B a R a N
مدير ارشد تالار
سه داستان از فرانتس هولر
[h=3]سه داستان از فرانتس هولر/ ترجمه: علی عبداللهی
[h=2]
کوتوله و بزرگراه روزی روزگاری، کوتولهای بود که با خوبی و خوشی در حاشیهی یک جنگل، زیر ریشهی بلوطبنِ بزرگی زندگی میکرد؛ فندق، توتفرنگی وحشی و بلوط جمع میکرد، برای خودش سوپهای خوشمزه میپخت و گاهی تمام شب به کشاورزها در گیلاسچینی کمک میکرد.
یکروز که قابلمهی نقلی و فنجانچهاش بنا کردند به لرزیدن، باوحشت از بستر علفیاش برخاست. از بیرون سروصدا و غرش بلندی آمد، طوری که دنیا دور سرش به چرخش درآمد و خراب شد. از سوراخ بین ریشههای بلوط کله کشید و بیرون را دید زد، ناگهان چشمش افتاد به یک لودر، یک غلتک بزرگ و یک بولدوزرِ چرخ زنجیری که همان لحظه از جلوی درِ لانهاش شروع کرده بودند به احداث یک بزرگراه.
اینجا بود که کوتوله تمام نیروی ذهنیاش را یکجا جمع کرد و بنا کرد به فوتکردنِ بدترین نفرینها و طلسمها به سمت گروه راهسازی. ولی تنها اتفاقی که افتاد این بود: یکی از بیلهای بولدوزر شکست. فوری رفتند یکی دیگر آوردند و جای آن نصب کردند که با همان سرعت بیل اولی، چمنزارها را میکند و بار میکرد روی یک ماشینِ باری.
کوتوله همین که فهمید دیگر بختواقبال به او پشت کرده، اسباب و اثاثیهاش را جمع کرد، چپاند توی یک توبرهی کوچک، از ریشهی بلوط بزرگ خداحافظی کرد، در جنگل ناپدید شد و دیگر هیچوقت کسی ندیدش.
[h=2]مرغی در یک نمایشگاه تجهیزات تلویزیونی-مخابراتی یک مرغ بود که مدتها آرزو داشت به نمایشگاه تجهیزات تلویزیونی-مخابراتی برود. چون کشتهمردهی تکنولوژی بود و عشق دیوانهواری به وسایل مخابراتی داشت. همیشه به خودش میگفت: «کافیست روی آنها نوک بزنی، آنوقت است که دنیا را میآوری توی مرغدانیات.» مرغهای دیگر مسخرهاش میکردند و قاهقاه بهاش میخندیدند ولی وقتی از یک رادیوی جیبی شنید که بهزودی نمایشگاه وسایل مخابراتیِ امسال بازگشایی میشود، عزمش را برای رفتن جزم کرد، بالبالزنان پرید روی پرچین حیاط مرغدانی و به راه زد.
با یکی از خطهای متروی تندرو یکسره رفت به منطقهی برگزاری نمایشگاه. آنجا هم راهافتاد دنبال سیل آدمها و خودش را رساند به محل اصلی برگزاری نمایشگاه. خودش را توی سایهی یک گروه از بچهمدرسهایها قایم کرد تا کسی متوجه حضورش نشود. چه چیزها که ندید آنجا! اخبار ماهوارهها را همزمان میشد از رادیوها، تلویزیونهای بزرگ، دستگاههای پخش ویدئو و بلندگوها شنید. موسیقیدانان یا نوازندگان میکروفنبهدست همهجا پخشوپلا بودند و هر سازی که میزدند و هر ترانهای که میخواندند، در همان لحظه از مانیتورها پخش میشد، صفحههایی که ابعاد بعضیشان به بزرگی مرغدانی بود. مرغ چنان تحتتاثیر قرار گرفت که راه افتاد توی سالنها، پلهها را بالاوپایین رفت و خلاصه همهجا را وارسی کرد ولی یکهو رسید به جایی که هیچ وسیلهی خدمات مخابراتی نبود.
ناگهان شستش خبردار شد که حتما آن بخش مخصوص ارائهی خدمات دیگری است. ابتدا لحظهای مردد شد و سعی کرد راهِ آمده را برگردد ولی بعد دید که نمیتواند چنین کاری بکند چون راه برگشتی وجود ندارد. این بود که دوید کنج یکی از فرورفتگیهای داخل سالن که چندتا میز هم گذاشته بودند توی آن. قایم شد زیر یکی از همان میزها و از آنجا که مدتی علاف بود، یک تخم هم گذاشت.
ولی چند لحظه بعد شلوغ شد و پای میزها یک بحث داغ تلویزیونی درگرفت. مردها و زنهای مختلفی کنار هم نشسته بودند و با آبوتاب در این مورد حرف میزدند که دورنمای رادیو و تلویزیون چگونه است، آیا اصلا رسانهها آیندهای دارند، اگر دارند، چهجور آیندهای خواهد بود. وقتی مجری داشت سرفصلهای مطالب حاضران را اعلام میکرد و گرم حرفزدن بود، در یک حرکت اتفاقی تخممرغ را برداشت و گفت: «تماشا کنید، اینجا یک مرغ تخم گذاشته!» موضوع چنان غافلگیرکننده بود که مردم بگویینگویی باورش نمیکردند. ولی مرغ پیش خود فکر کرد و به خودش نهیب زد: «هی! کو تا همچین موقعیتی گیرت بیاید؟» این بود که با تبختر جست زد روی میز تا خودی نشان بدهد.
همهمهی عجیبی بلند شد. در یک چشم برهمزدن سروکلهی عکاسها پیدا شد و از بسکه مردم ازدحام کرده بودند تا مرغ را ببینند، بحث داغ تلویزیونی نیمهکاره ماند. آن روز تمام شرکتکنندگان نمایشگاه، دیگر از تلویزیونهای صفحهتخت جدید یا تلفنهای همراهی که میشود باهاشان فیلم گرفت و دانلود کرد، هیچ حرفی به میان نمیآوردند، بلکه تمام حرفشان این بود که مرغی آمده و توی نمایشگاه تخم گذاشته است.
صبح روز بعد وقتی مرغِ نمایشگاه رفته، تصویر خودش و تخمی را که گذاشته بود توی روزنامهها دید، به مرغهای دیگر مرغدانی گفت: «هی، تماشاکنید! حالا که دنیا به مرغدانی ما نمیآید، مرغدانی خودمان را میبریم به تمام دنیا.»
بعد کار همیشگیاش شد این: میپرید روی دستگاه مخابراتیای که بعد از آن ماجرا بهاش هدیه داده بودند، به آن نوک میزد و موسیقی «راکاندرول» مینواخت، طوری که از «دوبسدوبس»ِ آن، در و دیوار مرغدانی به لرزه درمیآمد و تمام مرغها با خوشحالی قُدقُدایِ موزون سرمیدادند و قوقولیکنان ورجهوورجه میکردند.
[h=2]پیرزن پیرزنی بود که تکوتنها زندگی میکرد و همیشه از این بابت غمگین بود.
هیچ بچهمچهای نداشت و همهی عزیزانی که او را دوست داشتند، سالها پیش مرده بودند. زن تمام روز پشت پنجرهی اتاقش مینشست و بیرون را نگاه میکرد. همهاش با خود فکر میکرد: «آه، چه میشد اگر پرنده میشدم و میتوانستم به همهجا پرواز کنم.»
یکروز که پنجرهی خانهاش را باز کرده بود، پرتو خورشید به درون اتاقش میتابید و پرندهها جلوی پنجره چهچه میزدند، دوباره با خودش فکر کرد: «آه، چه میشد اگر پرندهای میشدم و میتوانستم همهجا پرواز کنم.» یکهو دید دیگر پیرزن سابق نیست. یکهو شد یک مرغ دریایی سفید و زیبا. از پنجرهی اتاقش پرید و در آسمان اوج گرفت. بالای شهر به پرواز درآمد، تمام شهر را زیر بال خود گرفت، چرخی طولانی روی دریا زد، روی نوک برجِ خیلی از کلیساها و پایهی پلها نشست و خوشحال و قبراق به خردهنانهایی که مادربزرگها و نوههایشان کنار ساحل میریختند، نوک زد. غروب دوباره به طرف خانه پرواز کرد، دوباره از پنجره آمد تو، روی صندلی خود کز کرد و دوباره همان پیرزنی شد که صبح همان روز بود.
فکر کرد: «الحق که چقدر زیبا بود!» صبح روز بعد دوباره پنجره را باز کرد، دوباره در قالب یک مرغ دریایی از هرهی پنجره بیرون پرید و هرروز همین ماجرا تکرار شد تا اینکه یکبار آنقدر دور رفت و آنقدر اوج گرفت که دیگر هیچوقت برنگشت.
* این داستانها از کتاب Weg Werf Geschichten (داستانهای سرراهی) انتخاب شده که انتشارات Zytglogge در سال 2009 آن را چاپ کرده است.
[h=3]سه داستان از فرانتس هولر/ ترجمه: علی عبداللهی
صبح روز بعد وقتی مرغِ نمایشگاه رفته، تصویر خودش و تخمی را که گذاشته بود توی روزنامهها دید، به مرغهای دیگر مرغدانی گفت: «هی، تماشاکنید! حالا که دنیا به مرغدانی ما نمیآید، مرغدانی خودمان را میبریم به تمام دنیا.»
[h=2]
کوتوله و بزرگراه روزی روزگاری، کوتولهای بود که با خوبی و خوشی در حاشیهی یک جنگل، زیر ریشهی بلوطبنِ بزرگی زندگی میکرد؛ فندق، توتفرنگی وحشی و بلوط جمع میکرد، برای خودش سوپهای خوشمزه میپخت و گاهی تمام شب به کشاورزها در گیلاسچینی کمک میکرد.
یکروز که قابلمهی نقلی و فنجانچهاش بنا کردند به لرزیدن، باوحشت از بستر علفیاش برخاست. از بیرون سروصدا و غرش بلندی آمد، طوری که دنیا دور سرش به چرخش درآمد و خراب شد. از سوراخ بین ریشههای بلوط کله کشید و بیرون را دید زد، ناگهان چشمش افتاد به یک لودر، یک غلتک بزرگ و یک بولدوزرِ چرخ زنجیری که همان لحظه از جلوی درِ لانهاش شروع کرده بودند به احداث یک بزرگراه.
اینجا بود که کوتوله تمام نیروی ذهنیاش را یکجا جمع کرد و بنا کرد به فوتکردنِ بدترین نفرینها و طلسمها به سمت گروه راهسازی. ولی تنها اتفاقی که افتاد این بود: یکی از بیلهای بولدوزر شکست. فوری رفتند یکی دیگر آوردند و جای آن نصب کردند که با همان سرعت بیل اولی، چمنزارها را میکند و بار میکرد روی یک ماشینِ باری.
کوتوله همین که فهمید دیگر بختواقبال به او پشت کرده، اسباب و اثاثیهاش را جمع کرد، چپاند توی یک توبرهی کوچک، از ریشهی بلوط بزرگ خداحافظی کرد، در جنگل ناپدید شد و دیگر هیچوقت کسی ندیدش.
[h=2]مرغی در یک نمایشگاه تجهیزات تلویزیونی-مخابراتی یک مرغ بود که مدتها آرزو داشت به نمایشگاه تجهیزات تلویزیونی-مخابراتی برود. چون کشتهمردهی تکنولوژی بود و عشق دیوانهواری به وسایل مخابراتی داشت. همیشه به خودش میگفت: «کافیست روی آنها نوک بزنی، آنوقت است که دنیا را میآوری توی مرغدانیات.» مرغهای دیگر مسخرهاش میکردند و قاهقاه بهاش میخندیدند ولی وقتی از یک رادیوی جیبی شنید که بهزودی نمایشگاه وسایل مخابراتیِ امسال بازگشایی میشود، عزمش را برای رفتن جزم کرد، بالبالزنان پرید روی پرچین حیاط مرغدانی و به راه زد.
با یکی از خطهای متروی تندرو یکسره رفت به منطقهی برگزاری نمایشگاه. آنجا هم راهافتاد دنبال سیل آدمها و خودش را رساند به محل اصلی برگزاری نمایشگاه. خودش را توی سایهی یک گروه از بچهمدرسهایها قایم کرد تا کسی متوجه حضورش نشود. چه چیزها که ندید آنجا! اخبار ماهوارهها را همزمان میشد از رادیوها، تلویزیونهای بزرگ، دستگاههای پخش ویدئو و بلندگوها شنید. موسیقیدانان یا نوازندگان میکروفنبهدست همهجا پخشوپلا بودند و هر سازی که میزدند و هر ترانهای که میخواندند، در همان لحظه از مانیتورها پخش میشد، صفحههایی که ابعاد بعضیشان به بزرگی مرغدانی بود. مرغ چنان تحتتاثیر قرار گرفت که راه افتاد توی سالنها، پلهها را بالاوپایین رفت و خلاصه همهجا را وارسی کرد ولی یکهو رسید به جایی که هیچ وسیلهی خدمات مخابراتی نبود.
ناگهان شستش خبردار شد که حتما آن بخش مخصوص ارائهی خدمات دیگری است. ابتدا لحظهای مردد شد و سعی کرد راهِ آمده را برگردد ولی بعد دید که نمیتواند چنین کاری بکند چون راه برگشتی وجود ندارد. این بود که دوید کنج یکی از فرورفتگیهای داخل سالن که چندتا میز هم گذاشته بودند توی آن. قایم شد زیر یکی از همان میزها و از آنجا که مدتی علاف بود، یک تخم هم گذاشت.
ولی چند لحظه بعد شلوغ شد و پای میزها یک بحث داغ تلویزیونی درگرفت. مردها و زنهای مختلفی کنار هم نشسته بودند و با آبوتاب در این مورد حرف میزدند که دورنمای رادیو و تلویزیون چگونه است، آیا اصلا رسانهها آیندهای دارند، اگر دارند، چهجور آیندهای خواهد بود. وقتی مجری داشت سرفصلهای مطالب حاضران را اعلام میکرد و گرم حرفزدن بود، در یک حرکت اتفاقی تخممرغ را برداشت و گفت: «تماشا کنید، اینجا یک مرغ تخم گذاشته!» موضوع چنان غافلگیرکننده بود که مردم بگویینگویی باورش نمیکردند. ولی مرغ پیش خود فکر کرد و به خودش نهیب زد: «هی! کو تا همچین موقعیتی گیرت بیاید؟» این بود که با تبختر جست زد روی میز تا خودی نشان بدهد.
همهاش با خود فکر میکرد: «آه، چه میشد اگر پرنده میشدم و میتوانستم به همهجا پرواز کنم.»
همهمهی عجیبی بلند شد. در یک چشم برهمزدن سروکلهی عکاسها پیدا شد و از بسکه مردم ازدحام کرده بودند تا مرغ را ببینند، بحث داغ تلویزیونی نیمهکاره ماند. آن روز تمام شرکتکنندگان نمایشگاه، دیگر از تلویزیونهای صفحهتخت جدید یا تلفنهای همراهی که میشود باهاشان فیلم گرفت و دانلود کرد، هیچ حرفی به میان نمیآوردند، بلکه تمام حرفشان این بود که مرغی آمده و توی نمایشگاه تخم گذاشته است.
صبح روز بعد وقتی مرغِ نمایشگاه رفته، تصویر خودش و تخمی را که گذاشته بود توی روزنامهها دید، به مرغهای دیگر مرغدانی گفت: «هی، تماشاکنید! حالا که دنیا به مرغدانی ما نمیآید، مرغدانی خودمان را میبریم به تمام دنیا.»
بعد کار همیشگیاش شد این: میپرید روی دستگاه مخابراتیای که بعد از آن ماجرا بهاش هدیه داده بودند، به آن نوک میزد و موسیقی «راکاندرول» مینواخت، طوری که از «دوبسدوبس»ِ آن، در و دیوار مرغدانی به لرزه درمیآمد و تمام مرغها با خوشحالی قُدقُدایِ موزون سرمیدادند و قوقولیکنان ورجهوورجه میکردند.
[h=2]پیرزن پیرزنی بود که تکوتنها زندگی میکرد و همیشه از این بابت غمگین بود.
هیچ بچهمچهای نداشت و همهی عزیزانی که او را دوست داشتند، سالها پیش مرده بودند. زن تمام روز پشت پنجرهی اتاقش مینشست و بیرون را نگاه میکرد. همهاش با خود فکر میکرد: «آه، چه میشد اگر پرنده میشدم و میتوانستم به همهجا پرواز کنم.»
یکروز که پنجرهی خانهاش را باز کرده بود، پرتو خورشید به درون اتاقش میتابید و پرندهها جلوی پنجره چهچه میزدند، دوباره با خودش فکر کرد: «آه، چه میشد اگر پرندهای میشدم و میتوانستم همهجا پرواز کنم.» یکهو دید دیگر پیرزن سابق نیست. یکهو شد یک مرغ دریایی سفید و زیبا. از پنجرهی اتاقش پرید و در آسمان اوج گرفت. بالای شهر به پرواز درآمد، تمام شهر را زیر بال خود گرفت، چرخی طولانی روی دریا زد، روی نوک برجِ خیلی از کلیساها و پایهی پلها نشست و خوشحال و قبراق به خردهنانهایی که مادربزرگها و نوههایشان کنار ساحل میریختند، نوک زد. غروب دوباره به طرف خانه پرواز کرد، دوباره از پنجره آمد تو، روی صندلی خود کز کرد و دوباره همان پیرزنی شد که صبح همان روز بود.
فکر کرد: «الحق که چقدر زیبا بود!» صبح روز بعد دوباره پنجره را باز کرد، دوباره در قالب یک مرغ دریایی از هرهی پنجره بیرون پرید و هرروز همین ماجرا تکرار شد تا اینکه یکبار آنقدر دور رفت و آنقدر اوج گرفت که دیگر هیچوقت برنگشت.
* این داستانها از کتاب Weg Werf Geschichten (داستانهای سرراهی) انتخاب شده که انتشارات Zytglogge در سال 2009 آن را چاپ کرده است.
بخش ادبیات تبیان