ahmadfononi
معاونت انجمن
آی دانشجو؛ کدام مسأله را حل میکنی؟ برای کدام امتحان درس میخوانی؟ به چه امید نفس میکشی؟ کیف و کلاسورت را از چه پر میکنی؛ از خیال، از کتاب، از لقب شاخ دکتر یا از آدامسی که هر روز مادرت در کیفت میگذارد؟ کدام اضطراب جانت را میخورد؟ دیر رسیدن به اتوبوس، دیر رسیدن سر کلاس، نمره گرفتن؟
به گزارش وبگردي به نقل از تابناك:
این سه فصل را ما بخوانید:
نخست: شانزده آذر ۱۳۳۲.
دوم: ۲۶ دی ماه ۱۳۵۹.
و سوم: هم سال ۱۳۶۴.
این سه فصل را بخوانید که جنبش دانشجویی اگر سیاسی و مرده است، دانشجو در این کشور، وطنی و همواره زنده است.
فصل نخست:
«اگر اجباری که به زنده ماندن دارم نبود، خود را در برابر دانشگاه آتش میزدم؛ همانجایی که بیست و دو سال پیش، «آذر»مان، در آتش بیداد سوخت، او را در پیش پای «نیکسون» قربانی کردند! این سه یار دبستانی که هنوز مدرسه را ترک نگفتهاند، هنوز از تحصیلشان فراغت نیافتهاند، نخواستند همچون دیگران کوپن نانی بگیرند و از پشت میز دانشگاه، به پشت پاچال بازار بروند و سر در آخور خویش فرو برند. از آن سال، چندین دوره آمدند و کارشان را تمام کردند و رفتند؛ اما این سه تن ماندند تا هر که را میآید، بیاموزند، هر که را میرود، سفارش کنند. آنها هرگز نمیروند، همیشه خواهند ماند، آنها «شهید» هستند. این «سه قطره خون» که بر چهره دانشگاه ما، همچنان تازه و گرم است. کاشکی میتوانستم این سه آذر اهورایی را با تن خاکستر شدهام بپوشانم، تا در این سموم که میوزد، نفسرند! اما نه، باید زنده بمانم و این سه آتش را در سینه نگه دارم».
این متن معروفی است که دکتر شریعتی درباره شهیدان شانزده آذر ۱۳۳۲ نوشته است؛ درباره آذر شریعت رضوی (مهدی)، مصطفی بزرگ نیا و احمد قندچی؛ سه نام ماندگاری که به دانشگاه آبرو دادند و راهی تازه پیش روی دانشجویان آزاده گشودند.
فصل دوم:
متن زیر آخرین نامه شهید سیدحسین علم الهدی است. این نامه خطاب به آیت الله خامنهای (نماینده امام در شورای عالی دفاع) در دی ماه ۱۳۵۹ پیش از تصرف هویزه توسط نیروهای عراقی نگاشته شده است.
به نظر من، تنها دلیلی که دشمن تاکنون هویزه را تسخیر نکرده، این است که اگر دشمن سوسنگرد را تسخیر کند، هویزه طبعا در اختیارش خواهد بود. لذا دلیلی نمیبیند که نیرو صرف هویزه کند و هویزه را تابع سوسنگرد میداند، که هست، ولی اگر دشمن نتواند سوسنگرد را تسخیر کند، یقینا به هویزه در طول زمستان قناعت خواهد کرد. اگر به هویزه نرسیم و رسیدگی نشود، درست همانند محاصره سوسنگرد، تعدادی از برادران مومن را از دست خواهیم داد. شرایط فعلی هویزه دقیقا مشابه وضعیت سوسنگرد است، در فاصله زمانی محاصره اول و دوم سوسنگرد. البته من به عنوان فرمانده سپاه هویزه، با ۶۲ نفر پاسداری که ۲۲ نفرشان غیر مسلحند: تا آخرین قطره خونمان با همان ژ ۳ و کلاش دفاع خواهیم کرد.
فصل سوم:
این هم دسته نوشته نفر نخست کنکور پزشکی در سال ۶۴ که در همان سال هم در جبهه به شهادت رسید.
چه کسی میداند جنگ چیست؟
چه کسی میداند فرود یک خمپاره قلب چند نفر را میدرد؟
چه کسی میداند جنگ یعنی سوختن، یعنی آتش، یعنی گریز به هر جا؛ به هر جا که اینجا نباشد، یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟ جوانم چه میکند؟ دخترم چه شد؟
* براستی ما کجای این پرسش و پاسخها قرار گرفتهایم؟
کدام دختر دانشجویی که حتی حوصله ندارد عکسهای جنگ را ببیند و اخبار آن را بشنود، از قصه دختران معصوم سوسنگرد میداند؟
آن مظاهر شرم و حیا را چه کسی یاد میکند که بیشرمان دامنشان را آلوده کردند و زنده زنده به رسم اجدادشان به گور سپردند؟
کدام پسر دانشجویی میداند هویزه کجاست؟
چه کسی در هویزه جنگیده؟ در آنجا کشته شده و در آنجا دفن شده؟
چه کسی است که معنی این جمله را درک کند: نبرد تن و تانک؟! اصلا چه کسی میداند تانک چیست؟
چگونه سر ۱۲۰ دانشجوی مبارز و مظلوم زیر شنیهای تانک له میشود؟
آیا میتوانید این مسأله را حل کنید؟
گلولهای از لوله دوشکا با سرعت اولیه خود از فاصله هزار متری شلیک میشود و در مبدأ به حلقومی برخورده و آن را سوراخ کرده و گذر میکند، حالا معلوم نمایید، سر کجا افتاده است؟
کدام گریبان پاره میشود؟
کدام کودک در انزوا و خلوت اشک میریزد؟
و کدام کدام...؟
توانستید؟!
اگر نمیتوانید، این مسأله را با کمی دقت بیشتر حل کنید:
هواپیمایی با یک و نیم برابر سرعت صوت از ارتفاع ده متری سطح زمین، ماشین لندکروزی را که با سرعت در جاده مهران ـ دهلران حرکت مینماید، مورد اصابت موشک قرار میدهد، اگر از مقاومت هوا صرف نظر شود. معلوم کنید کدام تن میسوزد؟ کدام سر میپرد؟
چگونه باید اجساد را از درون این آهن پاره له شده بیرون کشید؟
چگونه باید آنها را غسل داد؟
چگونه بخندیم و نگاه آن عزیزان را فراموش کنیم؟
چگونه میتوانیم در شهرمان بمانیم و فقط درس بخوانیم؟
چگونه میتوانیم درها را به روی خود ببندیم و چون موش در انبار کلمات کهنه کتاب لانه بگیریم؟
کدام مسأله را حل میکنی؟ برای کدام امتحان درس میخوانی؟
به چه امید نفس میکشی؟ کیف و کلاسورت را از چه پر میکنی؛ از خیال، از کتاب، از لقب شاخ دکتر یا از آدامسی که هر روز مادرت در کیفت میگذارد؟
کدام اضطراب جانت را میخورد؛ دیر رسیدن به اتوبوس، دیر رسیدن سر کلاس، نمره گرفتن؟
دلت را به چه چیز بستهای؛ به مدرک، به ماشین، به قبول شدن در حوزه فوق دکترا؟ صفایی ندارد ارسطو شدن خوشا پر کشیدن، پرستو شدن.
آی پسرک دانشجو، به تو چه مربوط است که خانوادهای در همسایگی تو داغدار شده و جوانی به خاک افتاده است؟
آی دخترک دانشجو، به تو چه مربوط است که دختران سوسنگرد را به اشک نشاندهاند و آنان را زنده به گور کردند؟
هیچ میدانستی؟ حتما نه! …
هیچ آیا آنجا که کارون و دجله و فرات به هم گره میخورد، به دنبال آب گشتهای تا اندکی زبان خشکیده کودکی را تر کنی و آن گاه که قطرهای نم یافتی، با امیدهای فراوان به بالین آن کودک رفتی تا سیرابش کنی؟
اما دیدی که کودک دیگر آب نمیخورد! تو اگر قاسم نیستی، اگر علی اکبر نیستی، اگر جعفر و عبدالله نیستی، دستکم حرمله مباش!
خدا هدیه حسین را پذیرفت و خون علی اکبر و علی اصغر را به زمین پس نداد.
من نمیدانم که فردای قیامت این خون با حرمله چه خواهد کرد!
در هر سه این نوشتهها یا دست نوشتهها نقاط مشترکی هست که خودآگاهی دانشجویی را به تصویر میکشد و آن هم تب و تاب جوانان تحصیلکردهای که ذره ذره وجودشان را با تار و پود این خاک آمیختهاند تا درخت تنومند استقلال این کشور را آبیاری کنند.
در دل کدام یک از این نوشتهها شما ردپایی از سیاست و جناح و خط بازی مییابید؟ کدام یک از این دانشجویان در سه مقطع مهم تاریخی کشور از حزب و چناحی نام آوردهاند که همه هر چه داشتهاند برای این خاک و این مردم در طبق اخلاص گذاشتهاند.
شانزدهم آذر روز دانشجوست و پیشقراولان دانشجویی، درختی را غرس کردند که در راستای آن در ۲۶ دی ماه، دانشجویی به نام سید حسین علم الهدی، با ۶۲ نفر نیروی غیر مسلح و بدون تجهیزات نظامی در برابر لشکری از عراق ایستاده و جان خود را فدا کردند و نوبت را به شهید احمدی دادند؛ شهیدی که نفر نخست کنکور پزشکی است، ولی وی را چه به آرامش و آسایش؟ وقتی هموطنان او از زنان و دختران و کودکان این سرزمین پرپر میشوند و همچون برگ خزان به زمین میریزند، او میبیند که از خون جوانان وطن لاله دمیده است.
شانزدهم آذر روز دانشجوست؛ دانشجویانی که دل در گرو مردم و این خاک دارند. نه دانشجویانی که بر گرده سیاست سوارهاند و برای آبادی این خاک پیاده؛ کسانی که هم و غمشان رسیدن به گوشهای از قدرت است!
به گزارش وبگردي به نقل از تابناك:
این سه فصل را ما بخوانید:
نخست: شانزده آذر ۱۳۳۲.
دوم: ۲۶ دی ماه ۱۳۵۹.
و سوم: هم سال ۱۳۶۴.
این سه فصل را بخوانید که جنبش دانشجویی اگر سیاسی و مرده است، دانشجو در این کشور، وطنی و همواره زنده است.
فصل نخست:
«اگر اجباری که به زنده ماندن دارم نبود، خود را در برابر دانشگاه آتش میزدم؛ همانجایی که بیست و دو سال پیش، «آذر»مان، در آتش بیداد سوخت، او را در پیش پای «نیکسون» قربانی کردند! این سه یار دبستانی که هنوز مدرسه را ترک نگفتهاند، هنوز از تحصیلشان فراغت نیافتهاند، نخواستند همچون دیگران کوپن نانی بگیرند و از پشت میز دانشگاه، به پشت پاچال بازار بروند و سر در آخور خویش فرو برند. از آن سال، چندین دوره آمدند و کارشان را تمام کردند و رفتند؛ اما این سه تن ماندند تا هر که را میآید، بیاموزند، هر که را میرود، سفارش کنند. آنها هرگز نمیروند، همیشه خواهند ماند، آنها «شهید» هستند. این «سه قطره خون» که بر چهره دانشگاه ما، همچنان تازه و گرم است. کاشکی میتوانستم این سه آذر اهورایی را با تن خاکستر شدهام بپوشانم، تا در این سموم که میوزد، نفسرند! اما نه، باید زنده بمانم و این سه آتش را در سینه نگه دارم».
این متن معروفی است که دکتر شریعتی درباره شهیدان شانزده آذر ۱۳۳۲ نوشته است؛ درباره آذر شریعت رضوی (مهدی)، مصطفی بزرگ نیا و احمد قندچی؛ سه نام ماندگاری که به دانشگاه آبرو دادند و راهی تازه پیش روی دانشجویان آزاده گشودند.
فصل دوم:
متن زیر آخرین نامه شهید سیدحسین علم الهدی است. این نامه خطاب به آیت الله خامنهای (نماینده امام در شورای عالی دفاع) در دی ماه ۱۳۵۹ پیش از تصرف هویزه توسط نیروهای عراقی نگاشته شده است.
به نظر من، تنها دلیلی که دشمن تاکنون هویزه را تسخیر نکرده، این است که اگر دشمن سوسنگرد را تسخیر کند، هویزه طبعا در اختیارش خواهد بود. لذا دلیلی نمیبیند که نیرو صرف هویزه کند و هویزه را تابع سوسنگرد میداند، که هست، ولی اگر دشمن نتواند سوسنگرد را تسخیر کند، یقینا به هویزه در طول زمستان قناعت خواهد کرد. اگر به هویزه نرسیم و رسیدگی نشود، درست همانند محاصره سوسنگرد، تعدادی از برادران مومن را از دست خواهیم داد. شرایط فعلی هویزه دقیقا مشابه وضعیت سوسنگرد است، در فاصله زمانی محاصره اول و دوم سوسنگرد. البته من به عنوان فرمانده سپاه هویزه، با ۶۲ نفر پاسداری که ۲۲ نفرشان غیر مسلحند: تا آخرین قطره خونمان با همان ژ ۳ و کلاش دفاع خواهیم کرد.
فصل سوم:
این هم دسته نوشته نفر نخست کنکور پزشکی در سال ۶۴ که در همان سال هم در جبهه به شهادت رسید.
چه کسی میداند جنگ چیست؟
چه کسی میداند فرود یک خمپاره قلب چند نفر را میدرد؟
چه کسی میداند جنگ یعنی سوختن، یعنی آتش، یعنی گریز به هر جا؛ به هر جا که اینجا نباشد، یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟ جوانم چه میکند؟ دخترم چه شد؟
* براستی ما کجای این پرسش و پاسخها قرار گرفتهایم؟
کدام دختر دانشجویی که حتی حوصله ندارد عکسهای جنگ را ببیند و اخبار آن را بشنود، از قصه دختران معصوم سوسنگرد میداند؟
آن مظاهر شرم و حیا را چه کسی یاد میکند که بیشرمان دامنشان را آلوده کردند و زنده زنده به رسم اجدادشان به گور سپردند؟
کدام پسر دانشجویی میداند هویزه کجاست؟
چه کسی در هویزه جنگیده؟ در آنجا کشته شده و در آنجا دفن شده؟
چه کسی است که معنی این جمله را درک کند: نبرد تن و تانک؟! اصلا چه کسی میداند تانک چیست؟
چگونه سر ۱۲۰ دانشجوی مبارز و مظلوم زیر شنیهای تانک له میشود؟
آیا میتوانید این مسأله را حل کنید؟
گلولهای از لوله دوشکا با سرعت اولیه خود از فاصله هزار متری شلیک میشود و در مبدأ به حلقومی برخورده و آن را سوراخ کرده و گذر میکند، حالا معلوم نمایید، سر کجا افتاده است؟
کدام گریبان پاره میشود؟
کدام کودک در انزوا و خلوت اشک میریزد؟
و کدام کدام...؟
توانستید؟!
اگر نمیتوانید، این مسأله را با کمی دقت بیشتر حل کنید:
هواپیمایی با یک و نیم برابر سرعت صوت از ارتفاع ده متری سطح زمین، ماشین لندکروزی را که با سرعت در جاده مهران ـ دهلران حرکت مینماید، مورد اصابت موشک قرار میدهد، اگر از مقاومت هوا صرف نظر شود. معلوم کنید کدام تن میسوزد؟ کدام سر میپرد؟
چگونه باید اجساد را از درون این آهن پاره له شده بیرون کشید؟
چگونه باید آنها را غسل داد؟
چگونه بخندیم و نگاه آن عزیزان را فراموش کنیم؟
چگونه میتوانیم در شهرمان بمانیم و فقط درس بخوانیم؟
چگونه میتوانیم درها را به روی خود ببندیم و چون موش در انبار کلمات کهنه کتاب لانه بگیریم؟
کدام مسأله را حل میکنی؟ برای کدام امتحان درس میخوانی؟
به چه امید نفس میکشی؟ کیف و کلاسورت را از چه پر میکنی؛ از خیال، از کتاب، از لقب شاخ دکتر یا از آدامسی که هر روز مادرت در کیفت میگذارد؟
کدام اضطراب جانت را میخورد؛ دیر رسیدن به اتوبوس، دیر رسیدن سر کلاس، نمره گرفتن؟
دلت را به چه چیز بستهای؛ به مدرک، به ماشین، به قبول شدن در حوزه فوق دکترا؟ صفایی ندارد ارسطو شدن خوشا پر کشیدن، پرستو شدن.
آی پسرک دانشجو، به تو چه مربوط است که خانوادهای در همسایگی تو داغدار شده و جوانی به خاک افتاده است؟
آی دخترک دانشجو، به تو چه مربوط است که دختران سوسنگرد را به اشک نشاندهاند و آنان را زنده به گور کردند؟
هیچ میدانستی؟ حتما نه! …
هیچ آیا آنجا که کارون و دجله و فرات به هم گره میخورد، به دنبال آب گشتهای تا اندکی زبان خشکیده کودکی را تر کنی و آن گاه که قطرهای نم یافتی، با امیدهای فراوان به بالین آن کودک رفتی تا سیرابش کنی؟
اما دیدی که کودک دیگر آب نمیخورد! تو اگر قاسم نیستی، اگر علی اکبر نیستی، اگر جعفر و عبدالله نیستی، دستکم حرمله مباش!
خدا هدیه حسین را پذیرفت و خون علی اکبر و علی اصغر را به زمین پس نداد.
من نمیدانم که فردای قیامت این خون با حرمله چه خواهد کرد!
در هر سه این نوشتهها یا دست نوشتهها نقاط مشترکی هست که خودآگاهی دانشجویی را به تصویر میکشد و آن هم تب و تاب جوانان تحصیلکردهای که ذره ذره وجودشان را با تار و پود این خاک آمیختهاند تا درخت تنومند استقلال این کشور را آبیاری کنند.
در دل کدام یک از این نوشتهها شما ردپایی از سیاست و جناح و خط بازی مییابید؟ کدام یک از این دانشجویان در سه مقطع مهم تاریخی کشور از حزب و چناحی نام آوردهاند که همه هر چه داشتهاند برای این خاک و این مردم در طبق اخلاص گذاشتهاند.
شانزدهم آذر روز دانشجوست و پیشقراولان دانشجویی، درختی را غرس کردند که در راستای آن در ۲۶ دی ماه، دانشجویی به نام سید حسین علم الهدی، با ۶۲ نفر نیروی غیر مسلح و بدون تجهیزات نظامی در برابر لشکری از عراق ایستاده و جان خود را فدا کردند و نوبت را به شهید احمدی دادند؛ شهیدی که نفر نخست کنکور پزشکی است، ولی وی را چه به آرامش و آسایش؟ وقتی هموطنان او از زنان و دختران و کودکان این سرزمین پرپر میشوند و همچون برگ خزان به زمین میریزند، او میبیند که از خون جوانان وطن لاله دمیده است.
شانزدهم آذر روز دانشجوست؛ دانشجویانی که دل در گرو مردم و این خاک دارند. نه دانشجویانی که بر گرده سیاست سوارهاند و برای آبادی این خاک پیاده؛ کسانی که هم و غمشان رسیدن به گوشهای از قدرت است!