• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

زود قضاوت نکنین ...

56l8nn8xv0aw3u8xte64.jpg
 

samin

کاربر ويژه
دقيقا همينه گاهي كسي رو قضاوت ميكنيم در حاليكه خودمونم در شرايطش دقيقا همون كار شايد بدتر يا اشتباهتر رو انجام بديم

ولي خدايي كار سختيه . انشا... بتونيم انجام بديم
 

سمیه.ن

کاربر ويژه
انشالله. ترکی یه مثل داریم که میگه به همسایه ت نخند، به سرت میاد!
چندین مورد رو دیدم که همینطور هم شده.
پرهیز کنیم از مسخره کردن و زود قضاوت کردن در مورد دیگران
 

helia20

کاربر ويژه
قضاوت یکی از بدترین عادتهای روزمره مونه...و گناهی بس بزرگـــــ:سکوت:
 

سمیه.ن

کاربر ويژه
وارد اتوبوس شدم، جایی برای نشستن نبود، همانجا روبروی در، دستم را به میله گرفتم…پیرمرد با کُتی کهنه، پشت به من، دستش به ردیف آخر صندلی‌های اقایون گره کرده! (که میشود گفت تقریبا در قسمت خانم‌ها)خانم دیگری وارد اتوبوس شد، کنار دست من ایستاد، چپ چپ نگاهی به پیردمرد انداخت، شروع کرد به غرلند کردن!ـ برای چی اومده تو قسمت زنونه! مگه مردونه جا نداره؟ این همه صندلی خالی!ـ خانم جان اینطوری نگو، حتما نمی‌تونسته بره!ـ دستش کجه نمی‌تونه بشینه یا پاش خم نمیشه؟ـ خب پیرمرد ِ! شاید پاش درد میکنه نمی‌تونه بره بشینه!ـ آدم چشم داره می‌بینه! نیگاه کن پاش تکون میخوره، این روزها حیاء کجا رفته؟!…سکوت کردم، گفتم اگر همینطور ادامه دهم بازی را به بازار می‌کشاند! فقط خدا خدا میکردم پیرمرد صحبت‌ها را نشنیده باشد!بیخیال شدم، صورتم را طرف پنجره کردم تا بارش برفها را تماشا کنم…به ایستگاه نزدیک می‌شدیمپیرمرد میخواست پیاده شوددستش را داخل جیبش بردپنجاه تومنی پاره ایی را جلوی صورتم گرفتگفت:”دخترم این چند تومنیه؟”بغض گلویم را گرفت، پیرمرد نابینا بود! خانم بغل دست من خجالت زده سرش را پایین انداخت و سرخ شد.
 

Silver Star

مدير ارشد تالار
وارد اتوبوس شدم، جایی برای نشستن نبود، همانجا روبروی در، دستم را به میله گرفتم…پیرمرد با کُتی کهنه، پشت به من، دستش به ردیف آخر صندلی‌های اقایون گره کرده! (که میشود گفت تقریبا در قسمت خانم‌ها)خانم دیگری وارد اتوبوس شد، کنار دست من ایستاد، چپ چپ نگاهی به پیردمرد انداخت، شروع کرد به غرلند کردن!ـ برای چی اومده تو قسمت زنونه! مگه مردونه جا نداره؟ این همه صندلی خالی!ـ خانم جان اینطوری نگو، حتما نمی‌تونسته بره!ـ دستش کجه نمی‌تونه بشینه یا پاش خم نمیشه؟ـ خب پیرمرد ِ! شاید پاش درد میکنه نمی‌تونه بره بشینه!ـ آدم چشم داره می‌بینه! نیگاه کن پاش تکون میخوره، این روزها حیاء کجا رفته؟!…سکوت کردم، گفتم اگر همینطور ادامه دهم بازی را به بازار می‌کشاند! فقط خدا خدا میکردم پیرمرد صحبت‌ها را نشنیده باشد!بیخیال شدم، صورتم را طرف پنجره کردم تا بارش برفها را تماشا کنم…به ایستگاه نزدیک می‌شدیمپیرمرد میخواست پیاده شوددستش را داخل جیبش بردپنجاه تومنی پاره ایی را جلوی صورتم گرفتگفت:”دخترم این چند تومنیه؟”بغض گلویم را گرفت، پیرمرد نابینا بود! خانم بغل دست من خجالت زده سرش را پایین انداخت و سرخ شد.
:گریه:
 

Darya

متخصص بخش گفتگوی آزاد
خیلی سخته که زود قضاوت نکنیم ولی باید رو خودمون کار کنیم که دیگه این طوری نباشیم
 
بالا