• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

داستان کوتاه نفس بابا

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا

يـــک ، دووو ، ســـــــــــــه ، چهـــــــــــــار... آروم و کشيده : آنقدر آروم که اگر تا صبح هم بشمارم ؛ عدد کم نمي آرم ، آنقدر کشيده که گاهي فکر مي کنم ديگه آخريشه .



يـــک ، دووو ، ســـــــــــــه ، چهـــــــــــــار...

آروم و کشيده : آنقدر آروم که اگر تا صبح هم بشمارم ؛ عدد کم نمي آرم ، آنقدر کشيده که گاهي فکر مي کنم ديگه آخريشه .
به من مي گه :« اسراف نکن» ، «برق هاي اضافي رو خاموش کن» ، «ورقه هاي سفيدت رو الکي دور نريز» همش مي گه اسراف نکن. آخه خودش اصلا اسراف نمي کنه. مثل همين الآن که خوابيده و من مثل هميشه بالاي سرش نشستم و مي شمرم.
آروم ، کشيده و کم. شايد مي ترسه اسراف بشه. خيلي کم ؛ آنقدر کم که بعضي وقت ها حس مي کنم ديگه نيست. پـــــــــنج ، شيــــــــــش ، هــــــــــفت، هـــــــــــــشت.... هـــــــــشت... هشت- بابا! بابايي!- چيه نفسم؟- آخي ! هيچي بخواب.
نـــــــــــــــه ، ده... هميشه مي گه :«تو نفس مني ؛ اگه تو نبودي من هم نبودم».اما بعضي وقت ها حس مي کنم دوستم نداره.آخه مثل باباهاي ديگه من رو محکم نمي گيره تو بغلش تا استخونام درد بگيرن و از درد ،بلند بلند بخندم. يه درد شيرين. بعد ريشاشو بذاره رو صورتم و فشار بده تا تيغ تيغي شم و بسوزم . يه سوزش نرم ، يه سوزش...
يـــــــــــــــــازده، دوازده ... يه بار بغلم کرد! وقتي کلاس اول بودم.خودش اومد دنبالم ، واسه اولين بار .آخه مي گفت هواي بيرون خفه اش مي کنه .نشسته بود رو دو تا زانوهاش و دستش رو باز کرده بود که يعني بيا بپر تو بغل بابايي. من هم که حرف هاي مامان رو يادم رفته بود ؛ پريدم تو بغلش. من رو چسبوند به سينه اش و چرخوند و چرخوند و چرخوند....
اما يک دفعه ...شروع کرد به سرفه ، سرفه هاي سخت، مثل وقت هايي که يه عالمه پوست تخمه گلوي آدم رو تيغ تيغ کنن. صورتش کبود شد . من رو گذاشت روي زمين و روي زانو هاش نشست ؛ اما اين بار دستش رو برد جلوي دهانش و بلند بلند سرفه کرد ؛ آنقدر که من ترسيدم و جيغ زدم تا از حال رفتم . بعد بردنش بيمارستانو يک ماسک سبز جلوي دهانش گذاشتن. از تو اتاقش يه صدا مي اومد ؛ مثل وقت هايي که نفس مي کشيد : آروم، کشيده ، کم. نکنه وقتي مي رم تو فکر ، يادش بره نفس بکشه ، نکنه فکر کنه اسرافه ، نکنه دوباره با خودش بگه من نفسشم و فکر کنه جاش دارم نفس مي کشم. سيـــــــزده ، چهــــــــارده ، پـــــــونزده...
يک دفعه باباي الميرا که هر وقت عصباني مي شه؛ به ما فحش مي ده؛ به بابام گفت:« کِي مي خواي بميري؟ تا کِي بايد صداي بوق اورژانس توي اين ساختمون بپيچه و وقت و بي وقت ، مردم رو آزار بده که يه تيکه گوشت ، نفس کم آورده . بمير و بذار هوا آلوده تر نشه. » خيلي بي ادبه. ازش بدم مي آد . هيچ وقت بهش سلام نمي کنم . چند بود؟ آهان ... شــــــــــونزده ، هيــــــــــــــــفده ، هيـــــــــــجده... بابا يه آلبوم داره که مامان قايمش کرده. بعضي وقت ها من رو مي فرسته تا دنبالش بگردم. يه آلبوم صد برگ که اول هاش عکس بچگي هاي باباست ؛ بعد هم جوونياش و عروسيش. من اگه جاي مامان بودم ؛ زن بابا نمي شدم ؛ چون از صداي سرفه هاش مي ترسم . مامان مي گه :« وقتي بابات اومد خواستگاريم ؛ همينجور سرفه مي کرد .» نــــــــــــــــوزده ،بيـــــــــــــست ، بيـــــــــــست و يک يه عکس داره که توش يه دختر کوچولو يه چيز سياه گُنده ؛ رو صورتشه. بابا مي گه :« ماسک شيميايي»تو مدرسه هم به من مي گن :« دختر جانباز شيميايي»اما هروقت از بابا پرسيدم يعني چي ؟ يه چيزايي گفت که من نمي فهمم ؛ اما فکر کنم به نفس کشيدنش ربط داره. بابا هم تو اون عکسه ايستاده . خيلي بچه است . خودش مي گه فقط 18 سالش بوده ؛ يعني دو برابر الآن من. ماسک نداره ولي داره به اون دختره مي خنده . هر وقت اين عکس رو مي بينه مي خنده و بعدش هم سرفه مي کنه ، سرفه هاي وحشتناک. فکر کنم بابا هروقت خوشحال مي شه ؛ سرفه مي کنه.مامان هم از همين سرفه ها حرصش در مي آد و آلبوم رو جمع مي کنه ديگه.البته من هم بابت پيدا کردنش دعوا مي شم؛ اما بابا همونجور که سرفه مي کنه بهم چشمک مي زنه و مي خنده . بيســــــــت و دو ، بيســــــــــت و سه ، بيســــــــــت و چهار ، بيســـــــــت و پنج آفرين بابا! اين دفعه بيشتر شد. يه وقت اسراف نشه! بيســـــــــــــت و شيش ، بيســــــــــت و هفت ،بيســـــــــــت و هشتيه ورقه کنار تخت باباست.نمي دونم چرا مثل کاغذ هاي ديگه اش رو ميزش نيست.مامان ازش بدش مي آد ؛ اما نمي دونه که توش چي نوشته ؛ آخه بابا گفته نخونيمش تا وقتش.اما من نمي دونم کِي وقتش مي رسه. بيســـــــــــت و نه ، ســـــــــي ، ســــــــــي و يک ، ســــــي و ..... سي و يکي بابا از خواب بيدار شد.فقط سي و يک نفس خوابيد.سي و يک نفس آروم ، کشيده و کم. فهميده که بالاي سرش مي شينم و نفساش رو مي شمرم. - چند تا شد؟ -سي و يکي. - گناه داره به خدا. بابايي! تو دعا کن . من دوست ندارم اسراف کنم ؛ دعا کن بابات اسراف نکنه، باشه؟ من مات و مبهوت نگاهش مي کنم. نمي فهمم چي مي گه ؛ اما براش دعا مي کنم. بهم مي گه :«بيا تو بغلم بابا» اولش ترسيدم مثل اون دفعه... اما خودش من رو کشيد تو بغلش و گفت:« بيا با هم بشمريم . پنج تاش هم که رفت.بشمر» گفتم :« نه خير ، از همون سي و يکي» ســـــــــي و دو، ســــــــــــي و سه ، ســــــــــــي و چهار
بابا من رو تو سينه اش فشار داد؛ آنقدر که من ، درد شيرين فشارش رو، تو شونه هام حس کردم ؛ بعد هم ريشاشو مالوند رو صورتم.اما دوباره نفسش گرفت... سرفه کرد.
مامان اومد.من رو از تو بغل بابا گذاشت اون ور و ماسک سبز رو گذاشت رو دهن بابا. ســــــــــــــي و پنج، ســـــــــــــــــي و شيش... فقط همين؟ نفس هاش خيلي آرومتر شده بود.

********************
صداي آمبولانس بلند شد. فکر کنم اومدن بابا رو ببرن.دکتر معاينه اش که کرد با ترس به همکارش گفت :« زود باش بايد ببريمش» ؛ اما هرچي مامان گفت :«چي شده» جوابي نداد. من و مامان پشت سر آمبولانس با تاکسي رفتيم؛ اما آمبولانس ، آژير زد و خيلي زود رفت.کاش ما هم آژير داشتيم!

********************
وقتي رسيديم بيمارستان ؛ مامان جاي بابا رو پرسيد. سي سي يو اين رو خانم پرستار گفت. نمي دونم کجاست. مامان گريه کنون مي رفت به سمت همون جايي که پرستار اشاره مي کرد. به نظر من خيلي لوسه که همش گريه مي کنه. پشت در يک اتاق ايستاد.مي خواست از پنجره هاي بلند اتاق ، داخلش رو نگاه کنه اما پرده هاي اتاق کشيده شده بودند.هيچي از اون پشت معلوم نبود. فقط گاهي يه صدا مي اومد که مي گفت:«شوک» و هر بار مامان بدتر از قبل گريه مي کرد.من حسابي ترسيده بودم . دکتر اومد بيرون و يه چيزي به مامان گفت و همين جور که مي رفت بلند گفت :« فکر هاتون رو بکنين ، فقط زود.» مامان به ديوار تکيه دادوتند تند گريه مي کرد.لابد اگه بابا بود مي گفت :« اسراف مي شه». اما کم کم آروم شد. يه نگاه به من انداخت و گفت :« نفس بابا ! از پشت اتاق نفس هاشو نمي شمري؟»بعدش رفت به سمت همون دکتره و يه چيزهايي گفت و برگشت.

********************
از پشت در يه صدايي مي اومد شبيه صداي نفس بابا.ســـــــــــــــي و هفت ، ســـــــــــــــــــــي و هشت چند تا دکتر و پرستار اومدن سمت اتاق بابا و بردنش . من و مامان هم به دنبال تخت بابا که زيرش چرخ داشت مي دويديم؛ بعد خورديم به يه در شيشه اي که روش نوشته بود:«وارد نشويد.اتاق عمل». من مي دونم اتاق عمل چيه . همون جا که تو فيلم ها آدم ها پشت درش راه مي رن و ساعت دير مي گذره. يکهو يکي گفت :« برو کنار دختر خانوم»يک تخت ديگه که يک آقايي مثل بابا روش خوابيده بود رو بردن تو اتاق عمل.گوش ها مو تيز کردم تا صداي نفس هاي بابا رو بشنوم؛ اما صدايي نمي اومد.

**********************
خسته شدم .خيلي وقته که پشت در نشستيم . مامان هم که همش قرآن مي خونه ؛ اما اين بار تو چشم هام نگاه کرد و گفت:« نفس بابا! بعضي ها هيچ وقت نمي ميرن ؛ حتي وقتي هم که مي ميرن زنده اند.بعد يه آيه از تو قرآنش بهم نشون داد و گفت :« ببين خدا هم گفته.»اما من نمي فهمم ؛ يعني چي بعضي ها وقتي هم که از دنيا مي رن ؛ زنده اند.مامان دوباره صدام زد وگفت:« ماماني ! نفس هاي بابايي رو مي شمري؟ گوش کن داره صداش مياد...»راست مي گفت: ســـــــــــــــي و نه، چــــــــــــــــهل... بـــــــــوق بــــــــــوق بـــــــــــوق تو فيلم ها وقتي اين صدا مياد ؛ مريضه مي ميره؛ اما من صداي قلب بابا رو مي شنوم ؛ از قبلش هم واضح تر. من صداي قلب بابامو مي شناسم. بالاخره در اون اتاقه باز شد و بابام اومد بيرون.صداي نفس هاش نمي اومد ؛ اما صداي قلبش....فقط چهل تا . خود بابا مي گفت :«چهل ؛ يعني کامل شدن» اما من نمي دونم يعني چي . فقط مي دونم ديگه صداي نفس هاي بابا نمياد. نفس هاي آروم ، کم ... .هيچي.فکر کنم باباي الميرا به آرزوش رسيد . بابا ديگه اسراف نمي کنه. بابا! مگه من نفست نبودم؟چرا نفس نمي کشي ولي صداي قلبت مياد؟
وقتي فشارم مي دادي تو بغلت؛ صداشو حفظ کردم. اون آقا رو هم از اتاق عمل ؛ آوردن بيرون. صداي قلب بابا نزديک و نزديک تر مي شد.مامان راست مي گفت:« بعضي ها مي ميرن اما زنده اند».
 
بالا