به دلیل اینکه روانشناسى گشتالت با کل سروکار دارد، غالباً خود را در رابطه با نظریهٔ میدانى (Field Theory) مىبیند. میدان (Field) یک کل پویا (Dynamic Whole) است، سیستمى که در آن تغییر هریک از اجزاء به قسمتهاى دیگر تأثیر مىگذارد. یک شبکهٔ الکتریکى با ولتاژى که در سراسر آن گسترده است، یک میدان را شامل مىشود. میدانهاى ادراکى بینائى وجود دارد که تغییر محسوس در هر بخش آن سبب تغییر در تمامى میدان مىشود. برخى از خطاهاى ادراک بینائى (Optical Illusions) را براساس پویائىهاى میدانشناختى مىتوان توجیه نمود، اگر میدان بینائى را مرکز نیروهاى مرتبط و متقابل بدانیم. کهلر (Köhler) فرض کرده است که میدانهاى نورونى مغز (Neural Brain Fields) وجود دارند که زیربنا و توجیهکنندهٔ پویائىهاى ظاهرى در پدیدههاى ادراکى مىباشند. کافکا براین باور بود که درک اعمال انسان تنها در شناخت میدان رفتارى که فقط شامل محرکها و محیط فیزیکى هستند، میسر نیست، بلکه بیشتر در درک دنیاى خارجى و اشیاء مربوط به آن مىگردد، به شکلى که از طرف فرد انسان درک و استنباط مىشود. لوین (Lewin) مفهوم "فضاى زندگی" (Life-Space) را براین اساس به معناى میدانى پویا که در آن هر فرد انسان زندگى و تلاش مىکند، ارائه کرده است.
باید خاطرنشان ساخت که مفهوم "کل" در روانشناسى گشتالت محدودیتهاى عملى دارد. این نظریه علیه تجزیهٔ تجربه به عناصر جداگانه اعتراض مىکند، در حالىکه بدین امر اذعان دارد که تجربه، جداشدنى است و بهخصوص آن را مىتوان بهصورت اشیاء تفکیک نمود.
گیتى مجموعهاى از سیستمهاى مختلف است که هریک نیز عملاً سیستم بستهاى است. معهذا روانشناسى گشتالت هر نوع تجزیه و تحلیل را مردود مىداند. آنچه را مجاز مىداند، آزادى تجزیه و تحلیل است که براى شناخت هر مسئلهٔ خاصى لازم است.
پدیدار (Phenomena) روانشناسان گشتالت "دادهٔ" اساسى منتج از مشاهدات خود را "پدیدار" نامیدند. براى آنها آنچه در تجربه "داده" شده، تجربهٔ پدیدارى (Phenomenal Exprience) است. روانشناسان گشتالت این لغت را از پدیدارشناسان گرفتهاند که به معناى تجربهٔ خنثی، آلوده نشده؛ سمتگیرى و آزاد از هر پیرایهاى است، تجربهاى ناب و بدون صفت خاص است. تجربهاى براى تجربهکردن (Experience perse) است. آنان مخالفتى با فهرست عناصر، احساسات، تصاویر ذهنى و عواطف و ویژگىهاى آنها مانند کیفیت، شدت، گستردگى و مدت زمان ندارند. آنها معتقد بودند که قیودى که این واژهها با خود حمل مىکنند، عواملى هستند که سبب شده است روانشناسى آزمایشی، تحرک و خلاقیت مطلوب را نداشته باشد.
از سوى دیگر، اعتقاد داشتند که مشاهدهٔ اشیاء در کل و تمامیت آنها بسیار ساده است؛ مثلاً دیدن یک میز بدون لزوم دانش به جزئیات عناصرى که آن را ساختهاند. شما قادر هستید پدیدهٔ فاى را مشاهده کنید، بدون اینکه بتوانید کیفیت آن را مشخص نمائید. تنها مىتوانید اشاره کنید و بگوئید "این" پدیدهٔ فاى است. شما قادر هستید خشم را در انسان یا در میمون شناسائى کنید، و حتى میمون هم قادر به شناخت خشم در انسان است، اما همه مىدانند که انسان و میمون هیچیک قادر نیستند بگویند طرح ادراکشدهٔ رفتار براى خشم، چه مىباشد. این آزادى عمل براى شناخت تجارب از دیدگاه روانشناختى بدون مراجعه به چیزى شبیه جدول مندلیف (Mendeleyev) بود که روانشناسان گشتالت در تلاش براى بهدست آوردن آن بودند که خوشبختانه براى علم روانشناسى موفق شدند.
شاید مهمترین جنبهٔ روانشناسى گشتالت این است که پدیدار از دیدگاه آنان شامل اشیاء و معانى آنها مىشود. جادهاى صاف و باریک، طرز تفکر سنّتى وونت و تیچنر، فقط مىتوانست منجر به توصیف (Description) پدیدههاى مربوط به انسان شود و نه تفسیر (Interpertation) آنها. در نظریهٔ آنها، دادهها محدود به تجارب آنى مىشد که در واقع همان احساس است. تصاویر ذهنى (Images) احساساتى بودند که از سوى دستگاه اعصاب مرکزى تحریک مىشدند. عواطف در اساس، ماهیت حسى (Knowledge) دارند. روابط فقط براساس تبادل احساسهاى قابل مشاهده بود. اشیاء به شکل مستقیم مورد مشاهده قرار نمىگرفت، بلکه بهعنوان تفسیرى از دادههاى بهدست آمده تلقى مىشد.
شما تنها قادر بودید که طرح فضائى اشیاء را مشاهده کنید. اگر به آنچه مشاهده مىکردید نام انسان مىگذاردید، دروننگرها اعتراض مىکردند که شما تفسیر زیادى مىکنید و ماوراء دادههاى خود پاگذاردهاید. اگر مىگفتید او برادر شما است، باز هم فراتر از مشاهدهٔ خود رفته بودید. از آنجائى که شما واقعاً قادر به توصیف طرح احساسهائى که در درک یک مرد مؤثر هستند نبودید، پس مجبور مىشدید به سبک لایپزیگ و کرنل چنین دروننگرى کنید: "من یک طرحى از احساسها تجربه مىکنم، که شبیه آن چیزى است که هنگام درک کردن یک مرد به من دست مىدهد". روانشناسان گشتالت گفتند که بسیار آسانتر است بگوئیم: "من یک مرد را مىبینم"؛ اما با بیان این مطلب، خود آنها مجبور شدند اشیاء بهعنوان دادههاى روانشناختى بپذیرند.
سعى در تمییز خط فاصل در این زمینه، مطلب جدیدى نبوده و همواره موضوعى دشوار بوده است. تمییز بین این دو در واقع تشخیص بین "دانش از" (Knowledge of) و "دانش دربارهٔ " (Knowledge About) پدیدهها است. تیچنر که در سال ۱۹۱۲ مکتب وارزبرگ را انتقاد مىکرد، مفهوم اولى را "توصیف" (Description) و دومى را "اطلاعات" (In formation) خواند. اگر شما آنچه را که واقع مىشود گزارش دهید، توصیف کردهاید. اگر گزارش شما تفسیرى از آنچه که واقع شده است باشد، پس شما اطلاعاتى بهدست مىدهید و در واقع بهجاى آنچه که "هست" آنچه که مستفاد مىگردد یا در حقیقت، معناى آن را ارائه مىدهید. روانشناسان اصرار مىورزیدند که خط فاصل بین این دو را نمىتوان ترسیم کرد و اینکه تمام اشیاء و معانى آنها و تمام تجربههاى آنى (Immediate Experience) که منتظر تفسیر و استنتاج نمىمانند، همه و همه در واژهٔ پدیدار جاى مىگیرند. روانشناسان گشتالت هیچ چارهاى جز بریدن این گره گردیان (Gordian Knot) (گرهاى که گردیوس - Gordius - پادشاه یکى از سرزمینهاى کهن بسته و معتقد بود اگر کسى آن را بگشاید، فرمانرواى آسیا مىگردد. اسکندر این گره را به شمشیر خود برید. مترجم) نداشتند. تجزیهٔ تجربه به اجزاء و عناصر حسى در سال ۱۹۱۲ روز بهروز تصنعى و تحمیلى مىنمود و جائى براى آن متصور نبود، حتى گفته مىشد که تجزیهٔ حسى نیز نوعى استنتاج بوده و دانش "دربارهٔ" چیزى است، نه دانش "ازش چیزی. ما بهزودى خواهیم دید که چگونه برنتانو و اهرنفلز و اشتومف و کالپى جملگى در راه رسیدن به همان نتایجى بودند که ورتهایمر به آنها رسید. ما از اهمیت روانشناسى گشتالت نخواهیم کاست اگر بگوئیم که این هم مانند نهضتهاى دیگر بر مرکب جوّ فرهنگى سوار بود و به پیش مىراند.
روانشناسى گشتالت بسیار گستردهتر از آن است که آن را محدود به بحث دربارهٔ هیئت کل و پدیدارها بنمائیم. جاى عملکرد آن، معمولاً در نظریهٔ میدانى است. روانشناسان مهم گشتالت، غالباً نظریهٔ رابطه بین پدیدار تجربى (Experienced Phenomena) و فرآیندهاى مغزى زیربنائى آن را پذیرفتهاند، این دیدگاه را نظریهٔ ایزومورفیزم (Isomorphism) نامیدهاند که توضیح بیشترى در مورد آن خواهیم داد. اما نخست لازم است که ببینیم رهبران روانشناسى گشتالت چه کسانى بودند و اینکه این نهضت چگونه براساس حرکتها و جریانهاى قبلى آن رشد کرد.