سلام به دوستان عزیز و ادبیات دوست:گل:
مجموعه اشعاری رو که براتون قرار میدم ازمجموعه ادبی و هنری کتاب سوته دلان هستش:بله:
من خودم خیلی دوسش دارم و امیدوارم شما هم خوشتون بیاد:شاد: گردآورنده((سید عباس میر حسینی)):احترام:
قاصدک هان! چه خبر آوردی
از کجا وز که خبر آوردی
خوش خبر باشی اما .. اما
گرد بام و در من بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه زیاری
نه ز دیار و دیاری
باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک در دل من
همه کورند و کرند
دست بردار از این در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که فریبی تو فریب
که دروغی تو دروغ
قاصدک هان!
ولی
راستی آیا رفتی با باد؟
با تو ام آی کجا رفتی آی!
تو می آیی ، یقین دارم كه می آیی ،زمانی كه مرا در بستر سردی میان خاك بگذارند تو می آیی. یقین دارم كه می آیی.پشیمان هم...
دو دستت التماس آمیزمی آید به سوی من ولی پر می شود از هیچ دستی دست گرمت را نمی گیرد.صدایت در گلو بشكسته و آلوده با گریه،بفریادی مرا با نام میخواند و می گویی كه اینك من،سرم بشكن، دلم را زیر پا له كن
ولی برگرد...
همه فریاد خشمت را بجرم بی وفایی ها،دورنگی ها،جدایی ها بروی صورتم بشكن،مرو ای مهربان بی من كه من دور از تو تنهایم!
ولی چشمان پر مهری دگر بر چهره ی مهتاب مانند نمی ماند.لبانی گرم با شوری جنون آنگیز نامت را نمی خواند.
دگر آن سینه ی پر مهر آن سد سكندر نیست كه سر بر روی آن بگذاری و درد درون گویی
تو می آیی زمانیكه نگاه گرم من دیگر بروی تو نمی افتد،هرآسان،هر كجا،هر گوشه ای برق نگاهت را نمی پاید،مبادا بر نگاه دیگری افتد.
دو چشم من تو را دیگر نمی خواند،محالست اینكه بتوانی بر آن چشمان خوابیده دوباره رنگ عشق و آرزو ریزی،نگاهت را بگرمی بر نگاه من بیاویزی
بلبهایم كلام شوق بنشانی.
محالست اینكه بتوانی دوباره قلب آرام مرا ،قلبی كه آفتادست از كوبش بلرزانی،برنجانی،محالست اینكه بتوانی مرا دیگر بگریانی.
تو می آیی یقین دارم ولی افسوس آن پیكر كه چون نیلوفری افتاده بر خاكست دگر با شوق روی شانه هایت سر نمی آرد،بدیوار بلند پیكر گرمت نمی پیچد،
جدا از تكیه گاهش در پناه خاك می ماند و در آغوش سر گور می پوسد و گیسوی سیاهش حلقه حلقه بر سپیدی های آن زیبا لباس آخرینش،نرم میلغزد.
جدا از دستهای گرم و زیبا و نجیب تو...
دگر آن دستها هرگز بر آن گیسو نمی لغزد،پریشانش نمی سازد،دلی انجا نمی بازد.
تو می آیی یقین دارم.تو با عشق و محبت باز می آیی ولی افسوس...ان گرما بجانم در نمیگیرد،بجسم سرد و خاموشم دگر هستی نمی بخشد.
یقین دارم كه می ایی.بیا ای آنكه نبض هستیم در دستهایت بود.دل دیوانه ام افتاده لرزان زیر پایت بود.بیا ای انكه رگهای تنم با خون گرم خود تماما
معبری بودند تا نقش ترا همچون گل سرخی بگلدان دل پاكیزه ی گرمم برویانند.
یقین دارم كه می آیی،بیا ،تا آخرین دم هم قدمهای تو بالای سرم باشد.نگاهت غرق در اشك پشیمانی بروی پیكرم باشد.دلت را جا گذاری شاید انجا
تا كه سنگ بسترم باشد!
نخستین نگاهی،که مارابه هم دوخت نخستین سلامی ،که درجان ماشعله افروخت، نخستین کلامی،که دلهای مارا به بوی خوش آشنایی سپردو، به مهمانی عشق برد؛ پرازمهربودی پرازنوربودم همه شوق بودی همه شوربودم چه خوش لحظه هایی که،دزدانهره،ازهم نگاهی ربودیم ورازی نهفتیم چه خوش لحظه هایی که "می خواهمت"را به شرم وخموشی ـ نگفتیم وگفتیم دوآوای تنهای سرگشته بودیم، رها،درگذرگاه هستی، به سوی هم ازدورهاپرگشودیم چه خوش لحظه هایی که هم راشنیدیم چه خوش لحظه هایی که درهم وزیدیم چه خوش لحظه هایی که درپرده ی عشق، چویک نغمه ی شاد،باهم شکفتیم! چه شبها،چهشبهاکه همراه حافظ درآن گهکشان های رنگین، درآن بیکران های سرشارازنرگس ونسترن، یاس ونسرین، زبسیاری شوق وشادی نخفتیم. توباآن صفای خدایی توباآن دل وجان سرشارازروشنایی ازاین خاکیان دوربودی. من آن مرغ شیدا درآن باغ بالنده درعطرورویا، برآن شاخه های فرارفته تا عالم بی خیالی؛ چه مغروربودم... چه مغروربودم...! من وتوچه دنیای پهناوری آفریدیم. من وتوبه سوی افق های ناآشناپرکشیدیم. من وتو،ندانسته،دانسته، رفتیم ورفتیم ورفتیم، جپچنان شاد،خوش،گرم،پویا، که گفتی به سرمنزل آرزوهارسیدیم! دریغا،دریغا،ندیدیم که دستی دراین آسمان ها، چه برلوح پیشانی مانوشته ست! دریغا،درآن قصه هاوغزل هانخواندیم، که آب وگل عشق،باغم سرشته ست! توکربودی ای دوست، من کوربودم...! ازآن روزهاـ آه ـ عمری گذشته ست منوتو دگرگونه گشتیم دنیادگرگونه گشته ست! درین روزگاران بی روشنایی، دراین تیره شبهای غمکین،که دیگر ندانی کجاییم، ندانم کجایی! چوبایادآن روزهامی نشینم چویادتوراپیش رومی نشانم دل جاودانه عاشق را به دنبال آن لحظه هامی کشانم سرشکیبه همراه این بیت ها،می افشانم: نخستین نگاهی که مارابه هم دوخت، نخستین سلامی که درجان ما شعله افروخت، نخستین کلامی که دلهای مارا، به بوی خوش اشنایی سپردوبه مهمانی عشق برد... پرازمهربودی، پرازنوربودم....
من نمیدانم و همین درد مرا سخت می آزارد
که چرا انسان،این دانا،این پیغمبر
در تکاپو هایش چیزی از معجزه آن سوتر
ره نبرده ست به اعجاز محبت،چه دلیلی دارد؟
چه دلیلی دارد که هنوز
مهربانی را نشناخته است؟
و نمیداند در یک لبخند،چه شگفتی هایی پنهان است!
من برآنم که دراین دنیا
خوب بودن به خدا سهل ترین کار هاست
و نمیدانم که چرا انسان،
تا این حد،با خود بیگانه است.
و همین درد مرا سخت می آزارد!
مهربانا: من به امید آنروز که چشمانم هر صبح بر چشمان تو بازگردد به انتظار نشسته ام.من به امید آنروز که طپش قلبت هر صبح و شام آهنگ موزون زندگیمان را در گوشم بنوازد لحظه شماری میکنم.من نیاز دستان گرمت را بر گونه های سردم احساس می کنم و آن آدمِ عیسایی روح پاکت را که به زندگی سراسر یخ زده ام گرما می بخشد، تمنا می کنم.نازنینا:از من روی مگردان. چرا که این بوته ی کوچک مغرور هر چه دارد از تو دارد، اگرچه این نو بوته بارها در مقابلت قد علم کرده و از خود می گوید، اما خودش خوب می داند که حتی این «خود» راهم از تو دارد.
این بوته بی تو روزی در تُندبادهای سهمگین زندگی بر خود
خواهد لرزید و در زیر تازیانه های آن از ضعف جان خواهد سپرد.عزیزا:اگر روی برگردانی و خطای این طغیانگر را نادیده بگیری و پیش از آنکه سرمای زمستان او را سخت از پای درآورد و پیکر بی جانش را در لابلای صخره های سرد مدفون سازد، بار دیگر گرمایت را در وجودش جاری سازی شاید روزی این بوته، درختی تنومند گردد و همیشه شکرانه ی بخشایشت را به جای آورد.آری بی شک با تو تا ابد چنین خواهد شد.
ما چون دو دریچه ٬ روبروی هم٬ آگاه ز هر بگو مگوی هم. هر روز سلام و پرسش و خنده٬ هر روز قرار روز آینده. عمر آینه بهشت ٬ اما ... آه بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه اکنون دل من شکسته و خسته هست٬ زیرا یکی از دریچه ها بسته هست. نه مهر فسون ٬ نه ماه جادو کرد٬ نفرین به سفر ٬ که هرچه کرد او کرد.
[TD][/TD]
[TD="class: b"]داد خود را زان مه بیدادگر خواهم گرفت[/TD]
[TR]
[TD="class: b"]چشم گریان را به توفان بلا خواهم سپرد[/TD]
[TD][/TD]
[TD="class: b"]نوک مژگان را به خون آب جگر خواهم گرفت[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: b"]نعرهها خواهم زد و در بحر و بر خواهم فتاد[/TD]
[TD][/TD]
[TD="class: b"]شعلهها خواهم شد و در خشک و تر خواهم گرفت[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: b"]انتقامم را ز زلفش مو به مو خواهم کشید[/TD]
[TD][/TD]
[TD="class: b"]آرزویم را ز لعلش سر به سر خواهم گرفت[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: b"]یا به زندان فراقش بی نشان خواهم شدن[/TD]
[TD][/TD]
[TD="class: b"]یا گریبان وصالش بی خبر خواهم گرفت[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: b"]یا بهار عمر من رو بر خزان خواهد نهاد[/TD]
[TD][/TD]
[TD="class: b"]یا نهال قامت او را به بر خواهم گرفت[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: b"]یا به پایش نقد جان بیگفتگو خواهم فشاند[/TD]
[TD][/TD]
[TD="class: b"]یا ز دستش آستین بر چشم تر خواهم گرفت[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: b"]یا به حاجت در برش دست طلب خواهم گشاد[/TD]
[TD][/TD]
[TD="class: b"]یا به حجت از درش راه سفر خواهم گرفت[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: b"]یا لبانش را ز لب همچون شکر خواهم مکید[/TD]
[TD][/TD]
[TD="class: b"]یا میانش را به بر همچون کمر خواهم گرفت[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: b"]گر نخواهد داد من امروز داد آن شاه حسن[/TD]
[TD][/TD]
[TD="class: b"]دامنش فردا به نزد دادگر خواهم گرفت[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: b"]بر سرم قاتل اگر بار دگر خواهد گذشت[/TD]
[TD][/TD]
[TD="class: b"]زندگی را با دم تیغش ز سر خواهم گرفت[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: b"]باز اگر بر منظرش روزی نظر خواهم فکند
[/TD]
[TD][/TD]
[TD="class: b"]کام چندین ساله را از یک نظر خواهم گرفت
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: b"]یا سر و پای مرا در خاک و خون خواهد کشید[/TD]
[TD][/TD]
[TD="class: b"]یا بر و دوش ورا در سیم و زر خواهم گرفت[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: b"]گر فروغی ماه من برقع ز رو خواهد فکند[/TD]
[TD][/TD]
[TD="class: b"]صد هزاران عیب بر شمس و قمر خواهم گرفت[/TD]
[/TR]