• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

سوته دلان

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
سلام به دوستان عزیز و ادبیات دوست:گل:
مجموعه اشعاری رو که براتون قرار میدم ازمجموعه ادبی و هنری کتاب سوته دلان هستش:بله:
من خودم خیلی دوسش دارم و امیدوارم شما هم خوشتون بیاد
:شاد:
گردآورنده((سید عباس میر حسینی)):احترام:




 
آخرین ویرایش:

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
(روز وداع یاران)


بگذار تا بگريم چون ابر در بهاران!

کز سنگ ناله خيزد روز وداع ياران!

هر کس شراب فرقت روزی چشيده باشد!

داند که سخت باشد قطع اميدواران!

با ساربان بگوئيد احوال آب چشمم!

تا بر شتر نبندد محمل به روز باران!

بگذاشتند ما را در ديده آب حسرت!

گريان چو در قيامت چشم گناهکاران!

ای صبح شب نشينان جانم بطاقت آمد!

از بسکه دير ماندی چون شام روزه داران!

چندين که بر شمردم از ماجرای عشقت!

اندوه دل نگفتم الا يک از هزاران!

بروزگاران مهری نشسته بر دل!

بيرون نميتوان کرد الا بروزگاران!

چندت کنم حکايت؟شرح اينقدر کفايت!

باقی نميتوان گفت الا به غمگساران!

((سعدی))


 
آخرین ویرایش:

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
(قاصدک)

قاصدک هان! چه خبر آوردی
از کجا وز که خبر آوردی
خوش خبر باشی اما .. اما
گرد بام و در من بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه زیاری
نه ز دیار و دیاری
باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک در دل من
همه کورند و کرند
دست بردار از این در وطن خویش غریب

قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که فریبی تو فریب
که دروغی تو دروغ

قاصدک هان!
ولی
راستی آیا رفتی با باد؟
با تو ام آی کجا رفتی آی!

راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی جایی؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم
خردک شرری هست هنوز؟

قاصدک، قاصدک، قاصدک!
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند


((مهدی اخوان ثالث))
 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
(گفت و گوی ماه)



قاصد آمد گفتمش : آن ماه سیمین بر چه گفت ؟
گفت : با هجرم بسازد گفتمش دیگر چه گفت ؟
گفت : دیگر پا ز حد خویش نگذارد برون
گفتمش : جمع است از پا خاطرم دیگر چه گفت ؟
گفت : سر را باید از خاک ره کمتر شمرد
گفتمش : کمتر شمردم زین تن لاغر چه گفت ؟
گفت : جسم لاغرش را از تعب خواهیم سوخت
گفتمش : من سوختم در باب خاکستر چه گفت ؟
گفت : خاکستر چو گردد خواهمش بر باد داد
گفتمش : برباد رفتم در صف محشر چه گفت ؟
گفت : در محشر به یکدم زنده اش خواهیم کرد
گفتمش : من زنده گردیدم ز خیر و شر چه گفت ؟
گفت : خیر و شر نباشد عاشقان را در حساب
گفتمش : این است احسان از لب کوثر چه گفت ؟
گفت : با ما بر لب کوثر نشیند عاقبت
گفتمش : چون عاقبت این است زین خوشتر چه گفت ؟
گفت : دیگر نگذرد در خاطرم یاد " عظیم "
گفتمش : دیگر بگو گفتا : مگو دیگر چه گفت
عظیم نیشابوری

 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
تو می آیی ، یقین دارم كه می آیی ،زمانی كه مرا در بستر سردی میان خاك بگذارند تو می آیی. یقین دارم كه می آیی.پشیمان هم...
دو دستت التماس آمیزمی آید به سوی من ولی پر می شود از هیچ دستی دست گرمت را نمی گیرد.صدایت در گلو بشكسته و آلوده با گریه،بفریادی مرا با نام میخواند و می گویی كه اینك من،سرم بشكن، دلم را زیر پا له كن
ولی برگرد...
همه فریاد خشمت را بجرم بی وفایی ها،دورنگی ها،جدایی ها بروی صورتم بشكن،مرو ای مهربان بی من كه من دور از تو تنهایم!
ولی چشمان پر مهری دگر بر چهره ی مهتاب مانند نمی ماند.لبانی گرم با شوری جنون آنگیز نامت را نمی خواند.
دگر آن سینه ی پر مهر آن سد سكندر نیست كه سر بر روی آن بگذاری و درد درون گویی
تو می آیی زمانیكه نگاه گرم من دیگر بروی تو نمی افتد،هرآسان،هر كجا،هر گوشه ای برق نگاهت را نمی پاید،مبادا بر نگاه دیگری افتد.
دو چشم من تو را دیگر نمی خواند،محالست اینكه بتوانی بر آن چشمان خوابیده دوباره رنگ عشق و آرزو ریزی،نگاهت را بگرمی بر نگاه من بیاویزی
بلبهایم كلام شوق بنشانی.
محالست اینكه بتوانی دوباره قلب آرام مرا ،قلبی كه آفتادست از كوبش بلرزانی،برنجانی،محالست اینكه بتوانی مرا دیگر بگریانی.
تو می آیی یقین دارم ولی افسوس آن پیكر كه چون نیلوفری افتاده بر خاكست دگر با شوق روی شانه هایت سر نمی آرد،بدیوار بلند پیكر گرمت نمی پیچد،
جدا از تكیه گاهش در پناه خاك می ماند و در آغوش سر گور می پوسد و گیسوی سیاهش حلقه حلقه بر سپیدی های آن زیبا لباس آخرینش،نرم میلغزد.
جدا از دستهای گرم و زیبا و نجیب تو...
دگر آن دستها هرگز بر آن گیسو نمی لغزد،پریشانش نمی سازد،دلی انجا نمی بازد.
تو می آیی یقین دارم.تو با عشق و محبت باز می آیی ولی افسوس...ان گرما بجانم در نمیگیرد،بجسم سرد و خاموشم دگر هستی نمی بخشد.
یقین دارم كه می ایی.بیا ای آنكه نبض هستیم در دستهایت بود.دل دیوانه ام افتاده لرزان زیر پایت بود.بیا ای انكه رگهای تنم با خون گرم خود تماما
معبری بودند تا نقش ترا همچون گل سرخی بگلدان دل پاكیزه ی گرمم برویانند.
یقین دارم كه می آیی،بیا ،تا آخرین دم هم قدمهای تو بالای سرم باشد.نگاهت غرق در اشك پشیمانی بروی پیكرم باشد.دلت را جا گذاری شاید انجا
تا كه سنگ بسترم باشد!

"هما میر افشار"
 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
"نخستین نگاه"

نخستین نگاهی،که مارابه هم دوخت
نخستین سلامی ،که درجان ماشعله افروخت،
نخستین کلامی،که دلهای مارا
به بوی خوش آشنایی سپردو،
به مهمانی عشق برد؛
پرازمهربودی
پرازنوربودم
همه شوق بودی
همه شوربودم
چه خوش لحظه هایی که،دزدانهره،ازهم
نگاهی ربودیم ورازی نهفتیم
چه خوش لحظه هایی که "می خواهمت"را
به شرم وخموشی ـ نگفتیم وگفتیم
دوآوای تنهای سرگشته بودیم،
رها،درگذرگاه هستی،
به سوی هم ازدورهاپرگشودیم
چه خوش لحظه هایی که هم راشنیدیم
چه خوش لحظه هایی که درهم وزیدیم
چه خوش لحظه هایی که درپرده ی عشق،
چویک نغمه ی شاد،باهم شکفتیم!
چه شبها،چهشبهاکه همراه حافظ
درآن گهکشان های رنگین،
درآن بیکران های سرشارازنرگس ونسترن،
یاس ونسرین،
زبسیاری شوق وشادی نخفتیم.
توباآن صفای خدایی
توباآن دل وجان سرشارازروشنایی
ازاین خاکیان دوربودی.
من آن مرغ شیدا
درآن باغ بالنده درعطرورویا،
برآن شاخه های فرارفته تا عالم بی خیالی؛
چه مغروربودم...
چه مغروربودم...!
من وتوچه دنیای پهناوری آفریدیم.
من وتوبه سوی افق های ناآشناپرکشیدیم.
من وتو،ندانسته،دانسته،
رفتیم ورفتیم ورفتیم،
جپچنان شاد،خوش،گرم،پویا،
که گفتی به سرمنزل آرزوهارسیدیم!
دریغا،دریغا،ندیدیم
که دستی دراین آسمان ها،
چه برلوح پیشانی مانوشته ست!
دریغا،درآن قصه هاوغزل هانخواندیم،
که آب وگل عشق،باغم سرشته ست!
توکربودی ای دوست،
من کوربودم...!
ازآن روزهاـ آه ـ عمری گذشته ست
منوتو دگرگونه گشتیم
دنیادگرگونه گشته ست!
درین روزگاران بی روشنایی،
دراین تیره شبهای غمکین،که دیگر
ندانی کجاییم،
ندانم کجایی!
چوبایادآن روزهامی نشینم
چویادتوراپیش رومی نشانم
دل جاودانه عاشق را
به دنبال آن لحظه هامی کشانم
سرشکیبه همراه این بیت ها،می افشانم:
نخستین نگاهی که مارابه هم دوخت،
نخستین سلامی که درجان ما شعله افروخت،
نخستین کلامی که دلهای مارا،
به بوی خوش اشنایی سپردوبه مهمانی عشق برد...
پرازمهربودی،
پرازنوربودم....

(فریدون مشیری)

 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ

(رنج)


من نمیدانم و همین درد مرا سخت می آزارد
که چرا انسان،این دانا،این پیغمبر
در تکاپو هایش چیزی از معجزه آن سوتر
ره نبرده ست به اعجاز محبت،چه دلیلی دارد؟
چه دلیلی دارد که هنوز
مهربانی را نشناخته است؟
و نمیداند در یک لبخند،چه شگفتی هایی پنهان است!
من برآنم که دراین دنیا
خوب بودن به خدا سهل ترین کار هاست
و نمیدانم که چرا انسان،
تا این حد،با خود بیگانه است.
و همین درد مرا سخت می آزارد!




(فریدون مشیری)
 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
(امید بوته)


مهربانا:

من به امید آنروز که چشمانم هر صبح بر چشمان تو بازگردد به انتظار نشسته ام. من به امید آنروز که طپش قلبت هر صبح و شام آهنگ موزون زندگیمان را در گوشم بنوازد لحظه شماری میکنم.من نیاز دستان گرمت را بر گونه های سردم احساس می کنم و آن آدمِ عیسایی روح پاکت را که به زندگی سراسر یخ زده ام گرما می بخشد، تمنا می کنم. نازنینا:از من روی مگردان. چرا که این بوته ی کوچک مغرور هر چه دارد از تو دارد، اگرچه این نو بوته بارها در مقابلت قد علم کرده و از خود می گوید، اما خودش خوب می داند که حتی این «خود» راهم از تو دارد.
این بوته بی تو روزی در تُندبادهای سهمگین زندگی بر خود
خواهد لرزید و در زیر تازیانه های آن از ضعف جان خواهد سپرد.عزیزا:اگر روی برگردانی و خطای این طغیانگر را نادیده بگیری و پیش از آنکه سرمای زمستان او را سخت از پای درآورد و پیکر بی جانش را در لابلای صخره های سرد مدفون سازد، بار دیگر گرمایت را در وجودش جاری سازی شاید روزی این
بوته، درختی تنومند گردد و همیشه شکرانه ی بخشایشت را به جای آورد.آری بی شک با تو تا ابد چنین خواهد شد.
((پریسا.ب))
 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
(نشناختی)

یک شبی مجنون نمازش را شکست بی وضو در کوچه لیلا نشست


عشق آنشب، مست مستش کرده بود فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او پُر ز لیلا شد دل پُر آه او
گفت یارب از چه خوارم کرده ای بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای وندر این بازی شکستم داده ای
نشتر عشقش به جانم میزنی دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق، دل خونم نکن من که مجنونم تو مجنونم نکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم این تو و لیلای تو، من نیستم
گفت ای دیوانه لیلایت منم در رگ پیدا و پنهانت منم
سالها با جور لیلا ساختی من کنارت بودم و نشناختی؟
عشق لیلا در دلت انداختم صد قمار عشق یکجا باختم
کردمت آواره ی صحرا نشد گفتم عاقل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یاربت غیر لیلا برنیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی دیدم امشب با منی گفتم، بلی
مطمئن بودم به من سر میزنی در حریم خانه ام در میزنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود درس عشقش بی قرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم صد چو لیلا گشته در راهت کنم.

((ناشناس))
 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
((دریچه ها))


ما چون دو دریچه ٬ روبروی هم٬
آگاه ز هر بگو مگوی هم.
هر روز سلام و پرسش و خنده٬
هر روز قرار روز آینده.
عمر آینه بهشت ٬ اما ... آه
بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه
اکنون دل من شکسته و خسته هست٬
زیرا یکی از دریچه ها بسته هست.
نه مهر فسون ٬ نه ماه جادو کرد٬
نفرین به سفر ٬ که هرچه کرد او کرد.




(مهدی اخوان ثالث)
 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
fmpcal28.jpg

شب ها كه دریا، می كوفت سر را[FONT=Vazir,helvetica,sans-serif]
بر سنگ ساحل، چون سوگواران؛[FONT=Vazir,helvetica,sans-serif]
***[FONT=Vazir,helvetica,sans-serif]
شب ها كه می خواند، آن مرغ دلتنگ،[FONT=Vazir,helvetica,sans-serif]
تنهاتر از ماه، بر شاخساران؛[FONT=Vazir,helvetica,sans-serif]
***[FONT=Vazir,helvetica,sans-serif]
شب ها كه می ریخت، خون شقایق،[FONT=Vazir,helvetica,sans-serif]
از خنجر ماه، بر سبزه زاران؛[FONT=Vazir,helvetica,sans-serif]
***[FONT=Vazir,helvetica,sans-serif]
شب ها كه می سوخت، چون اخگر سرخ[FONT=Vazir,helvetica,sans-serif]
در پای آتش، دل های یاران؛[FONT=Vazir,helvetica,sans-serif]
***[FONT=Vazir,helvetica,sans-serif]
شب ها كه بودیم، در غربت دشت[FONT=Vazir,helvetica,sans-serif]
بوی سحر را، چشم انتظاران؛[FONT=Vazir,helvetica,sans-serif]
***[FONT=Vazir,helvetica,sans-serif]
شب ها كه غمناك، با آتش دل،[FONT=Vazir,helvetica,sans-serif]
ره می سپردیم، در زیر باران؛[FONT=Vazir,helvetica,sans-serif]
غمگین تر از ما، هرگز نمی دید[FONT=Vazir,helvetica,sans-serif]
چشم ستاره، در روزگاران ![FONT=Vazir,helvetica,sans-serif]
***[FONT=Vazir,helvetica,sans-serif]
ای صبح روشن ! چشم و دل من[FONT=Vazir,helvetica,sans-serif]
روی خوشت را آئینه داران ![FONT=Vazir,helvetica,sans-serif]
بازآ كه پر كرد، چون خنده تو[FONT=Vazir,helvetica,sans-serif]
آفاق شب را، بانگ سواران ![FONT=Vazir,helvetica,sans-serif]


[h=2]فریدون مشیری
 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
آه سحر


یک شب آخر دامن آه سحر خواهم گرفت

[TD][/TD]
[TD="class: b"]داد خود را زان مه بیدادگر خواهم گرفت[/TD]

[TR]
[TD="class: b"]چشم گریان را به توفان بلا خواهم سپرد[/TD]
[TD][/TD]
[TD="class: b"]نوک مژگان را به خون آب جگر خواهم گرفت[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: b"]نعره‌ها خواهم زد و در بحر و بر خواهم فتاد[/TD]
[TD][/TD]
[TD="class: b"]شعله‌ها خواهم شد و در خشک و تر خواهم گرفت[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: b"]انتقامم را ز زلفش مو به مو خواهم کشید[/TD]
[TD][/TD]
[TD="class: b"]آرزویم را ز لعلش سر به سر خواهم گرفت[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: b"]یا به زندان فراقش بی نشان خواهم شدن[/TD]
[TD][/TD]
[TD="class: b"]یا گریبان وصالش بی خبر خواهم گرفت[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: b"]یا بهار عمر من رو بر خزان خواهد نهاد[/TD]
[TD][/TD]
[TD="class: b"]یا نهال قامت او را به بر خواهم گرفت[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: b"]یا به پایش نقد جان بی‌گفتگو خواهم فشاند[/TD]
[TD][/TD]
[TD="class: b"]یا ز دستش آستین بر چشم تر خواهم گرفت[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: b"]یا به حاجت در برش دست طلب خواهم گشاد[/TD]
[TD][/TD]
[TD="class: b"]یا به حجت از درش راه سفر خواهم گرفت[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: b"]یا لبانش را ز لب هم‌چون شکر خواهم مکید[/TD]
[TD][/TD]
[TD="class: b"]یا میانش را به بر هم‌چون کمر خواهم گرفت[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: b"]گر نخواهد داد من امروز داد آن شاه حسن[/TD]
[TD][/TD]
[TD="class: b"]دامنش فردا به نزد دادگر خواهم گرفت[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: b"]بر سرم قاتل اگر بار دگر خواهد گذشت[/TD]
[TD][/TD]
[TD="class: b"]زندگی را با دم تیغش ز سر خواهم گرفت[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: b"]باز اگر بر منظرش روزی نظر خواهم فکند
[/TD]
[TD][/TD]
[TD="class: b"]کام چندین ساله را از یک نظر خواهم گرفت
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: b"]یا سر و پای مرا در خاک و خون خواهد کشید[/TD]
[TD][/TD]
[TD="class: b"]یا بر و دوش ورا در سیم و زر خواهم گرفت[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: b"]گر فروغی ماه من برقع ز رو خواهد فکند[/TD]
[TD][/TD]
[TD="class: b"]صد هزاران عیب بر شمس و قمر خواهم گرفت[/TD]
[/TR]

((فروغ بسطامی))
 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
همه رفتند



از بزم طرب باده گساران همه رفتند
آيينه دلان٬ نكته گذاران همه رفتند
ما با كه نشينيم كه ياران همه رفتند؟
نه كوه كن دلشده ماندست و نه مجنون
از كوي جنون سلسله داران همه رفتند
ما با كه نشينيم كه ياران همه رفتند؟
زين شهر شهيدان تو با جامه گلگون
پاكيزه تر از ابر بهاران همه رفتند
ما با كه نشينيم كه ياران همه رفتند؟
چون گرد كه اندر پي هر قافله ماند
ما مانده در اين راه و سواران همه رفتند
ما با كه نشينيم كه ياران همه رفتند؟
از دست غمت آيينه داران همه رفتند
اندوه خوران٬ سينه فكاران همه رفتند
ما با كه نشينيم كه ياران همه رفتند؟ همه رفتند؟

غزالی مشهدی


 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
آفتاب پرست

در خانه خود نشسته ام ناگاه
مرگ آید و گویدم : زجا برخیز
این جامه عاریت به دور افکن
وین جامه جانگزا به کامت ریز!

خواهم که مگر ز مرگ بگریزم
می گیرد و می کشد در آغوشم
پیمانه ز دست مرگ می گیرم
می لرزم و با هراس می نوشم!

آن دور ، در آن دیار هول انگیز
بی روح ، فسرده، خفته در گورم
لب بر لب من نهاده کژدم ها
بازیچه مار و طعمه مورم

در ظلمت نیمه شب، که تنها مرگ
بنشسته به روی دخمه ها بیدار
وامانده مار و مور و کژدم را
می کاود و زوزه می کشد کفتار ...!

روزی دو به روی لاشه غوغایی ست
آن گاه، سکوت می کند غوغا
روید ز نسیم مرگ خاری چند
پوشد رخ ان مغاک وحشت زا

سالی نگذشته استخوان من
در دامن گور خاک خواهد شد
وز خاطر روزگار بی انجام
این قصه دردناک خواهد شد.

ای ره گذران وادی هستی!
از وحشت مرگ می زنم فریاد.
بر سینه سرد گور باید خفت.
هر لحظه به مار بوسه باید داد!

ای وای چه سرنوشت جان سوزی.
این است حدیث تلخ ما، این است.
ده روزه عمر با همه تلخی.
انصاف اگر دهیم شیرین است .

از گور چگونه رو نگردانم؟
من عاشق آفتاب تابانم.
من روزی اگر به مرگ رو کردم.
از کرده خویشتن پشیمانم .

من تشنه این هوای جان بخشم.
دیوانه این بهار و پاییزم.
تا مرگ نیامدست برخیزم.
در دامن زندگی بیاویزم!


فریدون مشیری

 
بالا