B a R a N
مدير ارشد تالار
داستان پیر چنگی
[h=3](رمز شناسی مولانا 8)
منبع اصلی این داستان را "اسرار التوحید" می دانند که مولانا آن را با زبان و بیانی شیوا و رسا به همراه آنچه که در ضمیر خویش داشته و طی سالها سیر و سلوک به دست آورده در هم آمیخته و عرصه ظهور رسانده است.
مولانا این نفخه و صور اسرافیل را بهانه کرده و گریزی می زند به نغمات جان فزای انبیاء و اولیاء و می فرماید:
نغمه های درون جان انبیاء و اولیا حق می گویند: ای اجزای جهان ماده که واقعا در حال نابودی هستید، از هر چه غیر اوست (حق) جدا شوید، وهم را کنار گذاشته و به مرتبه وجود حقیقی برسید. ای کسانی که در این جهان مادی پوسیده شده اید، آن جانِ باقی شما و آن روح متعالی شما نه رشد کرد و نه به حقیقتی رسید.
سپس حضرت مولانا کلام را اینگونه ادامه می دهد که:
اگر من شمه ای از آن نغمه ها را بگویم، جانها همه از دخمه های جسم خارج می شوند. گوش جانت را به آن کسی که نغمه های ربانی را با زبان باطنی بیان می کند، نزدیک کن تا بلکه خودت بتوانی چیزی را دریابی چرا که او دستور ندارد که چیزی را به تو بیان کند. ای مردگانی که درون گور تن هایتان و قبر جسدهایتان زندانی شده اید، آگاه باشید که اولیای خدا اسرافیلان زمان خود هستند و مردگان را زندگی می بخشند.
مولانا در بین این داستان چند حکایت کوتاه می آورد که به جای خود درباره آنها سخن خواهیم گفت.
آن خنیاگر پیر ناتوان شد و دیگر از شدت فقر و نداری برای یک گرده نان هم محتاج بود. در این وقت به درگاه حق پناه آورد و گفت:
ادامه دارد...
[h=3](رمز شناسی مولانا 8)
داستان "پیر چنگی"یکی دیگر از سلسله داستانهای دفتر اول مثنوی معنوی مولاناست که طی مجموعه مقالات "رمز شناسی مولانا" به بررسی آن می پردازیم.
آن شنیدستی که در عهد عمر بود چنگی مطربی با کر و فر
بلبل از آواز او بیخود شدی یک طرب ز آواز خوبش صد شدی
مجلس و مجمع دمش آراستی وز نوای او قیامت خاستی
همچو اسرافیل کآوازش بفن مردگان را جان در آرد در بدن
یار سایل بود اسرافیل را کز سماعش پر برستی فیل را
سازد اسرافیل روزی ناله را جان دهد پوسیده صدساله را
آیا این حکایت را شنیده ای که در روزگار عمربن خطاب، مرد چنگ نوازی با قدرت و زیبایی بسیار چنگ می نواخت؟ آهنگ چنگ او به قدری زیبا بود که بلبل از شنیدن آن از خود بی خود می شد و از صدای ساز او شادی هر شنونده ای چند برابر می شد. صدای ساز او زینت بخش هر محفل و مجلسی بود و از نوا و نغمه اش قیامت به پا می شد. نوای ساز او مثل بانگ اسرافیل خاصیت جان بخشی داشت و به مردگان را جان می بخشید. اسرافیل هم در قیامت با دمیدن در "صور" به مردگان پوسیده صد ساله جان می بخشد.مولانا این نفخه و صور اسرافیل را بهانه کرده و گریزی می زند به نغمات جان فزای انبیاء و اولیاء و می فرماید:
انبیا را در درون هم نغمههاست طالبان را زان حیات بیبهاست
نشنود آن نغمهها را گوش حس کز ستمها گوش حس باشد نجس
نشنود نغمه پری را آدمی کو بود ز اسرار پریان اعجمی
گر چه هم نغمه پری زین عالمست نغمه دل برتر از هر دو دمست
نغمههای اندرون اولیا اولا گوید که ای اجزای لا
هین ز لای نفی سرها بر زنید این خیال و وهم یکسو افکنید
ای همه پوسیده در کون و فساد جان باقیتان نرویید و نزاد
انبیا و اولیای الهی هم در درون خود نغمه هایی دارند و برای طالبان آن نغمه ها، زندگی معنوی و جاودانی که نمی توان ارزشی برایش مشخص کرد، حاصل می شود. گوش و حس طاهری این نغمه را نمی شنود، چرا که حس ظاهر به واسطه ستم و جفایی که از آدمی سر می زند ناپاک است. مثلا انسان نغمه پریان را نمی شنود، چرا که در اسرار آنها غافل است و با نغمه آنها بیگانه است. اگرچه نغمه پریان جزیی از این جهان است، ولی نغمه قلب آدمی از کلام آدمی و پری برتر و عالی تر است. نغمه های درون جان انبیاء و اولیا حق می گویند: ای اجزای جهان ماده که واقعا در حال نابودی هستید، از هر چه غیر اوست (حق) جدا شوید، وهم را کنار گذاشته و به مرتبه وجود حقیقی برسید. ای کسانی که در این جهان مادی پوسیده شده اید، آن جانِ باقی شما و آن روح متعالی شما نه رشد کرد و نه به حقیقتی رسید.
سپس حضرت مولانا کلام را اینگونه ادامه می دهد که:
گر بگویم شمهای زان نغمهها جانها سر بر زنند از دخمهها
گوش را نزدیک کن کان دور نیست لیک نقل آن به تو دستور نیست
هین که اسرافیل وقتند اولیا مرده را زیشان حیاتست و نما
همان مرد نوازنده ای که جهان از نواختن نغمات دلنشینش شادمان و پر نشاط می شد و از صدای ساز او مرغ دل به پرواز در می آمد و جان آدمی مست و سرگشته می شد؛ پس از گذشت روزگار، پیر شد و بر اثر ضعف و عجز ناتوان گردید. کمرش مثل پشت خمره خمیده گشت و ابروانش روی چشمانش را پوشاند. آن آواز لطیف زشت گردید و دیگر کسی برای او ارزشی قایل نمی شد.
اگر من شمه ای از آن نغمه ها را بگویم، جانها همه از دخمه های جسم خارج می شوند. گوش جانت را به آن کسی که نغمه های ربانی را با زبان باطنی بیان می کند، نزدیک کن تا بلکه خودت بتوانی چیزی را دریابی چرا که او دستور ندارد که چیزی را به تو بیان کند. ای مردگانی که درون گور تن هایتان و قبر جسدهایتان زندانی شده اید، آگاه باشید که اولیای خدا اسرافیلان زمان خود هستند و مردگان را زندگی می بخشند.
مولانا در بین این داستان چند حکایت کوتاه می آورد که به جای خود درباره آنها سخن خواهیم گفت.
مطربی کز وی جهان شد پر طرب رسته ز آوازش خیالات عجب
از نوایش مرغ دل پران شدی وز صدایش هوش جان حیران شدی
چون برآمد روزگار و پیر شد باز جانش از عجز پشهگیر شد
پشت او خم گشت همچون پشت خم ابروان بر چشم همچون پالدم
گشت آواز لطیف جانفزاش زشت و نزد کس نیرزیدی بلاش
آن نوای رشک زهره آمده همچو آواز خر پیری شده
خود کدامین خوش که او ناخوش نشد یا کدامین سقف کان مفرش نشد
همان مرد نوازنده ای که جهان از نواختن نغمات دلنشینش شادمان و پر نشاط می شد و از صدای ساز او مرغ دل به پرواز در می آمد و جان آدمی مست و سرگشته می شد؛ پس از گذشت روزگار، پیر شد و بر اثر ضعف و عجز ناتوان گردید. کمرش مثل پشت خمره خمیده گشت و ابروانش روی چشمانش را پوشاند. آن آواز لطیف زشت گردید و دیگر کسی برای او ارزشی قایل نمی شد. آن نغمه دلنوازی که زهره را به رشک و حسد انداخته بود، به بانگ ناخوشایند الاغ پیری تبدیل شده بود. کدام خوشی است که به ناخوشی مبدل نشده باشد؟؟ سرانجام هر سقف بلند و رفیعی فرو خواهد ریخت و پست خواهد شد.آن خنیاگر پیر ناتوان شد و دیگر از شدت فقر و نداری برای یک گرده نان هم محتاج بود. در این وقت به درگاه حق پناه آورد و گفت:
گفت عمر و مهلتم دادی بسی لطفها کردی خدایا با خسی
معصیت ورزیدهام هفتاد سال باز نگرفتی ز من روزی نوال
نیست کسب امروز مهمان توم چنگ بهر تو زنم کان توم
چنگ را برداشت و شد اللهجو سوی گورستان یثرب آهگو
گفت خواهم از حق ابریشمبها کو به نیکویی پذیرد قلبها
چونک زد بسیار و گریان سر نهاد چنگ بالین کرد و بر گوری فتاد
خواب بردش مرغ جانش از حبس رست چنگ و چنگی را رها کرد و بجست
خداوندا تو به من مهلت بسیار و عمر درازی دادی و لطف های بسیاری کرده ای، من در این هفتاد سال عمر در راه گناه و معصیت کوشیده ام، ولی با این حال تو حتی یکروز هم عطایت را از من نگرفتی. امروز هیچ کاسبی نکرده ام و مهمان تو هستم و برای تو چنگ می نوازم. سپس چنگ به دست به سمت گورستان می رفت و آه می کشید. با خود می گفت: من دستمزد این نوازندگی را تنها از حق می خواهم و در حالی که در گورستان چنگ می نواخت بر روی گوری به خواب رفت.ادامه دارد...
آسیه بیاتانی
بخش ادبیات تبیان