• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

داستان پیر چنگی

B a R a N

مدير ارشد تالار
داستان پیر چنگی
[h=3](رمز شناسی مولانا 8)

داستان "پیر چنگی"یکی دیگر از سلسله داستانهای دفتر اول مثنوی معنوی مولاناست که طی مجموعه مقالات "رمز شناسی مولانا" به بررسی آن می پردازیم.

19913148938920224280251831911312926113153.jpg
منبع اصلی این داستان را "اسرار التوحید" می دانند که مولانا آن را با زبان و بیانی شیوا و رسا به همراه آنچه که در ضمیر خویش داشته و طی سالها سیر و سلوک به دست آورده در هم آمیخته و عرصه ظهور رسانده است.
آن شنیدستی که در عهد عمر بود چنگی مطربی با کر و فر
بلبل از آواز او بی‌خود شدی یک طرب ز آواز خوبش صد شدی
مجلس و مجمع دمش آراستی وز نوای او قیامت خاستی
همچو اسرافیل کآوازش بفن مردگان را جان در آرد در بدن
یار سایل بود اسرافیل را کز سماعش پر برستی فیل را
سازد اسرافیل روزی ناله را جان دهد پوسیده صدساله را
آیا این حکایت را شنیده ای که در روزگار عمربن خطاب، مرد چنگ نوازی با قدرت و زیبایی بسیار چنگ می نواخت؟ آهنگ چنگ او به قدری زیبا بود که بلبل از شنیدن آن از خود بی خود می شد و از صدای ساز او شادی هر شنونده ای چند برابر می شد. صدای ساز او زینت بخش هر محفل و مجلسی بود و از نوا و نغمه اش قیامت به پا می شد. نوای ساز او مثل بانگ اسرافیل خاصیت جان بخشی داشت و به مردگان را جان می بخشید. اسرافیل هم در قیامت با دمیدن در "صور" به مردگان پوسیده صد ساله جان می بخشد.
مولانا این نفخه و صور اسرافیل را بهانه کرده و گریزی می زند به نغمات جان فزای انبیاء و اولیاء و می فرماید:
انبیا را در درون هم نغمه‌هاست طالبان را زان حیات بی‌بهاست
نشنود آن نغمه‌ها را گوش حس کز ستمها گوش حس باشد نجس
نشنود نغمه پری را آدمی کو بود ز اسرار پریان اعجمی
گر چه هم نغمه پری زین عالمست نغمه دل برتر از هر دو دمست
نغمه‌های اندرون اولیا اولا گوید که ای اجزای لا
هین ز لای نفی سرها بر زنید این خیال و وهم یکسو افکنید
ای همه پوسیده در کون و فساد جان باقیتان نرویید و نزاد
انبیا و اولیای الهی هم در درون خود نغمه هایی دارند و برای طالبان آن نغمه ها، زندگی معنوی و جاودانی که نمی توان ارزشی برایش مشخص کرد، حاصل می شود. گوش و حس طاهری این نغمه را نمی شنود، چرا که حس ظاهر به واسطه ستم و جفایی که از آدمی سر می زند ناپاک است. مثلا انسان نغمه پریان را نمی شنود، چرا که در اسرار آنها غافل است و با نغمه آنها بیگانه است. اگرچه نغمه پریان جزیی از این جهان است، ولی نغمه قلب آدمی از کلام آدمی و پری برتر و عالی تر است.
نغمه های درون جان انبیاء و اولیا حق می گویند: ای اجزای جهان ماده که واقعا در حال نابودی هستید، از هر چه غیر اوست (حق) جدا شوید، وهم را کنار گذاشته و به مرتبه وجود حقیقی برسید. ای کسانی که در این جهان مادی پوسیده شده اید، آن جانِ باقی شما و آن روح متعالی شما نه رشد کرد و نه به حقیقتی رسید.
سپس حضرت مولانا کلام را اینگونه ادامه می دهد که:
گر بگویم شمه‌ای زان نغمه‌ها جانها سر بر زنند از دخمه‌ها
گوش را نزدیک کن کان دور نیست لیک نقل آن به تو دستور نیست
هین که اسرافیل وقتند اولیا مرده را زیشان حیاتست و نما
همان مرد نوازنده ای که جهان از نواختن نغمات دلنشینش شادمان و پر نشاط می شد و از صدای ساز او مرغ دل به پرواز در می آمد و جان آدمی مست و سرگشته می شد؛ پس از گذشت روزگار، پیر شد و بر اثر ضعف و عجز ناتوان گردید. کمرش مثل پشت خمره خمیده گشت و ابروانش روی چشمانش را پوشاند. آن آواز لطیف زشت گردید و دیگر کسی برای او ارزشی قایل نمی شد.

اگر من شمه ای از آن نغمه ها را بگویم، جانها همه از دخمه های جسم خارج می شوند. گوش جانت را به آن کسی که نغمه های ربانی را با زبان باطنی بیان می کند، نزدیک کن تا بلکه خودت بتوانی چیزی را دریابی چرا که او دستور ندارد که چیزی را به تو بیان کند. ای مردگانی که درون گور تن هایتان و قبر جسدهایتان زندانی شده اید، آگاه باشید که اولیای خدا اسرافیلان زمان خود هستند و مردگان را زندگی می بخشند.
مولانا در بین این داستان چند حکایت کوتاه می آورد که به جای خود درباره آنها سخن خواهیم گفت.
مطربی کز وی جهان شد پر طرب رسته ز آوازش خیالات عجب
از نوایش مرغ دل پران شدی وز صدایش هوش جان حیران شدی
چون برآمد روزگار و پیر شد باز جانش از عجز پشه‌گیر شد
پشت او خم گشت همچون پشت خم ابروان بر چشم همچون پالدم
گشت آواز لطیف جان‌فزاش زشت و نزد کس نیرزیدی بلاش
آن نوای رشک زهره آمده همچو آواز خر پیری شده
خود کدامین خوش که او ناخوش نشد یا کدامین سقف کان مفرش نشد
همان مرد نوازنده ای که جهان از نواختن نغمات دلنشینش شادمان و پر نشاط می شد و از صدای ساز او مرغ دل به پرواز در می آمد و جان آدمی مست و سرگشته می شد؛ پس از گذشت روزگار، پیر شد و بر اثر ضعف و عجز ناتوان گردید. کمرش مثل پشت خمره خمیده گشت و ابروانش روی چشمانش را پوشاند. آن آواز لطیف زشت گردید و دیگر کسی برای او ارزشی قایل نمی شد. آن نغمه دلنوازی که زهره را به رشک و حسد انداخته بود، به بانگ ناخوشایند الاغ پیری تبدیل شده بود. کدام خوشی است که به ناخوشی مبدل نشده باشد؟؟ سرانجام هر سقف بلند و رفیعی فرو خواهد ریخت و پست خواهد شد.
آن خنیاگر پیر ناتوان شد و دیگر از شدت فقر و نداری برای یک گرده نان هم محتاج بود. در این وقت به درگاه حق پناه آورد و گفت:
گفت عمر و مهلتم دادی بسی لطفها کردی خدایا با خسی
معصیت ورزیده‌ام هفتاد سال باز نگرفتی ز من روزی نوال
نیست کسب امروز مهمان توم چنگ بهر تو زنم کان توم
چنگ را برداشت و شد الله‌جو سوی گورستان یثرب آه‌گو
گفت خواهم از حق ابریشم‌بها کو به نیکویی پذیرد قلبها
چونک زد بسیار و گریان سر نهاد چنگ بالین کرد و بر گوری فتاد
خواب بردش مرغ جانش از حبس رست چنگ و چنگی را رها کرد و بجست
خداوندا تو به من مهلت بسیار و عمر درازی دادی و لطف های بسیاری کرده ای، من در این هفتاد سال عمر در راه گناه و معصیت کوشیده ام، ولی با این حال تو حتی یکروز هم عطایت را از من نگرفتی. امروز هیچ کاسبی نکرده ام و مهمان تو هستم و برای تو چنگ می نوازم. سپس چنگ به دست به سمت گورستان می رفت و آه می کشید. با خود می گفت: من دستمزد این نوازندگی را تنها از حق می خواهم و در حالی که در گورستان چنگ می نواخت بر روی گوری به خواب رفت.
ادامه دارد...
آسیه بیاتانی
بخش ادبیات تبیان
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
گشت آزاد از تن و رنجِ جهان
[h=3](پیر چنگی/بخش دوم)

در بخش اول داستان تا به آنجا پیش رفتیم که مردِ ساز زن با حالت و ناله و زاری به درگاه خدا پناه برد و در حال گریه خوابش برد.

215861748418923721326715324122012491217.jpg
گشت آزاد از تن و رنجِ جهان در جهانِ ساده و صحرای جان
جان او آنجا سرایان ماجرا کاندرینجا گر بماندندی مرا
خوش بدی جانم درین باغ و بهار مست این صحرا و غیبی لاله زار
امر می‌آمد که نه طامع مشو چون ز پایت خار بیرون شد برو
مول مولی می‌زد آنجا جان او در فضای رحمت و احسان او
مرد نوازنده خوابش برد و از بند تن و جهان رها شد و به سوی جهانی ساده، شفاف و عاری از کدورت و تیرگی رهسپار شد. جان آن نوازنده نیز در صحرای جان با خود زمزمه هایی می کرد و می گفت: ای کاش در اینجا و در همین مرتبه مرا نگه می داشتند. در این بوستان معنوی جانم خوش و شادمان است و مست و مدهوش این صحرا و گلزار غیبی هستم. ای کاش در همین جهان ملکوتی می ماندم و بی بال و پر سفرها می کردم و بی لب و دندان شکر می خوردم.
آسمان به آن وسعت که در عالم ماده وجود دارد با آن همه عظمت دل من را پاره پاره می کند، زیرا عالم صورت در مقابل عالم معنا بسیار کوچک و حقیر است. اگر راه جهان غیب بر همه مشخص بود کمتر کسی وجود داشت که بتواند لحظه ای در جهان مادی درنگ کند.
فرمان الهی به روح آن مطرب پیر رسید که: طمع مبند حال که خار مشغولیات دنیا از پای روحت بیرون آمده برو به سوی دنیا که بر تو باکی نیست. جان آن مرد پیر در آن عالم روحانی درنگ کرد و در آن صحرای رحمت و احسان الهی انتظار می کشید.
در همان هنگام که پیرمرد نوازنده در خواب و عالم رویا بود، عمر خلیفه خوابی عجیب می بیند.
آن زمان حق بر عمر خوابی گماشت تا که خویش از خواب نتوانست داشت
در عجب افتاد کین معهود نیست این ز غیب افتاد بی مقصود نیست
سر نهاد و خواب بردش خواب دید کامدش از حق ندا جانش شنید
ترک و کرد و پارسی‌گو و عرب فهم کرده آن ندا بی‌گوش و لب
خود چه جای ترک و تاجیکست و زنگ فهم کردست آن ندا را چوب و سنگ
همان زمان که پیر چنگی در عالم رویا فرو رفته بود، حق تعالی، خوابی را بر عمر چیره ساخت به طوری که نتوانست در برابر آن خواب تاب بیاورد. عمر تعجب کرد که اینگونه خواب برایش سابقه نداشت، زیرا عادت نداشت که آن موقع بخوابد. به همین خاطر گفت: من که در این مواقع عادت به خواب ندارم پس این خواب از عالم غیب بر من واقع شده و این خواب البته که بی حکمت نیست. عمر سر بر بالین نهاد و به خواب رفت و در خواب دید که بارگاه حق به او ندایی رسید و گوش جانش آن ندا را شنید. همان ندایی که مخصوص به هیچ لهجه و زبانی نیست و ترک و کرد و عرب و پارس آن ندا و زبان را می فهمند. نه تنها ترک و تاجیک و زنگ این ندا را درک می کننند، بلکه چوب و سنگ و همه موجودات هم این ندا را می شنوند، زیرا این ندا، ندای وحدت است.
باز گرد و حال مطرب گوش‌دار زانک عاجز گشت مطرب ز انتظار
بانگ آمد مر عمر را کای عمر بندهء ما را ز حاجت باز خر
بنده‌ای داریم خاص و محترم سوی گورستان تو رنجه کن قدم
ای عمر بر جه ز بیت المال عام هفتصد دینار در کف نه تمام
پیش او بر کای تو ما را اختیار این قدر بستان کنون معذور دار
این قدر از بهر ابریشم‌بها خرج کن چون خرج شد اینجا بیا
آنچه که منظور اصلی مولانا از بیان حکایت پیر چنگی است، این است که وصول به حضرت حق وابسته به شکل خاصی از پرستش نیست، بلکه شرط اصلی وصول به حق، انکسار قلب و سوز دل است.

مولانا خطاب به خواننده می گوید ای شنونده داستان شنیدن اسرار و معانی را رها کن و به داستان پیر چنگی بازگرد چرا که از انتظار خسته شده بود. از بارگاه الهی ندا رسید که ای عمر حاجت بنده ما را برآورده کن. بنده ای داریم که در نزد ما جزو یاران خاص و گرامی است، تو به سوی گورستان برو و از بیت المال هفتصد دینار تمام بردار و به نزد او برو و به او بگو: ای بنده مقبول ما فعلا این مقدار دینار را بگیر و عذر ما را بپذیر. این مقدار دینار را بابت مزد نوازندگیت دادیم، فعلا همین مقدار خرج کن و هر وقت که تمام شد باز به همین جا بیا و نیازت را به پروردگارت عرضه دار.
عمر از هیبت و شکوه آن صدا از خواب پرید و برای انجام این خدمت آماده شد. در حالی که کیسه زری به دست داشت به سمت گورستان رفت و به جستجوی پیر چنگی پرداخت. تمام گورستان را گشت و به جز پیرچنگی کسی را ندید. با خود گفت: بنده خاص الهی نباید این پیرمرد باشد، پس یکبار دیگر به جستجو پرداخت و جز آن پیر سالخورده کسی را ندید. عمر آمد و با نهایت ادب در آنجایی که پیرمرد بود نشست، در آن هنگام به اقتضای حکمت الهی عطسه ای کرد و آن پیرمرد از خواب پرید.
پس عمر گفتش مترس از من مرم کت بشارتها ز حق آورده‌ام
چند یزدان مدحت خوی تو کرد تا عمر را عاشق روی تو کرد
پیش من بنشین و مهجوری مساز تا بگوشت گویم از اقبال راز
حق سلامت می‌کند می‌پرسدت چونی از رنج و غمان بی‌حدت
نک قراضهء چند ابریشم‌بها خرج کن این را و باز اینجا بیا
عمر به او گفت: نترس و فرار نکن من از طرف حضرت حق برای تو مژده آورده ام. حضرت حق از بس ستایش تو را کرد من را مشتاق دیدار تو کرد. حق تعالی به تو سلام می فرستد و احوالت را می پرسد. حال این چند دینار را بگیر و خرج کن و باز به نزد من بیا
آن پیرمرد وقتی سخنان عمر را شنید، شرمنده شد و جامه اش را پاره کرد و می نالید و می گفت: ای خدای بی مثل و مانند، بس کن و این الطاف را بر من سرازیر مگردان ، این پیر بیچاره از این همه لطف شرمسار شده و از شدت خجالت آب شده است. آن مرد نوازنده بسیار گریه و زاری کرد و سازش را بر زمین زد و گفت: تو میان من و خدایم پرده و حجاب بودی ، تو هفتاد سال خون مرا خوردی و عمرم را به خاطر تو تباه کردم.
پس عمر گفتش که این زاری تو هست هم آثار هشیاری تو
راه فانی گشته راهی دیگرست زانک هشیاری گناهی دیگرست
هست هشیاری ز یاد ما مضی ماضی و مستقبلت پردهء خدا
آتش اندر زن بهر دو تا بکی پر گره باشی ازین هر دو چو نی
عمر به او گفت این گریه و زاری تو نشانه هوشیاری توست، یعنی هنوز "من" از تو برنخاسته و در وجود حق فانی نشده است. گذشته و آینده تو مثل پرده ای پوشاننده بین تو و خداوند است زیرا یاد کردن از گذشته دلیل بر هوشیاری و بقای من است. پس باید به گذشته و آینده آتش بزنی. یعنی شعله فنا را به خرمن زمان و همه قیدها بزنی تا جملگی را محو گردانی . تو تا کی می خواهی مثل نی های پر گره از این قبیل قیدها داشته باشی؟؟؟
وقتی که عمر اسرار الهی را برای آن پیرمرد فاش ساخت، روح پیر چنگی در درونش بیدار شد و به مرتبه جان رسید. روح الهی اش زنده شد و زندگی جاودانه پیدا کرد. پیر چنگی به درگاه حق توبه می کند . توبه اش مورد قبول واقع می شود.
آنچه که مولانا در این حکایت دلنشین آورده موضوعات مهمی است از قبیل: نفخ صور، معنی قیامت، اتحاد ظاهر و مظهر، اتحاد انبیاء و اولیاء، دوام فیض الهی و.... اما آنچه که منظور اصلی مولانا از بیان حکایت پیر چنگی است، این است که وصول به حضرت حق وابسته به شکل خاصی از پرستش نیست، بلکه شرط اصلی وصول به حق، انکسار قلب و سوز دل است. چنانکه نغمه پیر ژولیده و درهم شکسته ای مقبول درگاه حق می شود.. مولانا می خواهد بگوید که در درگاه الهی عناوین والقاب دنیایی و متداول میان انسان ها بهایی ندارد.
اما سوالی که پیش می آید اینست که اگر نغمه چنگ آن پیر، مطلوب درگاه حق افتاد پس چرا او ازگذشته خود توبه کرد؟ پاسخ این است که توبه پیر بدان جهت بود که قبلا فن نوازندگی خود را در جهت آراستن مجالس به کار می برد، اما اینک دانست که ساز را باید برای خشنودی خدا به صدا درآورد و لاغیر.

آسیه بیاتانی
بخش ادبیات تبیان
 
بالا