• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

سه پرسش حياتي

baroon

متخصص بخش ادبیات


سلطان سرزمين کوچکي مدام از خود درباره هدف و معناي زندگي مي پرسيد. اين سوالات به حدي ذهن او را
اشغال کرده بود که خور و خواب را از او گرفته بود.
پيشکار مخصوص که نگران حال سلطان بود روزي به او گفت : پادشاها، شما خيلي خسته و گرفته به نظر مي آييد. چه چيزي شما را اين چنين ناراحت کرده است؟
- من فقط مي خواهم معني زندگي را بفمم و اينکه انسان عمر خود را صرف چه چيزي بايد بکند؟
پيشکار گفت: اين سوال پيچيده اي است. بهتر است آن را به سه سوال کوچکتر تقسيم کنيد. من هم به دنبال تمام فضلا و حکماي سرزمين مي فرستم تا بدينجا بيايند. آنها حتما پاسخ خوبي براي شما خواهند داشت.سلطان به فکر فرو رفت و بعد سوال خود را در اين سه پرسش خلاصه کرد:

1- بهترين زمان براي هر چيز کدام است؟
2- مهم ترين افراد در زندگي ما چه کساني هستند؟
3- مهم ترين کار چيست؟


تمام حکما و فضلا از گوشه و کنا سرزمين به طرف قصر سلطان روانه شدند. و هر کس جواب هاي خود را براي سلطان بيان کرد، اما هيچ کدام از آنها پادشاه را قانع نکرد.
پيشکار که نمي دانست چگونه به سلطان کمک کند، به فکر فرو رفت. او به ياد آورد که يکي از حکماي سرزمين به قصر نيامده است. او حکيم کهنسال و گوشه گيري بود که در کوهستان زندگي مي کرد. او هيچ علاقه اي به ثروت و قدرت نداشت. اما با روي باز به روستاييان فقيري که نزد او مي آمدند، کمک مي کرد.
پيشکار به پادشاه کمک کرد تا به جست و جوي حکيم پير که در لباس يک روستايي ساده در کوهستان زندگي مي کرد، برود. پادشاه که از اين فکر به وجد آمده بود، به دنبال مرد مقدس روانه شد. وقتي به نزديک محل زندگي پيرمرد رسيد، محافظانش را متوقف کرد و خود به تنهائي به طرف خانه حکيم رفت. و به مردانش دستور داد تا منتظر بمانند.
حکيم، در حالي که عرق از سر و رويش مي ريخت، زمين کوچکش را بيل مي زد. اين کار براي پيرمردي به سن و سال او بسيار طاقت فرسا بود. سلطان با ديدن او سلام کرد و بلافاصله سوالاتش را مطرح کرد.
حکيم با دقت به او گوش کرد . سپس لبخندي زد و دباره به بيل زدن مشغول شد. سلطان تعجب زده به حکيم گفت: اين کار براي شما بسيار سنگين است. اجازه بدهيد کمي به شما کمک کنم.
حکيم بيل را به او داد و خود در گوشه اي در سايه نشست. پادشاه بعد از ساعتي دست از کار کشيد. رو به حکيم کرد و دوباره سوالاتش را پرسيد.
حکيم بدون اينکه جوابي بدهد، بلند شد و به او گفت: حالا شما کمي استراحت کنيد. من به کار ادامه مي دهم.
اما سلطان قبول نکرد و دوباره به بيل زدن مشغول شد و با اين که به اين کار عادت نداشت، چند ساعتي روي زمين پيرمرد کار کرد. بالاخره بيل را کنار گذاشت و از حکيم پرسيد: من اينجا آمده ام تا جواب سوالاتم را بگيرم. اگر نمي توانيد به من پاسخ دهيد، بگوييد تا به قصر برگردم.
در همين لحظه، مردي مجروح و وحشت زده به سمت آنها آمد و درست پيش پاي سلطان از حال رفت. سلطان با باز کردن پيراهن مرد، زخم بزرگي را در سينه مرد ديد که بشدت خونريزي مي کرد. سلطان ظرف آبي آورد، زخم را شست و آن را محکم بست و پيراهن تميز خود را تن مرد مجروح کرد. بعد کمک حکيم او را روي تخت خواباند. شب شده بود. سلطان خسته و خواب آلود روي زمين دراز کشيد. وقتي چشم باز کرد، خورشيد کاملا در آسمان بالا آمده بود. او حکيم را در حال غذا دادن به مجروح که اينک به هوش آمده بود، ديد. مرد با ديدن سلطان گفت :مرا عفو کنيد. تقاضا مي کنم مرا عفو کنيد. سلطان با تعجب پرسيد: چرا اين تقاضا را ميکني؟
و غريبه ماجراي عجيب خود را چنين بيان کرد: شما مرا نمي شناسيد. اما من شما را به خوبي مي شناسم. من دشمن شماره يک شما هستم. در يکي از جنگها، شما پسر مرا کشتيد و تمام اموال مرا به غنيمت گرفتيد. وقتي فهميدم قصد داريد به ديدن حکيم برويد، تصميم گرفتم تا شما را بقتل برسانم. ساعت ها انتظار کشيدم تا از نزد حکيم برگرديد. اما وقتي خبري از شما نشد، به سمت خانه حکيم حرکت کردم. سربازان شما مرا شناختند و مرا مجروح کردند. من توانستم از دست آنها فرار کنم و خود را به اينجا برسانم. اگر شما از من مراقبت نمي کرديد تا کنون مرده بودم. اکنون من زندگي خود را مديون شما هستم. حالا خودم و خانواده ام تا آخر عمر در خدمت شما خواهيم بود. پادشاها، مرا عفو کنيد!
سلطان از اينکه به راحتي دشمني ديرينه به دوستي صميمي تبديل شده بود، خوشحال بود. و نه تنها ار را عفو کرد، بلکه به او قول داد تا اموالش را نيز به او پس بدهد و پزشک مخصوصش را براي درمان او بفرستد. سپس با خواندن محافظان، دستور داد تا غريبه را به قصر ببرند و از او مراقبت کنند.
سلطان قبل از رفتن، تصميم گرفت تا براي آخرين بار سوالاتش را از حکيم بپرسد. به پيرمرد، که مشغول غذا دادن به پرندها بود نزديک شد و سوالات خود را تکرار کرد.پيرمرد نگاهي به او انداخت و گفت:
اما شما جواب هاي خود را گرفتيد!پادشاه با تعجب پرسيد : کي؟ چگونه؟
- ديروز اگر شما به ضعف و پيري من رحم نمي کرديد و زمين را بيل نمي زديد، مورد حمله دشمنتان قرار مي گرفتيد. پس بهترين لحظه همان زمان بيل زدن مزرعه بود و مهم ترين شخص براي شما، من بودم و مهم ترين کار، کمک کردن به من بود.
وقتي غريبه مجروح نزد ما آمد، مهم ترين لحظه، زماني بود که شما به معالجه او پرداختيد. اگر اين کار را نمي کرديد، زخم او خونريزي ميکرد و تلف مي شد و شما فرصت آشتي کردن با يک دشمن سرسخت را از دست مي داديد. پس مهم ترين شخص، همان مرد غريبه و مهم ترين کار، مراقبت از او بود." به ياد داشته باشيد، تنها لحظه مهم، حال است و مهم ترين شخص، کسي است که در کنار او هستيد و مهم ترين کار، عملي است که مي توانيد براي خوشحال کردن و سعادت اين شخص انجان دهيد. مفهوم زندگي در پاسخ به همين سه پرسش نهفته است."
سلطان که از اين پاسخ ها کاملا متقاعد شده بود، با خاطري آسوده به قصر برگشت و سعي کرد تا گفته هاي حکيم را در زندگي اش به کار ببرد.





 

Nethunter

متخصص بخش شبکه و اینترنت
اینو با اینکه شنیده بودم و چند بارم خونده بودم با زخوندم خیلی خوشم میاد از این داستان

تو زندگی خودم که دقت میکنم میبینم که چقدر به زمان حال کم اهمیتم چقدر در حسرت گذشته و چشم دوخته به آینده ام
از حال و افراد حال کمی غافلم افرادی که شاید تو آینده نباشن
نمیدونم شما چی فکر میکنید اما کاش میتونستیم قدر حالو بدونیم
 

admin

Administrator
عضو کادر مدیریت
دقیقا سمیه ی عزیز همینطور هست، در تایید حرف های شما ما همیشه آینده رو چیز متفاوتی برای خودمون در نظر میگیریم و به نوعی چشم امید داریم بهش، اما غافل از حال، هرچقدر جلوتر میریم حسرت گذشتمون رو میخوریم و دوران خوش اون رو! غافل از اینکه حال همون آینده ایه که در گذشته بهش امید داشتیم.
 

Nethunter

متخصص بخش شبکه و اینترنت
خدا همه ی ما آدمهارو به راه راست هدایت کنه :نیش: آمینننننننننننننننننننننن

اینی که میگن آرزوهاتو یه جا بنویس نه اینکه خدا یادش میره خودت یادت میره امروز اونی هستی که میخواستی این اگه 100درصد درست هم نباشه اما تو اکثر موارد برامون صدق میکنه
 

Nethunter

متخصص بخش شبکه و اینترنت
برای هدایت شما جوونا گفتیم دیگه از ما که گذشته این حرفا :giggle:
 
بالا