• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

داستانی فوق العاده زیبا و تاثیر گذار عاشقانه زیبا

صاینا

متخصص بخش آموزش خیاطی
دختري بود نابينا

که از خودش تنفر داشت

که از تمام دنيا تنفر داشت

و فقط يکنفر را دوست داشت

دلداده اش را

و با او چنين گفته بود

اگر روزي قادر به ديدن باشم

حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم

عروس تو خواهم شد


***

و چنين شد که آمد آن روزي

که يک نفر پيدا شد

که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد

و دختر آسمان را ديد و زمين را

رودخانه ها و درختها را

آدميان و پرنده ها را

و نفرت از روانش رخت بر بست


***

دلداده به ديدنش آمد

و ياد آورد وعده ديرينش شد :

« بيا و با من عروسي کن

ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »


***
دختر برخود بلرزيد

و به زمزمه با خود گفت :

« اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »

دلداده اش هم نابينا بود

و دختر قاطعانه جواب داد:

قادر به همسري با او نيست


***

دلداده رو به ديگر سو کرد

که دختر اشکهايش را نبيند

و در حالي که از او دور مي شد گفت

« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »

 
بالا