Ever Green
متخصص بخش پزشکی
دیرگاهی است که من رمان بیگانه را در یک جمله، که گمان نمی کنم خلاف عرف باشد، خلاصه کرده ام:
«در جامعه ی ما هر کس که در تدفین مادر نگرید خطر اعدام تهدیدش می کند.» منظور این است که فقط بگویم قهرمان داستان از آن رو محکوم به اعدام شد که در بازی معهود مشارکت نداشت. در این معنی از جامعه ی خود بیگانه است و از متن برکنار؛ در پیرامون زندگی شخصی، تنها و در جستجوی لذت های تن سرگردان. از این رو خوانندگان او را خودباخته ای یافته اند دستخوش امواج.
با این حال اگر از خود بپرسند که چرا قهرمان داستان در بازی شرکت نمی کند به جوابی خواهند رسید متضمناندیشه ای درست تر، یا دست کم، اندیشه ای نزدیک تر به فکر نویسنده. جواب ساده است: مورسو نمی خواهد دروغ بگوید.دروغ گفتن تنها آن نیست که چیزی را که نیست بگوییم هست. دروغگویی بخصوص این است که چیزی را که هست، زیاده وانمود کنیم، و آن جا که به دل مربوط می شود، به بیش از آن چه احساس می کنیم تظاهر کنیم. و این کاری است که همه ی ما همه روزه می کنیم تا زندگی را ساده کنیم. مورسو، برعکس آن چه ظواهر می نماید نمی خواهد زندگی را ساده کند. آن چنان که هست، همان گونه می نماید و همان گونه سخن می گوید. نمی خواهد بر احساساتش سرپوش بگذارد، و جامعه، بی تأمل، احساس خطر می کند. مثلاً از او می خواهند که از جنایتش طبق معمول، اظهار ندامت کند. مورسو جواب می دهد که در این باره بیشتر احساس ملال می کند تا ندامت واقعی. و همین تفاوت جزئی کارش را به محکومیت به اعدام می کشاند.
مورسو در نظر من خود باخته ای دستخوش امواج نیست، بلکه آدمی است فقیر و عریان و عاشق آفتاب و بی سایه. حاشا که عاری از هر گونه حساسیت باشد. شوری عمیق و پی گیر او را به جنبش و هیجان می آورد.: شور مطلق طلبی و حقیقت خواهی. حقیقتی که هنوز منفی است، حقیقی بودن و احسلاس کردن، اما حقیقتی که بی آن هیچ فتحی بر خود و جهان ممکن نخواهد بود.
بنابراین با خواندن سرگذشت مردی که بدون هیچ وضع و داعیه ی قهرمانی، در راه حقیقت پذیرای مرگ می شود، امید هست که خواننده زیاد به اشتباه نیفتد. برای من پیش آمده است که برخلاف عرف ادعا کنم که کوشیده ام تا در قهرمان کتاب خود، چهره ی تنها مسیحی راستینی را که شایسته ی آنیم تصویر کنم. با این توضیحات خواننده در خواهد یافت که من این نکته را بدون کوچک ترین قصد بی احترامی می گویم، منتهی با طنزی که هر هنرمندی محق است درباره ی شخصیتی که آفریده است، به کار برد.
1958
از کتاب تعهد اهل قلم، نوشته ی آلبرکامو
«در جامعه ی ما هر کس که در تدفین مادر نگرید خطر اعدام تهدیدش می کند.» منظور این است که فقط بگویم قهرمان داستان از آن رو محکوم به اعدام شد که در بازی معهود مشارکت نداشت. در این معنی از جامعه ی خود بیگانه است و از متن برکنار؛ در پیرامون زندگی شخصی، تنها و در جستجوی لذت های تن سرگردان. از این رو خوانندگان او را خودباخته ای یافته اند دستخوش امواج.
با این حال اگر از خود بپرسند که چرا قهرمان داستان در بازی شرکت نمی کند به جوابی خواهند رسید متضمناندیشه ای درست تر، یا دست کم، اندیشه ای نزدیک تر به فکر نویسنده. جواب ساده است: مورسو نمی خواهد دروغ بگوید.دروغ گفتن تنها آن نیست که چیزی را که نیست بگوییم هست. دروغگویی بخصوص این است که چیزی را که هست، زیاده وانمود کنیم، و آن جا که به دل مربوط می شود، به بیش از آن چه احساس می کنیم تظاهر کنیم. و این کاری است که همه ی ما همه روزه می کنیم تا زندگی را ساده کنیم. مورسو، برعکس آن چه ظواهر می نماید نمی خواهد زندگی را ساده کند. آن چنان که هست، همان گونه می نماید و همان گونه سخن می گوید. نمی خواهد بر احساساتش سرپوش بگذارد، و جامعه، بی تأمل، احساس خطر می کند. مثلاً از او می خواهند که از جنایتش طبق معمول، اظهار ندامت کند. مورسو جواب می دهد که در این باره بیشتر احساس ملال می کند تا ندامت واقعی. و همین تفاوت جزئی کارش را به محکومیت به اعدام می کشاند.
مورسو در نظر من خود باخته ای دستخوش امواج نیست، بلکه آدمی است فقیر و عریان و عاشق آفتاب و بی سایه. حاشا که عاری از هر گونه حساسیت باشد. شوری عمیق و پی گیر او را به جنبش و هیجان می آورد.: شور مطلق طلبی و حقیقت خواهی. حقیقتی که هنوز منفی است، حقیقی بودن و احسلاس کردن، اما حقیقتی که بی آن هیچ فتحی بر خود و جهان ممکن نخواهد بود.
بنابراین با خواندن سرگذشت مردی که بدون هیچ وضع و داعیه ی قهرمانی، در راه حقیقت پذیرای مرگ می شود، امید هست که خواننده زیاد به اشتباه نیفتد. برای من پیش آمده است که برخلاف عرف ادعا کنم که کوشیده ام تا در قهرمان کتاب خود، چهره ی تنها مسیحی راستینی را که شایسته ی آنیم تصویر کنم. با این توضیحات خواننده در خواهد یافت که من این نکته را بدون کوچک ترین قصد بی احترامی می گویم، منتهی با طنزی که هر هنرمندی محق است درباره ی شخصیتی که آفریده است، به کار برد.
1958
از کتاب تعهد اهل قلم، نوشته ی آلبرکامو