دلت کبوتر غریبی ست
که نا شناخته
کنج حواسم
راه می رود
و خواب هزار و یک شب چشم هایم
از هر چه دیده است
سایه به سایه ی فراموشی برهنه می شود
دلت
در کور سوی هوای عاشقی
پر از
اتلاف یگانگی ست
برف ها
آب شده اند
و تو
در مسیر بادهای گزنده
سرت را
سنگین می کنی
در های نیمه باز
پا به پایت دیده می شوند
اما
این دست های توست
که بی تماسند
و باید
میل به گشودن داشته باشند
اگر حرف های من
صدتا یه غاز نمی ارزد
همان بهتر
در تنگنای افکارت دور بمانیم از هم
بهاره حسن زاده
که نا شناخته
کنج حواسم
راه می رود
و خواب هزار و یک شب چشم هایم
از هر چه دیده است
سایه به سایه ی فراموشی برهنه می شود
دلت
در کور سوی هوای عاشقی
پر از
اتلاف یگانگی ست
برف ها
آب شده اند
و تو
در مسیر بادهای گزنده
سرت را
سنگین می کنی
در های نیمه باز
پا به پایت دیده می شوند
اما
این دست های توست
که بی تماسند
و باید
میل به گشودن داشته باشند
اگر حرف های من
صدتا یه غاز نمی ارزد
همان بهتر
در تنگنای افکارت دور بمانیم از هم
بهاره حسن زاده