گل همیشه بهار
متخصص بخش اینترنت
یک روز تابستان بود .نمیدانم حالم بد بود رفتم آشپزخانه و نشستم آنجا.تو حال خودم نبودم .مادرم داشت ظرف می شست .یه آن دیدم همه جا دارد می لرزد .استکانهای روی کابینت ها دارند تکان می خورند .حتی خود کابینت ها هم دارند حرکت می کنند .با یه حالت عجیبی به مادرم گفتم زلزله شد .گفت کی؟ گفتم همین الان .گفت دیوانه شدی؟گفتم نه به خدا همه جا دارد می لرزد .گفت حتما سرگیجه داری برو بخواب خوب می شوی.
اما نمیدانم چرا حالم یه جورایی شده بود نمیدانستم برای چی اینطوری شدم .حالت عجیبی داشتم .دل توی دلم نبود .فقط این را می دانستم دارد اتفاقی می افتد که خوب نیست .مانند آدمهای گیج تو خودم بودم نمیدانم چطوری خودمو داخل اتاق رسوندم فورا رفتم از داخل کمدم پول کیفم را برداشتم .همینطوری داشتم صلوات می فرستادم و دعا می خوندم .پول را برداشتم و گفتم برای سلامتی آقا امام زمان این را صدقه میدم فقط نمی خوام اتفاقی بیفتد.نمی خواستم خانواده ام را از دست بدهم .نمی خواستم همشهریهایم را از دست بدهم . فقط و فقط داشتم خدا را التماس می کردم بردم انداختم داخل صندوق .ولی دل تو دلم نبود .به محض انداختن یک زلزله شدیدی شد که واقعا دیگه همه جا لرزید .مادرم یک نگاهی به من انداخت و رفت حیاط.نمیدانم چرا اینطور شد .خواست خداوند بود که من خبر داشته باشم و برای همه همشهریهایم و خانواده ام دعا کنم؟ آیا واقعا خدا من را می خواست امتحان کند؟آیا خداوند دوستم دارد؟هر وقت به آن لحظه فکر می کنم تمام وجودم می لرزد.دلم به شور می افتد .برایم معمایی شد تا آخر عمر فراموشش نکنم و به آن لحظه فکر کنم.
اما نمیدانم چرا حالم یه جورایی شده بود نمیدانستم برای چی اینطوری شدم .حالت عجیبی داشتم .دل توی دلم نبود .فقط این را می دانستم دارد اتفاقی می افتد که خوب نیست .مانند آدمهای گیج تو خودم بودم نمیدانم چطوری خودمو داخل اتاق رسوندم فورا رفتم از داخل کمدم پول کیفم را برداشتم .همینطوری داشتم صلوات می فرستادم و دعا می خوندم .پول را برداشتم و گفتم برای سلامتی آقا امام زمان این را صدقه میدم فقط نمی خوام اتفاقی بیفتد.نمی خواستم خانواده ام را از دست بدهم .نمی خواستم همشهریهایم را از دست بدهم . فقط و فقط داشتم خدا را التماس می کردم بردم انداختم داخل صندوق .ولی دل تو دلم نبود .به محض انداختن یک زلزله شدیدی شد که واقعا دیگه همه جا لرزید .مادرم یک نگاهی به من انداخت و رفت حیاط.نمیدانم چرا اینطور شد .خواست خداوند بود که من خبر داشته باشم و برای همه همشهریهایم و خانواده ام دعا کنم؟ آیا واقعا خدا من را می خواست امتحان کند؟آیا خداوند دوستم دارد؟هر وقت به آن لحظه فکر می کنم تمام وجودم می لرزد.دلم به شور می افتد .برایم معمایی شد تا آخر عمر فراموشش نکنم و به آن لحظه فکر کنم.