نگاهی به رمان «نسكافه با عطر كاهگل»
واقعیتگریزی و پناه بردن به رویاهای ذهن و در كنار آنها زندگی كردن در كنار بخش بزرگی از گذشته، در طولانی مدت میتواند به بیماری رنجآوری تبدیل شود كه ابتدا گریبان خود شخص را میگیرد.
ورود به كتاب: نسكافه با عطركاهگل، نوشته «م. آرام»، اگرچه زیبا، ولی از همان ابتدا خواننده را درگیر ابهام میكند. ابهامی كه نه كمتر كه به مرور بیشتر هم میشود. گویی نویسنده در رمزگونگیاش اصرار دارد. نخست نام نویسنده كه مثل رازی سربهمهر روی كتاب نشسته، نامی كه میتواند به هر فرد مونث و مذكری تعلق داشته باشد؛ و بعد آوردن شازده كوچولو كه بیشك نمیتواند و نباید بیدلیل آورده شود.
كتاب شامل هجده بخش است اما پیش از ورود به بخش اول، با چهار صفحه ورودیه شروع میشود. این بخش یك حالت دورانی دارد كه در انتهای داستان دو سر قضیه به هم میرسد. اینجاست كه نویسنده نفس راحتی كشیده و قلمش را زمین میگذارد. اما تازه شروع كاراست.
بخش ورودیه مثل مكانی است كه برای عبور از آن باید از دو در متوالی گذشت. مثل بیرونی و اندرونی. داستان با جملاتی كوتاه و كوبنده شروع میشود و خواننده را وامیدارد تا ارتباطش را با شخصیتها و شازده كوچولو بیابد. اما این همه آن چیزی نیست كه خواننده انتظارش را دارد.
وارد كردن كتابی كه سالهاست مورد توجه است و ترجمههای مختلفی از آن شده، نشاندهنده این واقعیت است كه نویسنده به شكلی با آن همذات پنداری میكند. برای درك بیشتر كتاب ناچار شدم یك بار دیگر به «شازده كوچولو» مراجعه كنم تا شاید نقطه كلیدی هردو شخصیت را بیابم. نویسنده از استحاله زندگی راویاش به جهانی دیگر میرسد؛ به یك خودباوری، اما در این میان و در پی تجزیه و تحلیل خود شتابی عجولانه دارد. انگار برای گذر از نهری، آهسته و با تانی پا روی سنگها نمیگذارد و یكباره میخواهد از این سوی نهر به آن سوی دیگر برود. كه در این شتاب یك سری از دیدنیها را جا میگذارد.
«نسكافه با عطركاهگل»، نه برداشتی كامل از «شوهر آهو خانم» از علیمحمد افغانی یا «همسایهها»ی احمد محمود و در دهه پنجاه، سریال «خانه قمرخانم» است كه از كنار آنها میگذرد. سرخم میكند و به راهی دیگر میرود. آدمهای مفلوك و توسری خورده اجتماع كه بنا به مقتضیات روزگار كنار هم جمع شدهاند و كم و بیش سرنوشتهایی یكسان دارند.
فقر. اعتیاد. بیسوادی یا كمسوادی. فرزندان زیاد كه اغلب از هوش زیادی هم برخوردار هستند، ازمشخصات این طبقه است. خانههایی اغلب یك شكل: حیاطی نسبتا بزرگ. با حوضی مستطیل و اتاقهایی دورتا دور كه مثل چشمانی گرسنه و كمسو به این منظره نگاه میكنند. شخص قلدر و بیوجدانی كه صاحب این مهمانپذیر كثیف و شلوغ است. مرد یا به ندرت زنی (در خانه قمرخانم) كه صاحب این اتاقهای كثیف و پرجمعیت است، همه افراد را به شكل اسكناسهای كثیفی میبیند كه حتی از چرك و كثافتشان هم لذت میبرد. این شخص مشخصا و حتما باید از رقیقالقلب بودن بری باشد وگرنه باز حتما كمیتش لنگ خواهد بود.
نویسنده كتاب، این اتاقها را به كندوی زنبورعسل تشبیه كرده كه اتفاقا تشبیه زیبایی هم است. زنبورهایی با چندین كندو جدا از هم ولی در نهایت با هم. انگار به شكلی سرنوشتهایشان به هم گره خورده است!
وقتی میخواهیم داستانی از زبان یك پسربچه تازه نوجوان بنویسیم حتما باید به زبان او، خصوصیات رفتاری، علایق. شیطنتهای خاص سنش و در كنار همه اینها پختگی اندكی كه حاصل رنج این طبقه است، توجه كنیم. از ابنسینا پرسیدند تو با این همه علم و دانش چرا بالای درختی؟ پاسخ داد: آن خدادادی است و این اقتضای سن! پس یك نوجوانی كه هنوز كامل هم به مرحله بلوغ نرسیده نمیتواند دارای تجاربی باشد كه از یك فرد بزرگ سال انتظار میرود. خودآگاهی زودرس. اغراق و ادای رفتاری كه منطبق با واقعیت سنی نباشد، توی ذوق خواننده میزند و باعث میشود بارها از خود سوال كند راوی درچه رده سنی قراردارد؟
اگر فرض كنیم نوجوانی نه چندان بالغ، یكباره و به ضرورت بزرگ شده كه بعد ازمرگ پدرومادرش، عهده دارزندگی ومعیشت برادرو دوخواهركوچك ترازخودش شده، باید نویسنده این را هم باورپذیر نشان میداد كه زندگی سخت، تجاربی به او میآموخت كه در بسیاری موارد بیگداربه آب نمیزد. تنها یاورش قاسم آقا را با مجموعه خوبی و بدیهایش ازدست نمیداد و سرانجام برای این ازدست دادن تمهیدی محكم و قانعكننده میآورد. نویسنده پای راوی را از روی چند سنگ میگذراند تا به مقصدی كه میخواهد بكشاند و نه آنی كه راوی طی زمان باید پیش برود. راوی به یك بلوغ نارسی رسیده بود كه با همه سن كمش درجای قهرمان خیالی ذهنش زندگی میكرد: خود فراموشی، چه ازنظر تحصیل و چه ازنظر تغذیه آنقدراغراقآمیزاست كه خواننده هزارباربا خود سوال كند كه نكند سن راوی اشتباه شده! نبود پدریا مادر نمیتواند كمبودش را برای فرزندان جبران كند. به عبارتی هیچ كدام نمیتوانند بهرغم تلاشها و ادعاها جای دیگری راپركنند. پس چگونه است كه نوجوانی نه چندان پای به عرصه زندگی یكباره و اندك زمانی پس ازمرگ مادربخصوص، به مرد بزرگ و صبورو باگذشتی مبدل میشود؟! باورپذیری ركن اصلی داستان است چه درغیراین صورت ما با داستانی به دورازواقعیتهای عینی روبه رو هستیم. داستانی كه بودهای مهم زندگی را پشت نبودها پنهان میكند تا آنچه باید درطول زمان رشد كرده و دیده شود، بدون دیدن، و شاید بدون بزرگ شدن برای همیشه مخفی بماند.
طی داستان به واقعیتهایی برمی خوریم كه فقط ساخته و پرداخته ذهن راوی است. آنچه میخواسته باشد و نبوده.
مهربانی و توجه بیش ازحد پرستاربه راوی، چنان اغراقآمیز است كه خواننده ذهنش مستقیم به آرزوهای كال راوی میرود.
یا تسلط پرستار به دكتر: ص 148. قهرمانسازی و قهرمان پروری نویسنده ازراوی باید دلیل خاصی داشته باشد كه مشخص نمیشود. رضایت شخصی كه هنوز به سن قانونی نرسیده، مورد قبول نیست اما راوی به راحتی از روی سنگهای بزرگ نهر عبور میكند. به عبارتی آنها را نادیده میگیرد؛ كه این دیده نگرفتن به داستان لطمه میزند. برای زیرسوال نرفتن به هر موضوعی و دراختیارداشتن تجربهای، یا باید از دانش دیگران كمك گرفت یا به منابع معتبر مراجعه كرد.
موارد قانونی، مثل رضایت دادن و ندادن مستلزم اطلاعات كافی از آن است. همچنین موضوع مهم دیگر: فراموشی مطلق و ازیاد بردن گذشته و هویت خود، چیزی نیست كه به این راحتی بشود از كنار آن گذشت. باید محرز شود. باید خودآگاهی دوباه همراه با زمینه و زیرسازی باشد. نمیشود روی زمین خاكی یكباره قیر ریخت و آسفالت كرد!
راوی نوجوان ما، قهرمان داستان شده و یك تنه از پس همه برمیآید. از دست سه مرد قلچماق و چاقو به دست میگریزد و با همه رنجوری چنان میدود كه به گردِش هم نمیرسند!
آدمی كه گذشتهاش را فراموش كرده، چطورچرك و كثافت و ظاهرژنده سابقش را ازیاد نبرده؟ باورپذیری داستان آن قدركم بوده كه خواننده را به فكروادارد با قهرمانهای همیشه جاوید و موفق كارتونها روبه رو است. آدم فراموشكار نمیتواند نگران جغرافیای محل زندگیاش باشد. برای او همه جای جهان یكسان است. همه این اتفاقات میتوانست در لحظاتی كه راوی به یك آگاهی كوتاهمدتی میرسید، در هالهای از شك و تردید و گاه با اطمینان آورده شود آن هم از زبان آن زمان روای و نه امروز او. راوی آن قدر از خود و گذشتهاش دور شده كه دیگر حتی اسم و شناسنامهاش هم متعلق به هویتش نیست. انگار روزی، كسی، یك جایی از شهر با شباهتی زیاد با او به دنیا آمده بوده كه راوی او را نمیشناسد. دو نفری كه یكی متعلق به خانوادهای در كندو است و دیگری ناگهان درهای آسمان باز شده و میان هزاران ناز و نوازش میافتد. در بخشهای بعدی و برگشت آگاهی ذهنی كه تمهیداتش به اندازه كافی فراهم نشده، راوی با دیدن عكس بچگی غلام؛ لوح تقدیرها. دیوار گلی. پسرك واكسی به گذشته نقب میزند و باعث میشود دنبال گمشدههای خود برود.
منبع: تهرانامروز/نسرین قربانی