دختری جوان همراه برادرش نزد حکیمی آمد و از او در مورد مشکلش راهنمایی خواست. دختر جوان گفت: "مدتی قبل پسر خالهام به خواستگاریام آمد و با توجه به رابطه فامیلی قرار بر این شد که با هم ازدواج کنیم.
دختری جوان همراه برادرش نزد حکیمی آمد و از او در مورد مشکلش راهنمایی خواست. دختر جوان گفت: "مدتی قبل پسر خالهام به خواستگاریام آمد و با توجه به رابطه فامیلی قرار بر این شد که با هم ازدواج کنیم. اما چند روز مانده به ازدواج پسر خالهام شروع به بهانهگیری کرد و نشان داد که به شدت نسبت به من و خانوادهام بدبین است و در نهایت از ازدواج سر باز زد و با بدنامی مرا پس زد و دیگر سراغم را نگرفت."
الآن نزدیک یک ماه است که از آن روز میگذرد و من کمکم با این ماجرا کنار آمدهام. اما مشکل این جاست که او هر از چند گاهی پشت سر من و خانوادهام بدگویی میکند و ما را تحقیر کرده و بعد پی کار خود میرود و من و خانوادهام چند روز به خاطر کنایه و حرفهای او دچار ناراحتی و عذاب روحی میشویم. به من و خانوادهام بگویید چه کنم؟"
حکیم لبخندی زد و گفت: "خیلی ساده به حرفهایش توجهی نکنید و به زندگی خود برسید!"
دختر جوان با ناراحتی گفت: "این غیرممکن است! گوشه و کنایههای او بسیار عذابآور است و او از اینکه مرا ترک کرده احساس قدرت میکند!"
حکیم شانههایش را بالا انداخت و گفت: "خوب بگذارید احساس قدرت کند و با این باور زندگی کند که شما را پست و حقیر ساخته است. شما که نمیتوانید روی احساس و باور مردم تأثیر بگذارید اما میتوانید مواظب احساس و باور خود باشید. خوب این کار را انجام دهید."
برادر دختر جوان که تا این لحظه ساکت بود با خشم گفت: "یعنی شما میگویید ما به بدگوییهای او توجهی نکنیم و چنان رفتار کنیم انگار این حرفها زده نشده است؟"
حکیم به برکه آبی که در نزدیکی آنها بود اشارهای کرد و گفت: "الآن در این برکه تعدادی قورباغه هست که از وقتی آمدید دارند از خود صدا درمیآورند. تا الآن که نگفته بودم شما صدای آنها را نمیشنیدید با وجودی که از اول صبح سر و صدایشان بلند بود. همانطوری که صدای این قورباغهها را با اینکه وجود داشتند نشنیدید صدای این خواستگار مغز پریش را هم نشنوید."
دختر جوان با ناراحتی گفت: "من که نمیتوانم خود را به کری بزنم و هر چه او میگوید را نشنوم! او که قورباغه نیست!"
حکیم تبسمی کرد و گفت: "موجودی که تو از او یاد میکنی فردی است پیمانشکن و روانپریش که نه تنها از پذیرش تعهد فراری است بلکه از آزار دیگران هم لذت میبرد. من هیچ قورباغهای را نمیشناسم که اینگونه باشد."
دختر جوان مات و مستأصل به حکیم خیره شد و بعد از مدتی گفت: "برای آخرین بار از شما میپرسم چاره کار من و خانوادهام چیست؟"
حکیم با لبخند گفت: "همان که گفتم! شما از همان ابتدا اشتباه کردید که یک فرد بدبین روانپریش و هذیانگو را فقط چون فامیل بود به حریم خود راه دادید. از سوی دیگر شکرگزار باشید که این شخص بیمار، نیامده، از پیش شما رفت. حال اینکه گهگاه برای دفاع از خود پیش دوست و آشنا چیزی میگوید این یک موضوعی است که شما روی آن کنترلی ندارید و اینکه شما از بدگوییهای او ناراحت میشوید موضوع دیگری است. پیشنهاد من همان است که اول گفتم. ناراحت نشوید و همانطوری که صدای خیلی چیزها را نمیشنوید تصمیم بگیرید که دستهجمعی دیگر صدای او را نشنوید. ناراحتی اتفاق نمیافتد و همه چیز حل میشود. فراموش نکنید که او پشت سر شما یاوه میگوید تا شما را ناراحت کند و شما با ناراحت شدن باعث رضایت و قدرت گرفتن او میشوید. پس اصلاً به این موضوع توجهی نکنید و به کار و زندگی خود برسید. چاره کار شما یک نشنیدن ساده است!"