alirezakarimi
New member
«به نام خدا»
منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربتست و به شکر اندرش مزید نعمت.هر نفسی که فرو می رود ممد حیاتست وچون بر می آید مفرح ذات.پس در هر نفسی دو نعمت است وبر هر نعمتی شکری واجب.
مقدمه
آدمی چگونه می تواند صدها سال زندگی كند بی آنكه نامش، یادش و سخنش به كهنگی گراید. چگونه است كه برخی، سالیان دراز پیش از ما زیسته اند ولی سخنانشان این زمان در گوش ما آهنگ كلام گذشتگان را ندارد. از چه روست كه اینان چنین جاودان مانده اند؟ با كجا ، با كدام اصل و ریشه پیوند یافته اند كه كلامشان پس از گذشت قرن ها همچنان قابل فهم، خوش آهنگ و دلپذیر است.
در میان شعرای به نام ایرانی سعدی، خیام و حافظ شهرتی جهانی یافته اند. به ویژه آثار سعدی بیش از سه قرن است كه به اكثر زبان های اروپایی ترجمه شده و تحسین اروپائیان را برانگیخته است. در كلام سعدی ، در گلستان و بوستان و غزلیات چه نهفته است كه نه تنها مرز ملل كه مرز زمان را هم درنوردیده است. بی شك كلام سعدی بایستی از سرچشمه های ناب انسانی، از اخلاقیاتی كه ریشه در خلیفة اللهی آدمی دارد نشأت گرفته باشد." سعدی نه حكیم است و نه عارف. فقط شاعر است و شاعر واقعی. مخصوصاً شاعر آدمیت است كه عشق و اخلاق مایه افتخار اوست. شعرسعدی، تصویر زندگی است. زندگی چهره خود را در این شعرها و نوشته ها باز می نماید و به سوی یك زندگی بهتر راه می گشاید.
قدما سعدی را در كنار فردوسی و انوری سه تن پیامبران شعر می دانند از اینرو كه: معانی او هر چند گه گاه كاملاً عادی است به هیچوجه مبتذل و دست فرسود به نظر نمی رسد. بلكه همواره لطف ، ذوق و تعبیر شاعر از حدود معانی متعارف بالاتر می رود. و این میسر نخواهد شد مگر آنكه شاعر نه به جد و جهد كه با الهام و كشف و مشاهده شعر سروده باشد.
ویژگی مردمی و عامیانه كلام سعدی كه به اعمال ورفتار فضل فروشانه آلوده نشد، سبب شده كه بعضی سخنانش در نزد عوام به صورت امثال درآید.
زن وبه ویژه مادر در اشعار سعدى
سعدی شاعر غزلسرای فارسی، سلطان بوستان وگلستان اشعاری چند درباره ی زن قلم زده است. لیکن در باب "مادر" تنهاشعر موجود در کتاب بوستان این شاعر گرانقدر، در باب هشتم،حکایت دوم آمده است. واژه زن ومادر نه فقط در اشعار سعدی،بلکه در اشعار تمامی شعرا مورد توجه قرارگرفته ومقام ومنزلت زن بویژه در نقش مادر مورد ستایش و قدردانی قرارگرفته است.
در قطعه شعر فوق الذکر،این شاعر شیرین سخن در باب مقام مادر و آزردن دل مادر حکایتی در قالب شعر آورده که شنیدنی وبسی عبرت انگیز می باشد.
متن شعر از قرار زیر می باشد:
جوانى سر از رأى مادر بتافت دل دردمندش به آذر بتافت
چو بیچاره شد پیشش آورد مهد كه اى سست مهر فراموش عهد
نه در مهد نیروى حالت نبود مگس راندن از خود مجالت نبود؟
تو آنى كزان یك مگس رنجه اى كه امروز سالار و سرپنجه اى
به حالى شوى باز در قعر گور كه نتوانى از خویشتن دفع مور
دگر دیده چون برفروزد چراغ چو كرم لحد خورد پیه دماغ؟
چه پوشیده چشمى ببینى كه راه نداند همى وقت رفتن ز چاه
تو گر شكر كردى كه با دیده اى وگرنه تو هم چشم پوشیده اى
دراین شعر جوانی به تصویر کشیده شده که طفولیت و کودکی خویش فراموش نموده و باد غرور در دماغ وی دمیدن آغاز نموده و ازاینرو سر به نافرمانی برداشته و دل مادر خویش شکسته و به آذر خشم،هیزم عذاب خویش رادر دیگر جهان مهیا نموده است.مادر با دلی آزرده زبان به پندجوان گشوده ودر ابتداجوان را از ماهیت وحقیقت خویش دراوان زندگى یادآوری می نماید واینکه تا چه حد ناتوان بوده که حتی قادربه دورکردن مگسی ازخود نبوده و گذار زمان او را این چنین به خود غره نموده است. درادامه جوان را از روزی هشدار می دهد که در گور قرار گرفته و توانایی دفع موری را نیزاز خود نخواهد داشت و زمانیکه اعضای وی درون گور خوراک کرمها گردند هیچ گونه قدرتی در دفع آنها نخواهدداشت.
در حقیقت هدف شاعر مقام ومنزلت مادر و تقدیس جایگاه وی می باشد و پیری و سالخوردگی وی هرگز نبایستی به معنی کاهش عزت و عظمت وی تلقی گردد،بر عکس با گذار روزها و ماهها بر مقام ومنزلت مادر نیز اضافه می گردد، چرا که خطوط چهره و گرد پیری حاصل خون جگر خوردن برای رشد و پرورش طفل تا رساندن وی به منزلگاه امن است و چنین پاسخی بس ناجوانمردانه و عاری از هر گونه ویژگی انسانی است.
سعدی با زبان شیرین خود درباره ی پرورش زن وذکر صلاح و فساد ایشان نیز در کتاب بوستان شعری با مضامین اخلاقی و تربیتی اورده که متن شعر بدین صورت است:
گفتار اندر پرورش زنان و ذكر صلاح و فساد ایشان
زن خوب فرمانبر پارسا كند مرد درویش را پادشا
برو پنج نوبت بزن بر درت چو یارى موافق بود در برت
همه روز اگر غم خورى غم مدار چو شب غمگسارت بود در كنار
كرا خانه آباد و همخوابه دوست خدا را به رحمت نظر سوى اوست
چو مستور باشد زن و خوبروى به دیدار او در بهشت است شوى
كسى بر گرفت از جهان كام دل كه یك دل بود با وى آرام دل
اگر پارسا باشد و خوش سخن نگه در نكویى و زشتى مكن
زن خوش منش دل نشان تر كه خوب كه آمیزگارى بپوشد عیوب
ببرد از پرى چهره ى زشت خوى زن دیو سیماى خوش طبع، گوى
چو حلوا خورد سركه از دست شوى نه حلوا خورد سركه اندوده روى
دلارام باشد زن نیك خواه ولیكن زن بد، خدایا پناه
چو طوطى كلاغش بود هم نفس غنیمت شمارد خلاص از قفس
سر اندر جهان نه به آوردگى وگرنه بنه دل به بیچارگى
تهى پاى رفتن به از كفش تنگ بلاى سفر به كه در خانه جنگ
به زندان قاضى گرفتار به كه در خانه دیدن بر ابرو گره
سفر عید باشد بر آن كدخداى كه بانوى زشتش بود در سراى
در خرمى بر سرایى ببند كه بانگ زن از وى برآید بلند
چون زن راه بازار گیرد بزن وگرنه تو در خانه بنشین چو زن
اگر زن ندارد سوى مرد گوش سراویل كحلیش در مرد پوش
زنى را كه جهل است و ناراستى بلا بر سر خود نه زن خواستى
چو در كیله یك جو امانت شكست از انبار گندم فرو شوى دست
بر آن بنده حق نیكویى خواسته است كه با او دل و دست زن راست است
چو در روى بیگانه خندید زن دگر مرد گو لاف مردى مزن
زن شوخ چون دست در قلیه كرد برو گو بنه پنجه بر روى مرد
چو بینى كه زن پاى بر جاى نیست بات از خردمندى و راى نیست
گریز از كفش در دهان نهنگ كه مردن به از زندگانى به ننگ
بپوشانش از چشم بیگانه روى وگر نشنود چه زن آنگه چه شوى
زن خوب خوش طبع رنج است و بار رها كن زن زشت ناسازگار
چه نغز آمد این یك سخن زان دوتن كه بودند سرگشته از دست زن
یكى گفت كس را زن بد مباد دگر گفت زن در جهان خود مباد
زن نو كن اى دوست هر نوبهار كه تقویم پارى نیاید بكار
كسى را كه بینى گرفتار زن مكن سعدیا طعنه بر وى مزن
تو هم جور بینى و بارش كشى اگر یك سحر در كنارش كشى
و در جای دیگر زن را عالی همت می خواند و مرد را کوته نظر:
یكى طفل دندان برآورده بود پدر سر به فكرت فرو برده بود
كه من نان و برگ از كجا آرمش؟ مروت نباشد كه بگذارمش
چو بیچاره گفت این سخن، پیش جفت نگر تا زن او را چه مردانه گفت
مخور هول ابلیس تا جان دهد همان كس كه دندان دهد نان دهد
تواناست آخر خداوند روز كه روزى رساند، تو چندین مسوز
نگارنده ى كودك اندر شكم نویسنده عمر و روزى است هم ...
و در جای دیگرزن را مایه ی آبادی خانه می داند:
گفتار اندر پرهیز كردن از صحبت احداث
خرابت كند شاهد خانه كن برو خانه آباد گردان به زن
نشاید هوس باختن با گلى كه هر بامدادش بود بلبلى
چو خود را به هر مجلسى شمع كرد تو دیگر چو پروانه گردش مگرد
زن خوب خوش خوى آراسته چه ماند به نادان نو خاسته؟
در او دم چو غنچه دمى از وفا كه از خنده افتد چو گل در قفا
نه چون كودك پیچ بر پیچ شنگ كه چون مقل نتوان شكستن به سنگ
مبین دل فریبش چو حور بهشت كزان روى دیگر چو غول است زشت
گرش پاى بوسى نداردت پاس ورش خاك باشى نداند سپاس
سر از مغز و دست از درم كن تهى چو خاطر به فرزند مردم دهى
مكن بد به فرزند مردم نگاه كه فرزند خویشت برآید تباه .