شبی یک کشتی بخار،در حالی که دریا را می پیمود،گرفتار توفان شد.
کشتی چنان تکان می خورد که همه ی مسافرانش بیدار شده بودند.آنان وحشت زده از توفان،تعادل خود را از دست داده فریاد می کشیدند و عده ای هم دعا می کردند.
دحتر هشت ساله ی ناخدا هم آنجا بود.سر و صدای بقیه او را هم از خواب بیدار کرد.
از مادرش پرسید:مادر چه شده؟!
مادر گفت که توفانی عظیم و غیر منتظره پیش آمده است.
کودک ترسید و پرسید:آیا پدر پشت سکان است؟
مادرش پاسخ داد: بله او پشت سکان است.
دخترک با شنیدن این پاسخ، دوباره به رختخوابش باز گشت و در چند دقیقه به خواب رفت.
باد همچنان هنر نمایی می کرد و امواج خروشان پیش می آمدند،کشتی هنوز تکان می خورد،اما دخترک دیگر نمی ترسید،چرا که به سکاندار ایمان داشت.
خداوندا،تو تنها سکاندار زندگی ما هستی...
کشتی چنان تکان می خورد که همه ی مسافرانش بیدار شده بودند.آنان وحشت زده از توفان،تعادل خود را از دست داده فریاد می کشیدند و عده ای هم دعا می کردند.
دحتر هشت ساله ی ناخدا هم آنجا بود.سر و صدای بقیه او را هم از خواب بیدار کرد.
از مادرش پرسید:مادر چه شده؟!
مادر گفت که توفانی عظیم و غیر منتظره پیش آمده است.
کودک ترسید و پرسید:آیا پدر پشت سکان است؟
مادرش پاسخ داد: بله او پشت سکان است.
دخترک با شنیدن این پاسخ، دوباره به رختخوابش باز گشت و در چند دقیقه به خواب رفت.
باد همچنان هنر نمایی می کرد و امواج خروشان پیش می آمدند،کشتی هنوز تکان می خورد،اما دخترک دیگر نمی ترسید،چرا که به سکاندار ایمان داشت.
خداوندا،تو تنها سکاندار زندگی ما هستی...