عجب عشاقی بودند این مردمان عصر حجر...مفهوم آقا و خانم آن موقع هنوز کشف نشده بود و همه یا نر بودند و یا ماده، اما عشق از همان زمان وجود داشت...البته تنها در یک صورت میتوان روابط آنزمان را عشق نامید که روابط امروزِ تیترِ یکِ مجلات زرد را که گسترهشان به روزنامههای وزینِ رنگی بیست و چهار صفحهای هم کشیده میشود را نیز عشق نامید...گیج شدهاید؟ ...میدانم و برایتان توضیح خواهم داد...خانمِ "بلوط نتراشیده" از دست او بشدت عصبانی است. آنها هنگام شکار سال پیش وقتی آقای "با چشمانش به همه خیره" جگر یک خرس را به او تقدیم کرد عملا" به یکدیگر علاقهمند شده و با هم ازدواج کردند. اما آقا تصمیم گرفته است فصل جدید شکار را با خانم "با هر بادی میپرد" بگذراند. فکر میکنید چه میشود؟ مسلم است. خانمِ "بلوط نتراشیده" به جای آنکه او را نفرین کند، یا به پستوی غار پناه ببرد یا مرگ موش بخورد، ظرف کلهپاچهای را که درست کرده است به صورت آقای "با چشمانش به همه خیره" میپاشد و پس از آن چشمان سوختهاش را از کاسه بیرون میآورد.
آقای " غار یکی زن یکی" که یک نرِ دوازده وجبی است و ریش و موی انبوهی دارد هنگام رد شدن از در غار با دیدن لبخند خانم"چشمانش یکی در هزار" عاشق چشمان او شده و یک روز تمام به شکار نمیرود. احساس میکند که با او خوشبخت و صاحب فرزندانی قوی و خوششکار شود...اما خانم به آقای "مینشیند و سنگ میکوبد" دلباخته است. آقای " غار یکی زن یکی" که به اسید یا پنجه بکس دسترسی نداشته با گرز میخدارش توی سر خانم"چشمانش یکی در هزار" میکوبد و انتقامش را میگیرد...در این مقطع که گزارشش کردیم، انسان بتازگی عشق را کشف کرده است و دوجین از آدمهای غارنشین در دامنههای زاگرس کور و کر و لال و شل وشول شدند و یا بالکل زندگانی را بدرود گفتند. در این زمان بود که پیشرفتِ مهمی حاصل شد. سالخوردگان که دلیل این رفتارها را نمیفهمیدند عشق کورکورانه را ممنوع کردند و آن دو علت داشت یکی آنکه خانم "تحملش یک کلوخ" به خاطر فرار شوهرش بچههایش را در دیگ میپزد و مهمانی میدهد و دیگر آنکه دختر بچهای با نام "سر و گوش جنبان" خودش را آتش میزند...از آن به بعد هیچکس نمیتواند خودش همسرش را انتخاب کند و یا حرفی از عشق و عاشقی بزند...خوشبختانه ما از نسل این قوم شریر که خداوند با عذاب خودش آنان را از صحنه روزگار محو نمود نیستیم، نه در جهان متمدن غرب دیگر خانم "تحملش یک کلوخ" پیدا میشود و نه در میان ما آقای " غار یکی زن یکی" و بهتر است که تمامی این روزنامههای زرد را آتش زد...
آقای " غار یکی زن یکی" که یک نرِ دوازده وجبی است و ریش و موی انبوهی دارد هنگام رد شدن از در غار با دیدن لبخند خانم"چشمانش یکی در هزار" عاشق چشمان او شده و یک روز تمام به شکار نمیرود. احساس میکند که با او خوشبخت و صاحب فرزندانی قوی و خوششکار شود...اما خانم به آقای "مینشیند و سنگ میکوبد" دلباخته است. آقای " غار یکی زن یکی" که به اسید یا پنجه بکس دسترسی نداشته با گرز میخدارش توی سر خانم"چشمانش یکی در هزار" میکوبد و انتقامش را میگیرد...در این مقطع که گزارشش کردیم، انسان بتازگی عشق را کشف کرده است و دوجین از آدمهای غارنشین در دامنههای زاگرس کور و کر و لال و شل وشول شدند و یا بالکل زندگانی را بدرود گفتند. در این زمان بود که پیشرفتِ مهمی حاصل شد. سالخوردگان که دلیل این رفتارها را نمیفهمیدند عشق کورکورانه را ممنوع کردند و آن دو علت داشت یکی آنکه خانم "تحملش یک کلوخ" به خاطر فرار شوهرش بچههایش را در دیگ میپزد و مهمانی میدهد و دیگر آنکه دختر بچهای با نام "سر و گوش جنبان" خودش را آتش میزند...از آن به بعد هیچکس نمیتواند خودش همسرش را انتخاب کند و یا حرفی از عشق و عاشقی بزند...خوشبختانه ما از نسل این قوم شریر که خداوند با عذاب خودش آنان را از صحنه روزگار محو نمود نیستیم، نه در جهان متمدن غرب دیگر خانم "تحملش یک کلوخ" پیدا میشود و نه در میان ما آقای " غار یکی زن یکی" و بهتر است که تمامی این روزنامههای زرد را آتش زد...