[FONT=Vazir,helvetica,sans-serif]کشیش پیری از آنجا می گذشت، کراهت ظاهر غوک او را آزرد و پاشنه پا بر سرش گذاشت.. کشیش کتابی در دست داشت و چیزی می خواند.[FONT=Vazir,helvetica,sans-serif]پس از او زنی آمد که گلی بر سینه داشت، او نیز نوک چتر خود را در چشم غوک فرو برد! او زنی دلفریب و زیبا بود. سپس چهار دانش آموز خردسال، که به پاکی زلال باران و صافی آسمان در رسیدند. در این خاكدان كه روح آدمی سرگشته و پریشان است ، دوران كودكی بیش تر با سنگدلی و بی رحمی می گذرد . هر كودكی كه سایه پر مهر مادر بر سر اوست، محبوب و آزاد ، خرسند و با نشاط است . در دو چمش ذوق بازی ، و شادی با صفای سپیده دم می درخشد. کودکان شادمانه بازی می کردند و همه کس می داند که آنچه با کودکی و نشاط این دوران همراه است . از جهل و غفلت سرچشمه می گیرد.
غوک مسکین خود را کشان کشان به سوی گودال آبی پیش می برد . افق مزرعه كم كم تاریك می شد و آن سیه روز دنبال شب می گشت. تا در دل شب و زلال آب از نظرها دور شود.
کودکان غوک سیاه بخت را دیدند و به شادی فریاد زدند: "باید این پلید زشت را بکشیم و به جزای زشتی آزارش دهیم!"
سپس هر یک خندان و شاد با ترکه تیزی به آزار غوک پرداختند. یکی چوب در چشمش فرو می کرد، آن دیگری جراحاتش را عمیق تر ساخت. بچه وقتی می كشد ، می خندد . عابران نیز به کار ایشان می خندیدند و با خنده تشویقشان می کردند.
مرگ، بر غوک سیه بخت که حتی نای ناله نیز نداشت سایه افکنده بود. از تمام بدن او که جُرمی جز زشتی نداشت خون بیرون می زد و او با اندک توان باقیمانده می گریخت. چاره ای نداشت، یک پایش کنده شده بود و یکی از کودکان، همچنان با بیلچه ای شکسته بر سرش می کوبید. و با هر ضربت از دهان آن موجود منفور ، موجودی كه هنگام روز هم از خنده ی خورشید و فروغ این سپهر بلند می گذرد و به سوراخ های سیاه آشیانه خود می گریزد ، جوی كف و خون فرو می ریخت.
كودكان می كفتند : "كه چه بد ذات است ! آب از دهان می ریزد !"
غوك كه خون از سرش فرو می ریخت . چشمش بیرون آمده بود. و به صورت سهمناكی میان علف ها می خزید. چنان می نمود كه از زیر فشار سختی بیرون جسته باشد . وای از این سیاهكاری كه بدبختان را شكنجه كنند و بر زشتی و زبونی ، كراهت و نفرت نیز بیافزایند!
با تنی پاره پاره از سنگی به سنگی دیگر می جست، هنوز نفس می کشید. بی هیچ ملجا و پناهی می خزید. گویی چنان زشت بود که مرگ مشکل پسند نیز قبولش نمی کرد!
بچه ها می خواستند به دامش اندازند، اما غوک بیچاره می گریخت و در حواشی چمن در پی پناهگاهی بود. سرانجام به آبگیر دیگری رسید و خود را خونین و مجروح با فرق شكافته در آب افکند. بر آتش زخم ها آبی زد و آثار قساوت بشر را در گل و لای فرو شست.
آن کودکان زیبای زرین مو که طراوت بهار در چهره آن ها پدیدار بود و هرگز چنان تفریح نکرده بودند، همه با هم فریاد می زدند: "بیایید تا سنگی بزرگ پیدا کنیم و کارش را بسازیم!"
همه چشم ها به آن موجود بیگناه دوخته شده بود و او سایه هراس انگیز مرگ را هرلحظه بیش از پیش بر سر خود حس می کرد.
" ای كاش كه در زندگی به جای نفرت و بی مهری ، در پی اهداف پسندیده ای و عالی الهی برخیزیم . به جای مرگ و نیستی ، به سلاح محبت، انسانیت و بقا مجهز شویم "
همه ی چشم ها در آب گیر غوك بیچاره را می جست.خشم و لذت با هم آمیخته بود. یکی از کودکان که سنگ بزرگ و سنگینی را به دست گرفته بود پیش آمد. سنگی گران بود اما از شوق بدكاری آن را احساس نمی كرد . و در دل خود می گفت: "ببینم با این سنگ بزرگ چه می کنی؟"
قضا را در همان لحظه ، دست تقدیر ارابه ای سنگین را به آن نقطه ی زمین آورد . آن ارابه را خری پیر و لنگ ، رنجور و ناتوان می کشید . خر مسکین و فرسوده و لنگان، پس از یک روز راه پیمایی طولانی جانفرسا به سوی طویله می رفت. به زحمت ارابه را می کشید و سبد سنگینی نیز بر پشت داشت. چنین به نظر می رسید که هر گام، آخرین قدم اوست. پیش می رفت و در هر گام، باران تازیانه بر سرش فرو می بارید. چشمانش را بخاری از حماقت و حیرت فرا گرفته بود. راه، چندان گل آلود و سخت و سراشیب بود که با هر گردش چرخ صدای شوم و دلخراشی برمی خاست. خر ناله کنان می رفت و صاحبش زبان از دشنام نمی بست؛ سراشیب راه آن حیوان ناتوان را بی اراده به پیش می راند . خر گویا در زیر تازیانه غرق در افکار خویش بود، اندیشه ژرف و عمیقی که هرگز بر آدمی نمایان نخواهد شد.
کودکان صدای چرخ و صدای پای خر را که شنیدند چون چشمشان به ارابه افتاد ، فریاد زدند: "سنگ را رها کن، صبر کن تا این ارابه برسد و از روی آن بگذرد.. این تماشایی تر است!"
همگی منتظر ایستادند. خر ناتوان به آبگیر رسید و از آن جا، غوک زشت تیره روز را که در آخرین شکنجۀ زندگیش بود . خر با آن همه خستگی ، جراحت، اندوه و درماندگی، همچنان که زیر آن بار سنگین سر به زیر پیش می رفت، به وجود غوک مسکین پی برد. از دیدن او به رحم آمد. حیوان صبور بدبختی که همواره محکوم به اعمال شاقه است، قوای خاموش از دست رفته را جمع کرد. زنجیر و بند ارابه را به زحمت بر عضلات خون آلود خود استوار ساخت، دشنام ها و فریادهای راننده را که پیاپی فرمان پیش رفتن می داد به چیزی نشمرد. تحمل بار سنگین ارابه را به شرکت در جنایت بشر ترجیح داد. با عزم و بردباری مال بند را از دوش برداشت . و با همه ی ناتوانی و فرسودگی كه بر وجودش مستولی بود ، چرخ ارابه را به دشواری و با ارده ای محكم منحرف ساخت و غوک مسکین را در قفای خود زنده گذاشت. سپس تازیانه ای دیگر خورد و راه خویش را پیش گرفت .
آنگاه کودک سنگی را که برای كشتن غوك به دست گرفته بود رها کرد، و در زیر این طاق لایتناهی که هم زمردین است و هم قیرگون، آوایی شنید که می گفت: "مهربان باش"!
معمای شیرینی است . از حیوان بی تمیز مروت دیدن ، و از زغال تیره بیقدری الماس گرفتن! این هم یكی از انوار خجسته ی الهی در فضای كائنات است !
چه منظره ی زیبا و مقدسی است . تماشای حیوانی كه به آدمی درس انسانیت می آموزد ...! به ترحمی عمیق كه چشم تنبه انسانی را باز می كند. چه شورانگیز است! تماشا روحی كه به یاری روحی دیگر بر می خیزد . دستان با مهری كه دوزخ محرومیت های دنیای مادی را به نوازش محبت خویش برای همنوعان خود ، بهشت برین می سازد . تماشای مروتی كه از روح سرگشته را از فرش به عرش می برد در صفای سپیده ی زندگانی ، همه هستی با عظمت و رمز مهربانی و عطوفت مانوس است ، و این بارقه ی رحمت ، در همه حال بر همه ی اجزای طبیعت ساری و جاری است . دریافت عمیق این تلالولو الهی ، وجود را در مقام و منزلت با ستارگان جاوید آسمانی همدوش می سازد.
ای انسان ! از من بپذیر ، اشك بریز و خود را در ژرفنای عشق و محبت غرقه ساز ! مردم خوب در این خاكدان پست همه چیز را الهی ، پاك و روشن می بینند، و هر كس خوب باشد ، در گوشه ای از آسمان بلند جای خواهد گرفت .
ای انسان ! مهربانی نوری است كه چهره ی گیتی را روشن می كند . مهربانیچون نگاه سپیده دم پاك و تابناك است . مهربانی شعاع درخشانی است كه جهان مرموز را حرارت می بخشد . مهربانی خوی پسندیده ای است كه از رنج و بدبختی نیز نابود نمی شود . خوبی آن رابطه ی وصف ناپذیر گرانبهایی است ، كه از ظلمت جهل و غفلت دنیای مادی ، وجود مادی را به خداوندگار دانای لایزال نزدیك می كند!
مهربانی به همین آسانی است "سروده ی مجتبی کاشانی "
که گلی با چشمی ، بلبلی با گوشی ، رنگ زیبای خزان با روحی ، نیش زنبور عسل با نوشی ، کارهمواره ی باران با دشت ، برف با قله ی کوه، رود با ریشه ی بید ، باد با شاخه و برگ ، ابر عابر با ماه ، چشمهای با آهو ، برکهای با مهتاب ، و نسیمی با زلف ، دو کبوتر با هم ، و شب و روز و طبیعت با ما!
مهربانی به همین آسانی است...
شاعری با کلماتی شیرین ، دست آرام و نوازشبخش بر روی سری ، پرسشی از اشکی ، و چراغ شب یلدای کسی با شمعی ، و دلآرام و تسلا ، و مسیحای کسی یا جمعی مهربانی به همین آسانی است...
که دلی را بخری ، بفروشی مهری ، شادمانی را حرّاج کنی ، رنجها را تخفیف دهی ، مهربانی را ارزانی عالم بکنی ، و بپیچی همه را لای حریر احساس ، گره عشق به آنها بزنی ، مشتریهایت را با خود ببری تا لبخند
مهربانی به همین آسانی است...
هر که با پیش سلامی در اول صبح ، هرکه با پوزش و پیغامی با رهگذری ، هرکه با خواندن شعری کوتاه با لحن خوشی ، نمک خنده بر چهره در لحظه ی کار ، عرضه ی سالم کالای ارزان به همه ، لقمه ی نان گوارایی از راه حلال ، و خداحافظی شادی در آخر روز ، و نگه داری یک خاطر خوش تا فردا ، و رکوعی و سجودی با نیت شکر
مهربانی به همین آسانی است
غوک مسکین خود را کشان کشان به سوی گودال آبی پیش می برد . افق مزرعه كم كم تاریك می شد و آن سیه روز دنبال شب می گشت. تا در دل شب و زلال آب از نظرها دور شود.
کودکان غوک سیاه بخت را دیدند و به شادی فریاد زدند: "باید این پلید زشت را بکشیم و به جزای زشتی آزارش دهیم!"
سپس هر یک خندان و شاد با ترکه تیزی به آزار غوک پرداختند. یکی چوب در چشمش فرو می کرد، آن دیگری جراحاتش را عمیق تر ساخت. بچه وقتی می كشد ، می خندد . عابران نیز به کار ایشان می خندیدند و با خنده تشویقشان می کردند.
مرگ، بر غوک سیه بخت که حتی نای ناله نیز نداشت سایه افکنده بود. از تمام بدن او که جُرمی جز زشتی نداشت خون بیرون می زد و او با اندک توان باقیمانده می گریخت. چاره ای نداشت، یک پایش کنده شده بود و یکی از کودکان، همچنان با بیلچه ای شکسته بر سرش می کوبید. و با هر ضربت از دهان آن موجود منفور ، موجودی كه هنگام روز هم از خنده ی خورشید و فروغ این سپهر بلند می گذرد و به سوراخ های سیاه آشیانه خود می گریزد ، جوی كف و خون فرو می ریخت.
كودكان می كفتند : "كه چه بد ذات است ! آب از دهان می ریزد !"
غوك كه خون از سرش فرو می ریخت . چشمش بیرون آمده بود. و به صورت سهمناكی میان علف ها می خزید. چنان می نمود كه از زیر فشار سختی بیرون جسته باشد . وای از این سیاهكاری كه بدبختان را شكنجه كنند و بر زشتی و زبونی ، كراهت و نفرت نیز بیافزایند!
با تنی پاره پاره از سنگی به سنگی دیگر می جست، هنوز نفس می کشید. بی هیچ ملجا و پناهی می خزید. گویی چنان زشت بود که مرگ مشکل پسند نیز قبولش نمی کرد!
بچه ها می خواستند به دامش اندازند، اما غوک بیچاره می گریخت و در حواشی چمن در پی پناهگاهی بود. سرانجام به آبگیر دیگری رسید و خود را خونین و مجروح با فرق شكافته در آب افکند. بر آتش زخم ها آبی زد و آثار قساوت بشر را در گل و لای فرو شست.
آن کودکان زیبای زرین مو که طراوت بهار در چهره آن ها پدیدار بود و هرگز چنان تفریح نکرده بودند، همه با هم فریاد می زدند: "بیایید تا سنگی بزرگ پیدا کنیم و کارش را بسازیم!"
همه چشم ها به آن موجود بیگناه دوخته شده بود و او سایه هراس انگیز مرگ را هرلحظه بیش از پیش بر سر خود حس می کرد.
" ای كاش كه در زندگی به جای نفرت و بی مهری ، در پی اهداف پسندیده ای و عالی الهی برخیزیم . به جای مرگ و نیستی ، به سلاح محبت، انسانیت و بقا مجهز شویم "
همه ی چشم ها در آب گیر غوك بیچاره را می جست.خشم و لذت با هم آمیخته بود. یکی از کودکان که سنگ بزرگ و سنگینی را به دست گرفته بود پیش آمد. سنگی گران بود اما از شوق بدكاری آن را احساس نمی كرد . و در دل خود می گفت: "ببینم با این سنگ بزرگ چه می کنی؟"
قضا را در همان لحظه ، دست تقدیر ارابه ای سنگین را به آن نقطه ی زمین آورد . آن ارابه را خری پیر و لنگ ، رنجور و ناتوان می کشید . خر مسکین و فرسوده و لنگان، پس از یک روز راه پیمایی طولانی جانفرسا به سوی طویله می رفت. به زحمت ارابه را می کشید و سبد سنگینی نیز بر پشت داشت. چنین به نظر می رسید که هر گام، آخرین قدم اوست. پیش می رفت و در هر گام، باران تازیانه بر سرش فرو می بارید. چشمانش را بخاری از حماقت و حیرت فرا گرفته بود. راه، چندان گل آلود و سخت و سراشیب بود که با هر گردش چرخ صدای شوم و دلخراشی برمی خاست. خر ناله کنان می رفت و صاحبش زبان از دشنام نمی بست؛ سراشیب راه آن حیوان ناتوان را بی اراده به پیش می راند . خر گویا در زیر تازیانه غرق در افکار خویش بود، اندیشه ژرف و عمیقی که هرگز بر آدمی نمایان نخواهد شد.
کودکان صدای چرخ و صدای پای خر را که شنیدند چون چشمشان به ارابه افتاد ، فریاد زدند: "سنگ را رها کن، صبر کن تا این ارابه برسد و از روی آن بگذرد.. این تماشایی تر است!"
همگی منتظر ایستادند. خر ناتوان به آبگیر رسید و از آن جا، غوک زشت تیره روز را که در آخرین شکنجۀ زندگیش بود . خر با آن همه خستگی ، جراحت، اندوه و درماندگی، همچنان که زیر آن بار سنگین سر به زیر پیش می رفت، به وجود غوک مسکین پی برد. از دیدن او به رحم آمد. حیوان صبور بدبختی که همواره محکوم به اعمال شاقه است، قوای خاموش از دست رفته را جمع کرد. زنجیر و بند ارابه را به زحمت بر عضلات خون آلود خود استوار ساخت، دشنام ها و فریادهای راننده را که پیاپی فرمان پیش رفتن می داد به چیزی نشمرد. تحمل بار سنگین ارابه را به شرکت در جنایت بشر ترجیح داد. با عزم و بردباری مال بند را از دوش برداشت . و با همه ی ناتوانی و فرسودگی كه بر وجودش مستولی بود ، چرخ ارابه را به دشواری و با ارده ای محكم منحرف ساخت و غوک مسکین را در قفای خود زنده گذاشت. سپس تازیانه ای دیگر خورد و راه خویش را پیش گرفت .
آنگاه کودک سنگی را که برای كشتن غوك به دست گرفته بود رها کرد، و در زیر این طاق لایتناهی که هم زمردین است و هم قیرگون، آوایی شنید که می گفت: "مهربان باش"!
معمای شیرینی است . از حیوان بی تمیز مروت دیدن ، و از زغال تیره بیقدری الماس گرفتن! این هم یكی از انوار خجسته ی الهی در فضای كائنات است !
چه منظره ی زیبا و مقدسی است . تماشای حیوانی كه به آدمی درس انسانیت می آموزد ...! به ترحمی عمیق كه چشم تنبه انسانی را باز می كند. چه شورانگیز است! تماشا روحی كه به یاری روحی دیگر بر می خیزد . دستان با مهری كه دوزخ محرومیت های دنیای مادی را به نوازش محبت خویش برای همنوعان خود ، بهشت برین می سازد . تماشای مروتی كه از روح سرگشته را از فرش به عرش می برد در صفای سپیده ی زندگانی ، همه هستی با عظمت و رمز مهربانی و عطوفت مانوس است ، و این بارقه ی رحمت ، در همه حال بر همه ی اجزای طبیعت ساری و جاری است . دریافت عمیق این تلالولو الهی ، وجود را در مقام و منزلت با ستارگان جاوید آسمانی همدوش می سازد.
ای انسان ! از من بپذیر ، اشك بریز و خود را در ژرفنای عشق و محبت غرقه ساز ! مردم خوب در این خاكدان پست همه چیز را الهی ، پاك و روشن می بینند، و هر كس خوب باشد ، در گوشه ای از آسمان بلند جای خواهد گرفت .
ای انسان ! مهربانی نوری است كه چهره ی گیتی را روشن می كند . مهربانیچون نگاه سپیده دم پاك و تابناك است . مهربانی شعاع درخشانی است كه جهان مرموز را حرارت می بخشد . مهربانی خوی پسندیده ای است كه از رنج و بدبختی نیز نابود نمی شود . خوبی آن رابطه ی وصف ناپذیر گرانبهایی است ، كه از ظلمت جهل و غفلت دنیای مادی ، وجود مادی را به خداوندگار دانای لایزال نزدیك می كند!
مهربانی به همین آسانی است "سروده ی مجتبی کاشانی "
که گلی با چشمی ، بلبلی با گوشی ، رنگ زیبای خزان با روحی ، نیش زنبور عسل با نوشی ، کارهمواره ی باران با دشت ، برف با قله ی کوه، رود با ریشه ی بید ، باد با شاخه و برگ ، ابر عابر با ماه ، چشمهای با آهو ، برکهای با مهتاب ، و نسیمی با زلف ، دو کبوتر با هم ، و شب و روز و طبیعت با ما!
مهربانی به همین آسانی است...
شاعری با کلماتی شیرین ، دست آرام و نوازشبخش بر روی سری ، پرسشی از اشکی ، و چراغ شب یلدای کسی با شمعی ، و دلآرام و تسلا ، و مسیحای کسی یا جمعی مهربانی به همین آسانی است...
که دلی را بخری ، بفروشی مهری ، شادمانی را حرّاج کنی ، رنجها را تخفیف دهی ، مهربانی را ارزانی عالم بکنی ، و بپیچی همه را لای حریر احساس ، گره عشق به آنها بزنی ، مشتریهایت را با خود ببری تا لبخند
مهربانی به همین آسانی است...
هر که با پیش سلامی در اول صبح ، هرکه با پوزش و پیغامی با رهگذری ، هرکه با خواندن شعری کوتاه با لحن خوشی ، نمک خنده بر چهره در لحظه ی کار ، عرضه ی سالم کالای ارزان به همه ، لقمه ی نان گوارایی از راه حلال ، و خداحافظی شادی در آخر روز ، و نگه داری یک خاطر خوش تا فردا ، و رکوعی و سجودی با نیت شکر
مهربانی به همین آسانی است