• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

دنيايت رنگ مي بازد ولي رنگش بزن ...

Mans0ur

New member
خودش بدون اجازه وارد زندگي ات ميشود.زندگي نه! وارد دلت ميشود! ما معمولا مشغله مان بيش از آن است كه در پي اش باشيم ولي يك روزي از همين روزها بدون اجازه سر و كله اش پيدا ميشود،آرام و بي صدا،پاورچين فاصله ها را كم ميكند و تو همچنان غافلي،يك آن به خودت مي آيي كه مي بيني دلت مامن يكي شده است.يكي كه شايد به تو معنا دهد.

اينگونه ميشود كه زندگي ات دستخوش تغيير ميشود،اينجايش ديگر به تو بستگي دارد،دنيايت عوض ميشود، نگرشت فرق ميكند،آينده ات روشن ميشود.گفتم اينجايش ديگر به خودت بستگي دارد.شايد هر لحظه حضورش را در ثانيه ثانيه عمرت احساس كني،اينجاست كه ثانيه ها دو نقش متفاوت مي گيرند در حاليكه همواره نقش ثابتي دارند ولي اين اقتضاي شرايط است كه هر لحظه را متمايز از لحظه ديگر ميكند.گاهي همين ثانيه ها كش مي آيند پيش چشمت آنقدر كه مي ماني در لحظه ها،انتظار و ... ولي گاهي همين ثانيه ها به حدي تند مي روند كه تا چشم باز ميكني مي بيني رسيدي به آخر و در اين سناريو باز هم نقش ثانيه ها عوض ميشود.اينبار كند تر از هميشه،آنقدر كند كه دلت ميخواهد ساعت را در دستانت بگيري و با تمام توانت اين ثانيه هاي تنبل را هلشان دهي ...

اينطور ميشود كه دنيايت رنگ مي بازد،همه چيز دوباره خاكستري ميشود پيش چشمانت،تفاوتي نميكند كه بعد از تفكري طولاني و حسرت ها و دلتنگي ها و بعد از گشتن در پي علت به چه نتيجه اي رسيده باشي،مهم اين است كه دنيايت وارونه ميشود.اينگونه ميشود كه اين روزهايت سرشار ميشود از اندوه،اشك،سكوت،تنهايي... اما نه بيشتر! همه اينها برايمان قابل درك است و ملموس ولي انگار كن حكمتي درش نهفته است از جانب كسي كه ميگويد از رگ گردن به تو نزديك تر است.همه اين چيز ها هست ولي نه بيشتر از اين، ميداني چيست؟ ديگر نميشود برش گرداند،آن روزها را مي گويم! كه اگر هم برگردند ديگر تو، آن تو سابق نيستي،او، آن او سايق نيست،فرض را بر اين مي گيريم تو همان تو،او همان او،ولي به قول سهراب اين چيني ات ترك خورده،اين ترك را چه ميكني؟ با كوچكترين حركتي هزار تكه ميشود كه ديگر نميشود جمع اش كرد،كاملا بلا استفاده ميماند براي هميشه،لااقل خوبي الان در اين است كه با گذر زمان ميشود بندش زد.پس بگذار اين روزها بروند،بايد اين روزها را بگذراني،تحمل كني.ولي يك جايي بايد بلند شوي،بايد شروع كني.قبلا هم گفته بودم،براي شروع نياز نيست به عقب برگردي.از هر كجا مي توان شروع كرد.بخواه و بلند شو.هر چند ته دلت هنوز دردي باشد ولي بايد آن خاطره ها را بيندازي زير پاهايت و له اشان كني.خوب و بدش توفيري ندارد.بد كه جاي خود دارد،خوبش را هم دور بريز.يادت باشد اين خوب ترين ها هستند كه لحظات تنهايي تورا به زجر آورترين لحظات تبديل ميكنند.اينطور عمل كن و بعد نگاه كن كه چطوردردهايت كم ميشوند،زخم هايت التيام پيدا ميكنند تا جايي كه ديگر كنده ميشود از دلت و بر زمين مي افتد...

آنوقت بلند شو،خدا را ببين،آدمها را نگاه كن،حتي باران را ببين، اگر نبود در انتظارش بنشين،عشق بورز،بگذار بهت عشق بورزند و دوباره زندگي ات رنگ ميگيرد و تو عاشق ميشوي...

پي نوشت: گاهي تصور ميكنيم اتفاقاتي هستند در زندگي امان كه اگر رخ دهند برايمان خوب است ولي ناگهان آنچنان صحنه عوض ميشود،بازيگران نقششان تغيير ميكند كه تا مدت ها مات مي مانيم.زماني كه به خود مي آييم تازه مي فهميم چه شده است،چه كرده است در حق ما.نميدانم دركش كرده اي يا نه! ولي انصاف بده،در حكمتش هيچ جاي شك نيست.

پنچ شنبه 23 ارديبهشت ماه 1389 ساعت 23:34
 

Nicol

متخصص بخش گردشگری
خودش بدون اجازه وارد زندگي ات ميشود.زندگي نه! وارد دلت ميشود! ما معمولا مشغله مان بيش از آن است كه در پي اش باشيم ولي يك روزي از همين روزها بدون اجازه سر و كله اش پيدا ميشود،آرام و بي صدا،پاورچين فاصله ها را كم ميكند و تو همچنان غافلي،يك آن به خودت مي آيي كه مي بيني دلت مامن يكي شده است.يكي كه شايد به تو معنا دهد.

اينگونه ميشود كه زندگي ات دستخوش تغيير ميشود،اينجايش ديگر به تو بستگي دارد،دنيايت عوض ميشود، نگرشت فرق ميكند،آينده ات روشن ميشود.گفتم اينجايش ديگر به خودت بستگي دارد.شايد هر لحظه حضورش را در ثانيه ثانيه عمرت احساس كني،اينجاست كه ثانيه ها دو نقش متفاوت مي گيرند در حاليكه همواره نقش ثابتي دارند ولي اين اقتضاي شرايط است كه هر لحظه را متمايز از لحظه ديگر ميكند.گاهي همين ثانيه ها كش مي آيند پيش چشمت آنقدر كه مي ماني در لحظه ها،انتظار و ... ولي گاهي همين ثانيه ها به حدي تند مي روند كه تا چشم باز ميكني مي بيني رسيدي به آخر و در اين سناريو باز هم نقش ثانيه ها عوض ميشود.اينبار كند تر از هميشه،آنقدر كند كه دلت ميخواهد ساعت را در دستانت بگيري و با تمام توانت اين ثانيه هاي تنبل را هلشان دهي ...

اينطور ميشود كه دنيايت رنگ مي بازد،همه چيز دوباره خاكستري ميشود پيش چشمانت،تفاوتي نميكند كه بعد از تفكري طولاني و حسرت ها و دلتنگي ها و بعد از گشتن در پي علت به چه نتيجه اي رسيده باشي،مهم اين است كه دنيايت وارونه ميشود.اينگونه ميشود كه اين روزهايت سرشار ميشود از اندوه،اشك،سكوت،تنهايي... اما نه بيشتر! همه اينها برايمان قابل درك است و ملموس ولي انگار كن حكمتي درش نهفته است از جانب كسي كه ميگويد از رگ گردن به تو نزديك تر است.همه اين چيز ها هست ولي نه بيشتر از اين، ميداني چيست؟ ديگر نميشود برش گرداند،آن روزها را مي گويم! كه اگر هم برگردند ديگر تو، آن تو سابق نيستي،او، آن او سايق نيست،فرض را بر اين مي گيريم تو همان تو،او همان او،ولي به قول سهراب اين چيني ات ترك خورده،اين ترك را چه ميكني؟ با كوچكترين حركتي هزار تكه ميشود كه ديگر نميشود جمع اش كرد،كاملا بلا استفاده ميماند براي هميشه،لااقل خوبي الان در اين است كه با گذر زمان ميشود بندش زد.پس بگذار اين روزها بروند،بايد اين روزها را بگذراني،تحمل كني.ولي يك جايي بايد بلند شوي،بايد شروع كني.قبلا هم گفته بودم،براي شروع نياز نيست به عقب برگردي.از هر كجا مي توان شروع كرد.بخواه و بلند شو.هر چند ته دلت هنوز دردي باشد ولي بايد آن خاطره ها را بيندازي زير پاهايت و له اشان كني.خوب و بدش توفيري ندارد.بد كه جاي خود دارد،خوبش را هم دور بريز.يادت باشد اين خوب ترين ها هستند كه لحظات تنهايي تورا به زجر آورترين لحظات تبديل ميكنند.اينطور عمل كن و بعد نگاه كن كه چطوردردهايت كم ميشوند،زخم هايت التيام پيدا ميكنند تا جايي كه ديگر كنده ميشود از دلت و بر زمين مي افتد...

آنوقت بلند شو،خدا را ببين،آدمها را نگاه كن،حتي باران را ببين، اگر نبود در انتظارش بنشين،عشق بورز،بگذار بهت عشق بورزند و دوباره زندگي ات رنگ ميگيرد و تو عاشق ميشوي...

پي نوشت: گاهي تصور ميكنيم اتفاقاتي هستند در زندگي امان كه اگر رخ دهند برايمان خوب است ولي ناگهان آنچنان صحنه عوض ميشود،بازيگران نقششان تغيير ميكند كه تا مدت ها مات مي مانيم.زماني كه به خود مي آييم تازه مي فهميم چه شده است،چه كرده است در حق ما.نميدانم دركش كرده اي يا نه! ولي انصاف بده،در حكمتش هيچ جاي شك نيست.

پنچ شنبه 23 ارديبهشت ماه 1389 ساعت 23:34


ممنون از مطلب خیلی خووبت منصور عزیز.عالی بود.......

گاهي تصور ميكنيم اتفاقاتي هستند در زندگي امان كه اگر رخ دهند برايمان خوب است ولي ناگهان آنچنان صحنه عوض ميشود،بازيگران نقششان تغيير ميكند كه تا مدت ها مات مي مانيم.زماني كه به خود مي آييم تازه مي فهميم چه شده است،چه كرده است در حق ما.نميدانم دركش كرده اي يا نه! ولي انصاف بده،در حكمتش هيچ جاي شك نيست.

 

baroon

متخصص بخش ادبیات
همه اين چيز ها هست ولي نه بيشتر از اين، ميداني چيست؟ ديگر نميشود برش گرداند،آن روزها را مي گويم! كه اگر هم برگردند ديگر تو، آن تو سابق نيستي،او، آن او سايق نيست،فرض را بر اين مي گيريم تو همان تو،او همان او،ولي به قول سهراب اين چيني ات ترك خورده،اين ترك را چه ميكني؟


امیرخسرو دهلوی میگه وقتی نخی پاره شد میشه دوباره گره زد اما همیشه گره اون وسط هست!
چون رشته گسست می توان بست لیکن ...

خیلی لذّت بردم. :گل:
 
آخرین ویرایش:

Nicol

متخصص بخش گردشگری
گاهی پیش میاد یه سری خواسته ها داریم و توو اون لحظه و شرایط حس میکنیم خواسته مون منطقی و معقول هست.

اما نکته دقیقا" همینجاست.ما فکر میکنیم.تاکید میکنم فقط فکر میکنیم که خواسته مون درست و عاقلانه است.

در حالی که توو اون لحظه شاید احساسات و عواطفمون بهمون اجازه درست فکر کردن رو نمیدن و اشتباهمون دقیقا" همینجاست.

احساس ، جای درست فکر کردن رو گرفته و منطق جاشو با حس عوض کرده.

در حالی که بعد از اینکه به اون خواسته نرسیدیم ، یه مدت زمانی که از روش میگذره و دوباره میتونیم عقلانی و منطقی فکر کنیم، شاید حتی پیش بیاد که به اون خواسته بخندیم و این موقع است که میبینیم واقعا" در نرسیدن به اون خواسته حکمتی نهفته بوده.

اسمش حکمت، قسمت ، نخواستن و هر چیز دیگه ای میتونه باشه.مهم اینه که میبینیم با نرسیدن به اون خواسته خیلی هم منفعت کردیم.نمیگم همیشه همینطوره.

اما اکثر مواقع این موضوع درسته.من یاد گرفتم چیزی رو به زور نخوام.

چون به زور و اجبار خواستن به آدم لطمه میزنه.شاید با زور و اصرار حتی به اون خواسته هم برسیم، اما بعد از مدتی پشیمون میشیم و میبینیم اگه اجازه میدادیم اون موضوع روال و زمان عادی خودش رو طی میکرد، خیلی به نفعمون بود.

ممنونم که این مطلب و تجربه من رو هم خوندید...:گل::گل::گل:
 

Mans0ur

New member
گاهی پیش میاد یه سری خواسته ها داریم و توو اون لحظه و شرایط حس میکنیم خواسته مون منطقی و معقول هست.

اما نکته دقیقا" همینجاست.ما فکر میکنیم.تاکید میکنم فقط فکر میکنیم که خواسته مون درست و عاقلانه است.

در حالی که توو اون لحظه شاید احساسات و عواطفمون بهمون اجازه درست فکر کردن رو نمیدن و اشتباهمون دقیقا" همینجاست.

احساس ، جای درست فکر کردن رو گرفته و منطق جاشو با حس عوض کرده.

در حالی که بعد از اینکه به اون خواسته نرسیدیم ، یه مدت زمانی که از روش میگذره و دوباره میتونیم عقلانی و منطقی فکر کنیم، شاید حتی پیش بیاد که به اون خواسته بخندیم و این موقع است که میبینیم واقعا" در نرسیدن به اون خواسته حکمتی نهفته بوده.

اسمش حکمت، قسمت ، نخواستن و هر چیز دیگه ای میتونه باشه.مهم اینه که میبینیم با نرسیدن به اون خواسته خیلی هم منفعت کردیم.نمیگم همیشه همینطوره.

اما اکثر مواقع این موضوع درسته.من یاد گرفتم چیزی رو به زور نخوام.

چون به زور و اجبار خواستن به آدم لطمه میزنه.شاید با زور و اصرار حتی به اون خواسته هم برسیم، اما بعد از مدتی پشیمون میشیم و میبینیم اگه اجازه میدادیم اون موضوع روال و زمان عادی خودش رو طی میکرد، خیلی به نفعمون بود.

ممنونم که این مطلب و تجربه من رو هم خوندید...:گل::گل::گل:



دقيقا همينطوره. واقعا در حكمت خدا هيچ جاي شك نيست. انصاف بديم. كسي كه از رگ گردن هم به ما نزديكتره بدجور هوامونو داره ولي گاهي اوقات اصلا حواسمون نيست.
 

زینب

کاربر ويژه
نوشته هاتون واقعا زیباست . یکی از یکی بهتر و قشنگ تر . شما واقعا نویسنده ی خوبی هستید.
 

Mans0ur

New member
نوشته هاتون واقعا زیباست . یکی از یکی بهتر و قشنگ تر . شما واقعا نویسنده ی خوبی هستید.

سلام خانوم زینب.

من خدمت بقیه دوستان هم عرض کردم. من نویسنده نیستم. هیچ ادعاعی هم تو این زمینه ندارم. من فقط و فقط واسه دل خودم مینویسم. مینویسم تا آروم شم. همین!
 

saghialatashi

کاربر ويژه
[h=6]مــهم نيست بقیه در مورد تو چي فکر ميکنن ؛

مــهم اينه که : اونقدر مــهمي که در موردت فکر ميکنن ... !!!
 

saghialatashi

کاربر ويژه
[h=6]از مرگ نمی ترسم

من فقط نگرانم

که در شلوغی آن دنیا

مادرم را پیدا نکنم .
 

saghialatashi

کاربر ويژه
[h=6]صبر كن سهراب ! گفته بودی قایقی خواهم ساخت!

قایقت جا دارد؟؟؟؟

من هم از همهمه اهل زمین دلگیرم....
 
بالا