دختر کوچک خیلی به خودش مغرور بود. خب دخترک بسیار زیبایی هم بود با موهای تیره که بعضی می گفتند بور است و بعضی مشکی و پوستی بسیار سپید و لبهایی چون غنچه! مدتها رو به آیبنه می ایستاد.. موهایش را شانه می زد و به چهره گلناری اش خیره می شد.
روزی در حمام جلوی آینه طبق معمول مست زیبایی خودش شده بود و موهایش را با شانه نوازش می کرد.. متوجه شد که مقداری از موهایش در حمام ریخته و حمام کثیف شده.. او با اینکه فهمید حمام نیاز به نظافت دارد مست و بی خیال بیرون آمد و به اتاقش رفت.. شاید هم آنقدر مغرور بود که آن را وظیفه هر کسی غیر از زیباروی خانه "خودش" می دانست..
دخترک در عالم رویا غرق بود.. شاهزاده های سوار بر اسب سپید را می دید به خاطر او با هم می جنگند و برای دستیابی به او هر خطری را به جان می خرند که ناگاه! در اتاقش به شدت باز شد.. آنچنان شدتی که سنگی شد بر قلبش و رویاهای دخترک را یک آن در هم فرو کوفت....!
پدر مقرراتی دخترک با خشم وارد اتاق شد و با صدایی مملو از انزجار رو به زیبای ترسان نهیب زد: ببین با حمام چه کردی؟ شرم نمی کنی؟ می خواهی من برایت تمیز کنم؟
و دخترک لرزید و چیزی نگفت.. شاید هم آهسته گفت: ببخشید!
پدر با خشم از اتاق بیرون رفت.
لحظاتی دخترک بهت زده بود .. بعد اندوه کم کم وارد قلبش شد.. بعد نفرت آمد و گفت: پدر یک هیولاست.. به یاد آورد که پدر روزی بین او و برادرش تبعیض قائل شد.. با خود گفت: پدر هیچ وقت آدم درستی نبوده.. او برادرم را بیشتر از من دوست دارد.. شاید هم از من منتفر است.. شاید اصلا دلش نمی خواسته دختری داشته باشد!
لحظاتی اتاقش جهنم شد.. دخترک در آتش اندوه و نفرت می سوخت و بغض و کینه خفه اش می کرد....!
سپس برخواست تا به حمام برود و آنجا را تمیز کند.. ولی وقتی به حمام رسید بسیار متعجب شد!
حمام تمیز بود!
چه کسی تمیز کرده بود؟
شیاطین نفرت و اندوه بی سر و صدا از قلبش گریختند... فرشته مهربان آمد و به او گفت: همان که گفتی هیولاست! پدرت!
آخرین ویرایش: