baroon
متخصص بخش ادبیات
در روزگاران دور یکی از دانه های شانه ایی از دوست جادوگرش خواست که قد او را از بقیه دانه های شانه بلندتر کند .
جادوگر ابتدا مخالفت کرد اما با اصرار دانه خودخواه پذیرفت و قدش را از دیگر دانه ها بلندتر کرد .
هنگامی که صاحب شانه خواست موهایش را شانه کند احساس کرد خاری بر سرش فرو می رود. شانه را که خوب نگاه کرد شگفت زده شد زیرا دانه ایی را می دید که از دیگر دانه ها بلندتر شده. چاره ایی نبود یا شانه را باید دور می انداخت و یا آن دانه بلند را کوتاه می ساخت. تصمیمش را گرفت .
چاقوی تیزی آورد و بر گلوی دانه خودخواه نهاد. دانه شانه مرگ را در زیر گلوی خویش حس کرد. خودش را بخاطر آرزویش نفرین و سرزنش کرد، ناله ها کرد، فریادها کشید و جیغی از ته دل، اما ...
هیچ کدام دوای دردش نشد و سرش را از دست داد.
دیگر هیچ دانه شانه ی چنین آرزویی نداشت. همه ی دانه ها می دانند که در کنار هم، امنیت دارند.:دوست:
زیبا تبریزی
:گل:
دونه ها با هم باشیم:19: