• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

زاری کردن مجنون در عشق لیلی

Maryam

متخصص بخش ادبیات
مجنون چو شنید پند خویشان
از تلخی پند شد پریشان

زد دست و درید پیرهن را
کاین مرده چه می‌کند کفن را

آن کز دو جهان برون زند تخت
در پیرهنی کجا کشد رخت

چون وامق از آرزوی عذرا

گه کوه گرفت و گاه صحرا

ترکانه ز خانه رخت بربست
در کوچگه رحیل بنشست

دراعه درید و درع می‌دوخت
زنجیر برید و بند می‌سوخت

می‌گشت ز دور چون غریبان
دامن بدریده تا گریبان

بر کشتن خویش گشته والی
لاحول ازو به هر حوالی

دیوانه صفت شده به هر کوی
لیلی لیلی زنان به هر سوی

احرام دریده سر گشاده
در کوی ملامت او فتاده

با نیک و بدی که بود در ساخت
نیک از بد و بد ز نیک نشناخت

می‌خواند نشید مهربانی
بر شوق ستاره یمانی

هر بیت که آمد از زبانش
بر یاد گرفت این و آتش

حیران شده هر کسی در آن پی
می‌دید و همی گریست بر وی

او فارغ از آنکه مردمی هست
یا بر حرفش کسی نهد دست

حرف از ورق جهان سترده
می‌بود نه زنده و نه مرده

بر سنگ فتاده خوار چون گل
سنگ دگرش فتاده بر دل

صافی تن او چو درد گشته
در زیر دو سنگ خرد گشته

چون شمع جگر گداز مانده
یا مرغ ز جفت باز مانده

در دل همه داغ دردناکی
بر چهره غبارهای خاکی

چون مانده شد از عذاب و اندوه
سجاده برون فکند از انبوه

بنشست و به هایهای بگریست
کاوخ چکنم دوای من چیست

آواره ز خان و مان چنانم
کز کوی به خانه ره ندانم

نه بر در دیر خود پناهی
نه بر سر کوی دوست راهی

قرابه نام و شیشه ننگ
افتاد و شکست بر سر سنگ

شد طبل بشارتم دریده
من طبل رحیل برکشیده

ترکی که شکار لنگ اویم
آماجگه خدنگ اویم

یاری که ز جان مطیعم او را
در دادن جان شفیعم او را

گر مستم خواند یار مستم
ور شیفته گفت نیز هستم

چون شیفتگی و مستیم هست
در شیفته دل مجوی و در مست

آشفته چنان نیم به تقدیر
کاسوده شوم به هیچ زنجیر

ویران نه چنان شد است کارم
کابادی خویش چشم دارم

ای کاش که بر من اوفتادی
خاکی که مرا به باد دادی

یا صاعقه‌ای درآمدی سخت
هم خانه بسوختی و هم رخت

کس نیست که آتشی در آرد
دود از من و جان من برآرد

اندازد در دم نهنگم
تا باز رهد جهان ز ننگم

از ناخلفی که در زمانم
دیوانه خلق و دیو خانم

خویشان مرا ز خوی من خار
یاران مرا ز نام من عار

خونریز من خراب خسته
هست از دیت و قصاص رسته

ای هم نفسان مجلس ورود
بدرود شوید جمله بدرود

کان شیشه می که بود در دست
افتاده شد آبگینه بشکست

گر در رهم آبگینه شد خورد
سیل آمد و آبگینه را برد

تا هر که به من رسید رایش
نازارد از آبگینه پایش

ای بی‌خبران ز درد و آهم
خیزید و رها کنید راهم

من گم شده‌ام مرا مجوئید
با گم شدگان سخن مگوئید

تا کی ستم و جفا کنیدم
با محنت خود رها کنیدم

بیرون مکنید از این دیارم
من خود به گریختن سوارم

از پای فتاده‌ام چه تدبیر
ای دوست بیا و دست من گیر

این خسته که دل سپرده تست
زنده به توبه که مرده تست

بنواز به لطف یک سلامم
جان تازه نما به یک پیامم

دیوانه منم به رای و تدبیر
در گردن تو چراست زنجیر

در گردن خود رسن میفکن
من به باشم رسن به گردن

زلف تو درید هر چه دل دوخت
این پرده‌دری ورا که آموخت

دل بردن زلف تو نه زور است
او هندو و روزگار کور است

کاری بکن ای نشان کارم
زین چه که فرو شدم برآرم

یا دست بگیر از این فسوسم
یا پای بدار تا ببوسم

بی کار نمی‌توان نشستن
در کنج خطاست دست بستن

بی‌رحمتم این چنین چه ماندی
(ارحم ترحم) مگر نخواندی

آسوده که رنج بر ندارد
از رنجوران خبر ندارد

سیری که به گرسنه نهد خوان
خردک شکند به کاسه در نان

آن راست خبر از آتش گرم
کو دست درو زند بی‌آزرم

ای هم من و هم تو آدمیزاد
من خار خسک تو شاخ شمشاد

زرنیخ چو زر کجا عزیز است
زان یک من ازین به یک پشیز است

ای راحت جان من کجائی
در بردن جان من چرائی

جرم دل عذر خواه من چیست
جز دوستیت گناه من چیست

یکشب ز هزار شب مرا باش
یک رای صواب گو خطا باش

گردن مکش از رضای اینکار
در گردن من خطای اینکار

این کم زده را که نام کم نیست
آزرم تو هست هیچ غم نیست

صفرای تو گر مشام سوز است
لطفت ز پی کدام روز است

گر خشم تو آتشی زند تیز
آبی ز سرشک من بر او ریز

ای ماه نوم ستاره تو
من شیفته نظاره تو

به گر به توام نمی‌نوازند
کاشفته و ماه نو نسازند

از سایه نشان تو نه پرسم
کز سایه خویشتن می‌بترسم

من کار ترا به سایه دیده
تو سایه ز کار من بریده

بردی دل و جانم این چه شور است
این بازی نیست دست زور است

از حاصل تو که نام دارم
بی‌حاصلی تمام دارم

بر وصل تو گرچه نیست دستم
غم نیست چو بر امید هستم

گر بیند طفل تشنه در خواب
کورا به سبوی زر دهند آب

لیکن چو ز خواب خوش براید
انگشت ز تشنگی بخاید

پایم چو دولام خم‌پذیر است
دستم چو دو یا شکنج گیر است

نام تو مرا چو نام دارد
کو نیز دویا دولام دارد

عشق تو ز دل نهادنی نیست
وین راز به کس گشادنی نیست

با شیر به تن فرو شد این راز
با جان به در آید از تنم باز

این گفت و فتاد بر سر خاک
نظارگیان شدند غمناک

گشتند به لطف چاره سازش
بردند به سوی خانه بازش

عشقی که نه عشق جاودانیست
بازیچه شهوت جوانیست

عشق آن باشد که کم نگردد
تا باشد از این قدم نگردد

آن عشق نه سرسری خیالست
کورا ابد الابد زوالست

مجنون که بلند نام عشقست
از معرفت تمام عشقست

تا زنده به عشق بارکش بود
چون گل به نسیم عشق خوش بود

واکنون که گلش رحیل یابست
این قطره که ماند ازو گلابست

من نیز بدان گلاب خوشبوی
خوش می‌کنم آب خود درین جوی


نظامی گنجوی / لیلی و مجنون
 
بالا