baroon
متخصص بخش ادبیات
شلپ شلپ؛ با تعجب برگشت. مرد جوان روی خطوط سفید لی لی میكرد؛ به آخرین خط كه رسید ایستاد و برگشت. برایش دستی تكان داد به علامت خداحافظی یك آشنا!
خنده اش گرفت و ناگهان...
باز باران
با ترانه
با گهرهای فراوان
می خورد بر بام خانه
یادم آید روز دیرین
گردش یك روز شیرین...
هر وقت باران میگرفت این شعر به مغزش هجوم می آورد و به سرعت پرتاب میشد به كوچه باغهای كودكی اش؛ كوچه های باریك و پیچ در پیچ خیابان بهارستان؛ آن وقت ها كه هنوز تهران پر بود از باغ و برگ چسبهای پیچیده به دیوارها و خانه های قدیمی.
هر چند كه دوران عوض شده بود و در گوشه و كنار كوچه ها آپارتمان های 2 طبقه هم به ندرت خودنمائی میكردند، اما هنوز انگار همان بوی خاک و كاهگلی كه روی بعضی از دیوارباغها مانده بود به مشامش میرسید.
حتی چهره مادرانی كه وقتی به دنبال دوستانش میرفت تا به مدرسه بروند در را با لبخندی درخشان به رویش باز می کردند؛ با چادر نمازهای گلدار و دوست داشتنیشان؛ یعنی كه مادرند؛ و دوستانی كه با یقه های سفید و گیس هایی سیاه با ربان های پاپیون شده ی سفید با كیف های دستی دوان دوان می آمدند. چهره ی بقال محل كه هر روز با آفتابه جلوی در مغازه اش -همان در های چوبی سبز آبی، لنگه به لنگه- آب می پاشید و جارو می زد. لبو فروش محل كه روی گاری دستی اش لبوی داغ می گذاشت و با ملاقه ی روحی، اشک چشم قرمز لبو را روی لبوی تكه تكه شده خریداران می ریخت و هم می زد تا داغتر شوند! چهره یكی یكی این افراد انگار به تازگی آنها را دیده باشد جلوی چشمانش رژه می رفت و همیشه لبخند زیبای مادر كه در را به رویش می بست و با حمد و سوره ای او را روانه می كرد؛ هر چند كه چند سالی در دوران دبستان با سر كشیدن چادر مشكی اش و گرفتن دست او دست در دست به مدرسه می رفتند. حتی در راه گهگاهی آرام آرام مادر شعرهای كتاب را كه خودش نیز بلد بود با او زمزمه می كرد؛ و چقدر دلچسب كه می دانستی مادران دیگر این كار را نمی كردند؛ و فقط مادر او بود. مادر او كه در این خاطرات همیشه این شعرها را بلد بود؛ گویند مرا چو زاد مادر؛تك تك ساعت چه گوید هوشیار؛ و...
آنقدر غرق در این رنگ و بو و نور و صدا و چک چک باران كودكی می شد كه تمامی مسیر را به ثانیه ای طی می كرد! اما همیشه در میانه این خاطرات، تكه گمشده ای بود كه باعث می شد قلبش به طپش بیافتد؛ و مانند دوران نوجوانی گونه هایش گل بیاندازند؛ مثل همه ی خاطرات خوش دوران كودكی و نوجوانی؛ مثل همه رویاها؛ همیشه یك نفر هست كه در خاطراتمان نیمه ی غبار آلود اما دلنشین و گرم در خاطرمان بماند. همیشه یک نفر كه دورادور دوستتان داشته یا دوستش داشته بودید. حس غریبی از عشق كودكی و جوانی.
چشمانش را بست و باز كرد نفس عمیقی كشید پر از بوی نم باران؛ مرطوب و دلچسب؛ هوا هوای كودكی؛
احساس كرد موهایش دورش ریخته و زیر باران می دود؛ كاری كه همیشه دوست می داشت! با موهای باز و خیس توی حیاط دور حوض می دوید و توی چاله های كوچک آب چلپ چلپ میكرد! اصلا خدایا چه ارتباطی بین این كودكی و باران و عشق هست كه همیشه یک احساس گنگ در كنار باران ته دلت قیلی ویلی می رود؟ از خودش سؤال می كرد: "این كیه كه همیشه وقتی یاد كودكیم می افتم یادم میاد و نمیاد؟ این سایه؟
برای رد شدن از چهارراه نزدیک منزل كمی مكث كرد. خلوت بود. به آرامی بر روی خط های سفید عابر پیاده كه او را به یاد روبان های روی موهای بافته كودكی اش می انداخت قدم گذاشت. نگاهی به دو طرف خیابان كرد. هیچكس نبود. با شادی تمام شروع به لی لی بر روی خط های سفید عابر پیاده كرد. به آخر خط رسید سینه به سینه ی عابری دیگر محكم برخورد كرد؛ آخ ببخشید متوجه نشدم! متاسفم! خواهش می كنم اما من متوجه شما شدم؛ اشكالی ندارد؛ بفرمایید. كمی به سمت راست؛ كمی به چپ؛ آقای روبرویی هم؛ و هر دو لبخندی توأم با خجالت. گذشتند یكی به شرق یكی به غرب.
شلپ شلپ؛ با تعجب برگشت. مرد جوان روی خطوط سفید لی لی میكرد؛ به آخرین خط كه رسید ایستاد و برگشت برایش دستی تكان داد به علامت خداحافظی یك آشنا!
خنده اش گرفت و ناگهان خاطره ای به یادش آمد.
در حیاط خانه دور حوض می دوید؛ شلپ شلپ؛ شالاپ شولوپ.
به آسمان نگاه میكرد كه چشمش به پشت بام همسایه افتاد. اسبابكشی همسایه ی جدید را هفته ای پیش دیده بود و مادری جوان كه دست پسركی كمی بزرگتر از خودش را در دست داشت. مادر به رسم رسیدن به خیر با سینی چای و نقل كمی پس از اسبابكشی به منزل همسایه رفته بود و او را همراه نبرده بود. زیاد دلش نسوخته بود همسایه كه دختر نداشت؛ پسر بود و حتما شیطان.
چشمش كه به پشت بام افتاد دانه ی باران در چشمش رفت؛ كمی پلک زد و دقیق شد، اما همانطور لی لی می كرد و شلپ شلپ. پسرك به لبه ی پشت بام تكیه داده بود و دستش زیر چانه اش بود. یك كیسه پلاستیک روی سرش كشیده بود و یک سیم فلزی كه یک رینگ گرد به آن آویزان بود را از پشت بام آویزان كرده بود پایین و تكان تكان می داد.
پسرک خواست تظاهر كند كه او را نگاه نمی كند و بازی خودش را می كند. او هم به كار خودش مشغول شد؛ شالاپ شولوپ. چاله های آب روی برگ های نارنجی و زرد و قرمز. چیزی از پشت بام افتاد. نگاه كرد. رینگ پسرک بود؛ افتاد درست توی حیاط، وسط یک چاله كوچولوی آب؛ شالاپ.
به بالا نگاه كرد. پسرک كمی ترسیده بود و ناگهان گفت: سلام.
نگاهی به او انداخت. باز دانه ای باران به چشمش افتاد. پلک زد و تورهای كلاه تابستانی كه سرش گذاشته بود را جلوتر كشید؛ گفت سلام. چرا انداختی؟
پسر گفت : نینداختم، خودش افتاد. می اندازی بالا؟
شانه ای بالا انداخت كه یعنی مهم نیست باشه. رینگ را از وسط آب برداشت. هنوز طرحی كه رینگ گرد و نازک در چاله ی آب درست كرده بود دقیقاً به خاطرش بود؛ مثل یک بشقابی كه وسطش سوراخ باشد، آب داخلش جمع شده بود. خود رینگ طوسی مشكی بود و معلوم بود استفاده شده بود.
با اینكه دختر بود ولی همیشه دوست داشت خودش هم یكی از اینها داشته باشد و با یك تكه سیم كه خمش كرده بودند؛ یك رینگ را مثل ماشین راه ببرد. كمی به رینگ نگاه كرد. مال خودش نبود، باید پس میداد. برش داشت و با یک دست جلوی چشمانش را گرفت و بالا را نگاه كرد. خواست مثلا حساب كند چقدر باید بالا بیاندازد. پسرک منتظر بود با دست اشاره كرد كه بیانداز: یعنی میگیرمش.
امتحان كرد. پرت كرد به سمت بالا؛ نه نرسید. پسرك گفت: محكمتر؛ بالاتر. باز خم شد و رینگ را برداشت. پرتاب كرد. رینگ چرخی خورد و بالا رفت و باز به سمت پایین برگشت. باز برش داشت و پرتاب كرد و با هر بار پرتاب بیشتر لذت می برد و پسرک بیشتر تشویقش می كرد كه این خود تبدیل شده بود به بازی شاد و جذابی برای هر دو كه صدای خنده هر دو را زیر باران ریز و پودری شادتر جلوه می داد. دوباره پرتاب كرد؛ باشدت و قوی؛ رینگ با شدت به طرف زمین برگشت. خودش را كنار كشید كه روی سرش نیافتد.
رینگ به زمین افتاد و تكه ای از آن شكست.
با ترس و ناراحتی به بالا نگاه كرد؟ پسرك گفت؛ چی شد. گفت : شكست. بغضش گرفت و بالا را نگاه كرد. وقتی دانه باران توی چشمش افتاد گریه اش گرفت. پسرك گفت: چه شد؟ راستی راستی شكست؟ و سؤالش بیشتر از واقعیتِ شكننده بودن رینگ، شكننده بود!
یادش افتاد كه با چه گریه و هق هقی به آشپزخانه ی گرم مادر پناه برد. بوی آش شله قلمكار همه جا را گرفته بود. مادر داشت نعنا داغ و پیاز داغ روی كاسه های آش را میر یخت و حیران پرسید: چی شده مادر؟ پاهای مادر را بغل كرد و گفت: رینگ پسر همسایه افتاد پایین و شكست.
مادر بغلش كرده بود و بوسیده بودش: "چقدر یخ كرده لپهات مادرم! بیا گشنه ته. بیا یك كاسه آش بخور، گرم بشی قربون اون اشكای گرمت بره مادر."
- "آخه رینگش شكسته؛ توی پشت بومه."
- " عیبی نداره مادر؛ الآن می خواستم براشون آش ببرم با هم می ریم رینگشو هم می دیم اون هم آش می خوره دیگه غصه نمی خوره. مگه باهاش دوست شدی؟"
فكر كرد چه چیزی در كودكی بود كه بدون اینكه با كسی دوست باشیم می توانستیم با او شاد باشیم و چه می شود كه در بزرگسالی نمی توانیم گاهی اوقات با كسانی كه دوست هم هستیم شاد باشیم؟ باز برگشت و از پشت سر به مردی كه با شادی به او دست تكان داده بود نگاه كرد.
صدای تقه ی در و بعد صدای زنگ در...
مادر گفت: "بارك الله دخترم برو ببین كیه؟ صورتت رو هم پاک كن قربون او لپهای قرمزت! و باز زیر لب گفت: یخ كرده بچه ام زیر بارون."
كلاهش را برداشت و روی میزی كه مادر كنار آشپزخانه گذاشته بود و رویش شیشه های آبغوره و آب نارنج و مرباها را با سلیقه چیده بود انداخت؛ از بس خیس بود شالاپ صدا كرد؛ به مادر نگاه كرد. مادر خندید و اشاره كه برو در را باز كن.
دوید همانطور كه صورتش را پاک میكرد، با كمی بغض و لبخندی كه از صورت مادر عاریه گرفته بود به سمت در رفت و در چوبی زردرنگ را باز كرد.
پسرك با یک رینگ سالم جلوی در بود خیس و خندان! كیسه ی روی سرش مانند ناودان از هر طرف آب میچكاند.
رینگ را به دستش داد و خندید؛ به سرعت دوید به سمت در خانه ی خودشان. برگشت نگاهی كرد و در حالی كه پشتش به او بود از نیمرخ دستی تكان داد و باز خندید. داخل خانه رفت و در را بست.
رینگ در دست، خوشحال و خندان بدون كلاه به حیاط دوید. سرش را بالا گرفت. پسرک لبه ی پشت بام منتظر بود.
با شدت تمام رینگ را به سمت بالا پرتاب كرد و صدای خنده ی هر دو تمام حیاط و پشت بام و آسمان و باران را پر كرد.
متوجه شد چند دقیقه ایست وسط چاله ی كوچكی از آب ایستاده و به نوك كفشهایش زل زده. پشت سرش خط های سفید عابر پیاده شبیه روبانهای پاپیون شده به گیس های كودكیش بود.
بس گوارا بود باران.
به ! چه زیبا بود باران!
نویسنده: مینا یزدان پرست