديگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقيت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنيد که کدام يک از ما وارد خانه شما شويم.»
زن پيش شوهرش برگشت و ماجرا را تعريف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنيم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولي همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقيت را دعوت نکنيم؟»
عروس خانه که سخنان آنها را مي شنيد، پيشنهاد کرد:« بگذاريد عشق را دعوت کنيم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بيرون رفت و گفت:« کدام يک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقيت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسيد:« شما ديگر چرا مي آييد؟»
پيرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت يا موفقيت را دعوت مي کرديد، بقيه نمي آمدند ولي هرجا که عشق است ثروت و موفقيت هم هست! »
 

صاینا

متخصص بخش آموزش خیاطی
روزي پدر يك خانوادهء خيلي ثروتمند پسرش را براي سفر به روستا برد تا به او نشان دهد كه مردم فقير چگونه زندگي مي‌كنند. آنها چند شبانه‌روز در مزرعهء خانواده‌اي بسيار فقير به سر بردند. در بازگشت از سفر پدر از پسرش پرسيد:

"سفر چطور بود؟"
"عالي بود، پدر."

"ديدي مردم فقير چطور زندگي مي‌كنند؟"
"اوه، بله."

"پس به من بگو كه از اين سفر چه ياد گرفتي؟"

پسر پاسخ داد: "من ديدم كه ما يك سگ داريم و آنها چهارتا.

ما استخري داريم كه به وسط باغمان مي‌رسد و آنها نهري دارند كه انتهايي ندارد.

ما در باغمان فانوس گذاشته‌ايم و آنها شبها ستارگان را دارند.

ايوان ما به حياط جلو مي‌رسد و آنها همهء افق را دارند.

ما يك تكه زمين كوچك داريم كه روي آن زندگي مي‌كنيم و آنها مزارعي دارند كه دور از چشمرس ماست.

ما خدمتكاراني داريم كه به ما خدمت مي‌كنند، اما آنها به ديگران خدمت مي‌كنند.

ما غذايمان را مي‌خريم، آنها غذايشان را مي‌كارند.

ما براي حفظ خود در اطراف املاكمان ديوار مي‌كشيم، آنها براي حفظ خود دوستانشان را دارند."

پدر او مبهوت مانده بود. پسر اضافه كرد: "بابا، خيلي ممنون كه به من نشان دادي ما چقدر فقيريم."
 

صاینا

متخصص بخش آموزش خیاطی
روزي از روزها 2 غورباقه داخل چاه عميقي مي افتند. غورباقه هاي ديگر همگي سر چاه مي ايستند و براي آن 2 احساس تاثر مي كنند و مي گويند:" آخي...ديگه نمي تونين بالا بيان.همونجا موندگار شدين..." به هم نگاه مي كردند و درباره آن 2 صحبت مي كردند.غورباقه ها تصميم گرفتند كه تلاش كنند تا از چاه نجات پيدا كنند. آنها همينطور مشغول به بالا آمدن بودند.چندین بار تا نيمه ها آمدند و دوباره افتادند پايين. مدتها گذشت. غورباقه هاي ديگر بالا ايستاده بودند و باز همان حرفها و نااميدي ها را تكرار مي كردند كه:" تلاش بي خود است.غير ممكن است شما بتوانيد بالا بياييد. تا به حال كسي موفق نشده كه چنين كاري رو انجام بده...نه محال است..." بعد از مدتها يكي از غورباقه ها در نيمه ها ديگر خسته مي شود. براي لحظه اي مي ايستد. ايستادن همانا و افتادن در ته چاه و نابودي همانا...ولي غورباقه ديگر مصرانه كار خود را ادامه مي دهد تا بالاخره از چاه خارج مي شود...همه در كمال نا باوري به او مي نگريستن و به وي تبريك مي گفتند. ولي بعد همگي متوجه شدند كه اين غورباقه كر است.
 

صاینا

متخصص بخش آموزش خیاطی
مادر

مردي مقابل گل فروشي ايستاده بود و مي خواست دسته گلي براي مادرش که در شهر ديگري بود سفارش دهد تا برايش پست شود.
وقتي از گل فروشـي خارج شد، دختري را ديد که روي جـدول خيابان نشستـه بود و هق هق گريـه مي کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد: دختر خوب، چرا گريه مي کني؟
دختر در حالي که گريه مي کرد، گفت: مي خواستم براي مادرم يک شاخه گل رز بخرم ولي فقط 75 سنت دارم در حالي که گل رز 2 دلار مي شود. مرد لبخندي زد و گفت: با من بيا، من براي تو يک شاخه گل رز قشنگ مي خرم.
وقتي از گل فروشي خارج مي شدند، مرد به دختر گفت: "مادرت کجاست؟ مي خواهي تو را برسانم؟ دختر دست مرد را گرفت و گفت: آنجا و به قبرستان آن طرف خيابان اشاره کرد.
مرد او را به قبرستان برد و دختر روي يک قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت.
مرد دلش گرفت، طاقت نياورد، به گل فروشي برگشت، دسته گل را گرفت و 200 مايل رانندگي کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد
 

صاینا

متخصص بخش آموزش خیاطی
icon1.png


يک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود

چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت کتابي خريداري کند. او يک بسته بيسکوئيت نيز خريد.

او برروي يک صندلي دسته‌دارنشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.

در کنار او يک بسته بيسکوئيت بود و مردي در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه مي‌خواند

وقتي که او نخستين بيسکوئيت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم يک بيسکوئيت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت.
پيش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شايد اشتباه کرده باشد.»

ولي اين ماجرا تکرار شد. هر بار که او يک بيسکوئيت برمي‌داشت ، آن مرد هم همين کار را مي‌کرد. اين کار او را حسابي عصباني کرده بود ولي نمي‌خواست واکنش نشان دهد.

وقتي که تنها يک بيسکوئيت باقي مانده بود، پيش خود فکر کرد: «حالا ببينم اين مرد بي‌ادب چکار خواهد کرد؟»
مرد آخرين بيسکوئيت را نصف کرد و نصفش را خورد.

اين ديگه خيلي پرروئي مي‌خواست!
او حسابي عصباني شده بود.

در اين هنگام بلندگوي فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن کتابش را بست، چيزهايش را جمع و جور کرد و با نگاه تندي که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.

وقتي داخل هواپيما روي صندلي‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عينکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب ديد که جعبه بيسکوئيتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!

خيلي شرمنده شد!! از خودش بدش آمد ... يادش رفته بود که بيسکوئيتي که خريده بود را داخل ساکش گذاشته بود.

آن مرد بيسکوئيت‌هايش را با او تقسيم کرده بود، بدون آن که عصباني و برآشفته شده باشد...

در صورتي که خودش آن موقع که فکر مي‌کرد آن مرد دارد از بيسکوئيت‌هايش مي‌خورد خيلي عصباني شده بود. و متاسفانه ديگر زماني براي توضيح رفتارش و يا معذرت‌خواهي نبود.

- چهار چيز است که نمي‌توان آن‌ها را بازگرداند...
سنگ ... پس از رها کردن!
حرف ...پس از گفتن!
موقعيت...پس از پايان يافتن!
و زمان ... پس از گذشتن!
 
بالا