خودش بدون اجازه وارد زندگي ات ميشود.زندگي نه! وارد دلت ميشود! ما معمولا مشغله مان بيش از آن است كه در پي اش باشيم ولي يك روزي از همين روزها بدون اجازه سر و كله اش پيدا ميشود،آرام و بي صدا،پاورچين فاصله ها را كم ميكند و تو همچنان غافلي،يك آن به خودت مي آيي كه مي بيني دلت مامن يكي شده است.يكي كه شايد به تو معنا دهد.
اينگونه ميشود كه زندگي ات دستخوش تغيير ميشود،اينجايش ديگر به تو بستگي دارد،دنيايت عوض ميشود، نگرشت فرق ميكند،آينده ات روشن ميشود.گفتم اينجايش ديگر به خودت بستگي دارد.شايد هر لحظه حضورش را در ثانيه ثانيه عمرت احساس كني،اينجاست كه ثانيه ها دو نقش متفاوت مي گيرند در حاليكه همواره نقش ثابتي دارند ولي اين اقتضاي شرايط است كه هر لحظه را متمايز از لحظه ديگر ميكند.گاهي همين ثانيه ها كش مي آيند پيش چشمت آنقدر كه مي ماني در لحظه ها،انتظار و ... ولي گاهي همين ثانيه ها به حدي تند مي روند كه تا چشم باز ميكني مي بيني رسيدي به آخر و در اين سناريو باز هم نقش ثانيه ها عوض ميشود.اينبار كند تر از هميشه،آنقدر كند كه دلت ميخواهد ساعت را در دستانت بگيري و با تمام توانت اين ثانيه هاي تنبل را هلشان دهي ...
اينطور ميشود كه دنيايت رنگ مي بازد،همه چيز دوباره خاكستري ميشود پيش چشمانت،تفاوتي نميكند كه بعد از تفكري طولاني و حسرت ها و دلتنگي ها و بعد از گشتن در پي علت به چه نتيجه اي رسيده باشي،مهم اين است كه دنيايت وارونه ميشود.اينگونه ميشود كه اين روزهايت سرشار ميشود از اندوه،اشك،سكوت،تنهايي... اما نه بيشتر! همه اينها برايمان قابل درك است و ملموس ولي انگار كن حكمتي درش نهفته است از جانب كسي كه ميگويد از رگ گردن به تو نزديك تر است.همه اين چيز ها هست ولي نه بيشتر از اين، ميداني چيست؟ ديگر نميشود برش گرداند،آن روزها را مي گويم! كه اگر هم برگردند ديگر تو، آن تو سابق نيستي،او، آن او سايق نيست،فرض را بر اين مي گيريم تو همان تو،او همان او،ولي به قول سهراب اين چيني ات ترك خورده،اين ترك را چه ميكني؟ با كوچكترين حركتي هزار تكه ميشود كه ديگر نميشود جمع اش كرد،كاملا بلا استفاده ميماند براي هميشه،لااقل خوبي الان در اين است كه با گذر زمان ميشود بندش زد.پس بگذار اين روزها بروند،بايد اين روزها را بگذراني،تحمل كني.ولي يك جايي بايد بلند شوي،بايد شروع كني.قبلا هم گفته بودم،براي شروع نياز نيست به عقب برگردي.از هر كجا مي توان شروع كرد.بخواه و بلند شو.هر چند ته دلت هنوز دردي باشد ولي بايد آن خاطره ها را بيندازي زير پاهايت و له اشان كني.خوب و بدش توفيري ندارد.بد كه جاي خود دارد،خوبش را هم دور بريز.يادت باشد اين خوب ترين ها هستند كه لحظات تنهايي تورا به زجر آورترين لحظات تبديل ميكنند.اينطور عمل كن و بعد نگاه كن كه چطوردردهايت كم ميشوند،زخم هايت التيام پيدا ميكنند تا جايي كه ديگر كنده ميشود از دلت و بر زمين مي افتد...
آنوقت بلند شو،خدا را ببين،آدمها را نگاه كن،حتي باران را ببين، اگر نبود در انتظارش بنشين،عشق بورز،بگذار بهت عشق بورزند و دوباره زندگي ات رنگ ميگيرد و تو عاشق ميشوي...
پي نوشت: گاهي تصور ميكنيم اتفاقاتي هستند در زندگي امان كه اگر رخ دهند برايمان خوب است ولي ناگهان آنچنان صحنه عوض ميشود،بازيگران نقششان تغيير ميكند كه تا مدت ها مات مي مانيم.زماني كه به خود مي آييم تازه مي فهميم چه شده است،چه كرده است در حق ما.نميدانم دركش كرده اي يا نه! ولي انصاف بده،در حكمتش هيچ جاي شك نيست.
پنچ شنبه 23 ارديبهشت ماه 1389 ساعت 23:34
اينگونه ميشود كه زندگي ات دستخوش تغيير ميشود،اينجايش ديگر به تو بستگي دارد،دنيايت عوض ميشود، نگرشت فرق ميكند،آينده ات روشن ميشود.گفتم اينجايش ديگر به خودت بستگي دارد.شايد هر لحظه حضورش را در ثانيه ثانيه عمرت احساس كني،اينجاست كه ثانيه ها دو نقش متفاوت مي گيرند در حاليكه همواره نقش ثابتي دارند ولي اين اقتضاي شرايط است كه هر لحظه را متمايز از لحظه ديگر ميكند.گاهي همين ثانيه ها كش مي آيند پيش چشمت آنقدر كه مي ماني در لحظه ها،انتظار و ... ولي گاهي همين ثانيه ها به حدي تند مي روند كه تا چشم باز ميكني مي بيني رسيدي به آخر و در اين سناريو باز هم نقش ثانيه ها عوض ميشود.اينبار كند تر از هميشه،آنقدر كند كه دلت ميخواهد ساعت را در دستانت بگيري و با تمام توانت اين ثانيه هاي تنبل را هلشان دهي ...
اينطور ميشود كه دنيايت رنگ مي بازد،همه چيز دوباره خاكستري ميشود پيش چشمانت،تفاوتي نميكند كه بعد از تفكري طولاني و حسرت ها و دلتنگي ها و بعد از گشتن در پي علت به چه نتيجه اي رسيده باشي،مهم اين است كه دنيايت وارونه ميشود.اينگونه ميشود كه اين روزهايت سرشار ميشود از اندوه،اشك،سكوت،تنهايي... اما نه بيشتر! همه اينها برايمان قابل درك است و ملموس ولي انگار كن حكمتي درش نهفته است از جانب كسي كه ميگويد از رگ گردن به تو نزديك تر است.همه اين چيز ها هست ولي نه بيشتر از اين، ميداني چيست؟ ديگر نميشود برش گرداند،آن روزها را مي گويم! كه اگر هم برگردند ديگر تو، آن تو سابق نيستي،او، آن او سايق نيست،فرض را بر اين مي گيريم تو همان تو،او همان او،ولي به قول سهراب اين چيني ات ترك خورده،اين ترك را چه ميكني؟ با كوچكترين حركتي هزار تكه ميشود كه ديگر نميشود جمع اش كرد،كاملا بلا استفاده ميماند براي هميشه،لااقل خوبي الان در اين است كه با گذر زمان ميشود بندش زد.پس بگذار اين روزها بروند،بايد اين روزها را بگذراني،تحمل كني.ولي يك جايي بايد بلند شوي،بايد شروع كني.قبلا هم گفته بودم،براي شروع نياز نيست به عقب برگردي.از هر كجا مي توان شروع كرد.بخواه و بلند شو.هر چند ته دلت هنوز دردي باشد ولي بايد آن خاطره ها را بيندازي زير پاهايت و له اشان كني.خوب و بدش توفيري ندارد.بد كه جاي خود دارد،خوبش را هم دور بريز.يادت باشد اين خوب ترين ها هستند كه لحظات تنهايي تورا به زجر آورترين لحظات تبديل ميكنند.اينطور عمل كن و بعد نگاه كن كه چطوردردهايت كم ميشوند،زخم هايت التيام پيدا ميكنند تا جايي كه ديگر كنده ميشود از دلت و بر زمين مي افتد...
آنوقت بلند شو،خدا را ببين،آدمها را نگاه كن،حتي باران را ببين، اگر نبود در انتظارش بنشين،عشق بورز،بگذار بهت عشق بورزند و دوباره زندگي ات رنگ ميگيرد و تو عاشق ميشوي...
پي نوشت: گاهي تصور ميكنيم اتفاقاتي هستند در زندگي امان كه اگر رخ دهند برايمان خوب است ولي ناگهان آنچنان صحنه عوض ميشود،بازيگران نقششان تغيير ميكند كه تا مدت ها مات مي مانيم.زماني كه به خود مي آييم تازه مي فهميم چه شده است،چه كرده است در حق ما.نميدانم دركش كرده اي يا نه! ولي انصاف بده،در حكمتش هيچ جاي شك نيست.
پنچ شنبه 23 ارديبهشت ماه 1389 ساعت 23:34