داستان کوتاه توله های فروشی
مغازه داری روی شیشه مغازه اش تابلویی به این مضمون نصب کرد:
چیزی از نصب آن نگذشته بود که پسر کوچولویی وارد مغازه شد واز او خواست تا توله ها را به او نشان دهد مغازه دار صوت زد و با صدای صوت او یک ماده سگ با پنج تا توله فسقلی اش که بیشتر شبیه توپهای پشمی کوچولو بودند پشت سر هم از لانه بیرون آمدند و در مغازه به راه افتادند پنجمین توله در آخر صف لنگان لنگان به دنبال سایرین راه می رفت پسر کوچولو توله لنگان را نشان داد و گفت:
"اون توله چشه؟ "
مغازه دار توضیح داد که اون توله:
از همان روز تولد فاقد حفره مفصل ران بوده است و سپس افزود:
اون توله زنده خواهد ماند اما تا آخر عمرش همین جوری خواهد لنگید
پسر کوچولو گفت من همونو می خوام. مغازه دار موافقت نکرد ...
اما پسر کوچولو پاچه شلوارش رو بالا زد و پای چپش رو که بدجوری پیچ خورده بود و با یک تسمه فلزی محکم بسته شده بود به مغازه دار نشون داد و گفت:
من خودم خوب نمی تونم بدوم
این توله هم به کسی نیاز داره که وضعیتشو درک کنه ...
مغازه داری روی شیشه مغازه اش تابلویی به این مضمون نصب کرد:
چیزی از نصب آن نگذشته بود که پسر کوچولویی وارد مغازه شد واز او خواست تا توله ها را به او نشان دهد مغازه دار صوت زد و با صدای صوت او یک ماده سگ با پنج تا توله فسقلی اش که بیشتر شبیه توپهای پشمی کوچولو بودند پشت سر هم از لانه بیرون آمدند و در مغازه به راه افتادند پنجمین توله در آخر صف لنگان لنگان به دنبال سایرین راه می رفت پسر کوچولو توله لنگان را نشان داد و گفت:
"اون توله چشه؟ "
مغازه دار توضیح داد که اون توله:
از همان روز تولد فاقد حفره مفصل ران بوده است و سپس افزود:
اون توله زنده خواهد ماند اما تا آخر عمرش همین جوری خواهد لنگید
پسر کوچولو گفت من همونو می خوام. مغازه دار موافقت نکرد ...
اما پسر کوچولو پاچه شلوارش رو بالا زد و پای چپش رو که بدجوری پیچ خورده بود و با یک تسمه فلزی محکم بسته شده بود به مغازه دار نشون داد و گفت:
من خودم خوب نمی تونم بدوم
این توله هم به کسی نیاز داره که وضعیتشو درک کنه ...