سِحرهای غمــزۀ جادوی او ، بی انتهاست
عشوه های طُرۀ هندوی او ، بی انتهاست
دل شد اندر پیـــچ و تاب حلقــۀ گیسوی او
پیچ و تاب حلقۀ گیسوی او ، بی انتهاست
در سرِ زلفش ندانـــم دل کجــا افتاده است
تا کدامین سوی دارد موی او، بی انتهاست
هر کسی را هست راهی سوی او در هر نفس
راهها در هر نفس زآنسوی او ، بی انتهاست
ره به کویش هر که بُرد از وی برون ناید دگـــر
چون برون آید دگر چون کوی او ، بی انتهاست
بهر هر دل هر طرف محـــراب دیگــر مینهنــد
ابرویش زآن قبلۀ ابــــروی او ، بی انتهاست
طــــاقت نیـــروی بازویش کجـــا دارد دلــــم
زآنکه دل بی طاقت و نیروی او ، بی انتهاست
"مغربی"را کوی دل اندر خَـم چوگـــــان اوست
عرصۀ میدان برای گــــــــوی او ، بی انتهاست
مولانا شمس مغربــــــی
عشوه های طُرۀ هندوی او ، بی انتهاست
دل شد اندر پیـــچ و تاب حلقــۀ گیسوی او
پیچ و تاب حلقۀ گیسوی او ، بی انتهاست
در سرِ زلفش ندانـــم دل کجــا افتاده است
تا کدامین سوی دارد موی او، بی انتهاست
هر کسی را هست راهی سوی او در هر نفس
راهها در هر نفس زآنسوی او ، بی انتهاست
ره به کویش هر که بُرد از وی برون ناید دگـــر
چون برون آید دگر چون کوی او ، بی انتهاست
بهر هر دل هر طرف محـــراب دیگــر مینهنــد
ابرویش زآن قبلۀ ابــــروی او ، بی انتهاست
طــــاقت نیـــروی بازویش کجـــا دارد دلــــم
زآنکه دل بی طاقت و نیروی او ، بی انتهاست
"مغربی"را کوی دل اندر خَـم چوگـــــان اوست
عرصۀ میدان برای گــــــــوی او ، بی انتهاست
مولانا شمس مغربــــــی