• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

شش گام برای از بین بردن باورهای محدود کننده

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
bivajehe6ecf429478002cf97e6421176d078b7_915460Untitled-1.jpg

من خودم را فردی صرفه‌جو می‌دانم و همیشه فکر می‌کردم که این خیلی خوب است. اما، به تا‌زگی فهمیده‌ام که بااینکه صرفه‌جویی خصوصیتی باارزش و مفید است اما ریشه صرفه‌جو بودن من براساس یکسری عقاید محدودکننده ایجاد شده است.

همه چیز با داستان یک لپ‌تاپ DELL شروع شد و داستان اینطوری بود. کامپیوتری که هر روز استفاده می‌کنم یک لپ‌تاپ 5 ساله DELL است. این لپ‌تاپ خدمات زیادی به من کرده است اما بخاطر طبیعت آن (سیستم عامل آن ویندوز است)، زوال تدریجی قابلیت اطمینان و عملکرد آن مشخص بود (حتی بعد از نصب کردن دوباره ویندوز و دوبرابر کردن RAM آن). خیلی اوقات لازم می‌شد که در زمان‌هایی نامساعد کامپیوتر را ریبوت کنم و کندی اجرای خیلی از برنامه‌ها مثل فتوشاپ که استفاده زیادی از آن داشتم، دیوانه‌ام می‌کرد.

هفته گذشته، وقتی پشت لپ‌تاپم قوز کرده بودم و دوباره از کندی عملکردهای آن خسته و بی‌طاقت شده بودم و لازم بود دوباره سیستم را ریبوت کنم، همسرم نگاهم می‌کرد. بلند بد و بیراه می گفت و اصلاً دلم نمی‌خواست که مجبور شوم در آن لحظه دستگاه را ریبوت کنم. همسرم به سمتم آمد و با لحنی نگران گفت، "عزیزم، چرا یک مک‌بوک جدید نمی‌گیری؟ مطمئنم که خیلی از آن خوشت می‌آید و بازده کاریت هم خیلی بالاتر خواهد رفت."

ده سال بودن که دربرابر تغییر سیستم کامپیوتریم به سمت Apple مقاومت کرده بودم. بهانه‌ام همیشه این بود که نمی‌توانم تغییرات کیبورد آن را تحمل کنم. و بااینکه تاحدودی درست بود، اما فقط بهانه‌ای بود که با کمک آن در منطقه آرامشم بمانم و دربرابر تغییر مقاومت کنم. اما آن شب به نکته‌ای در نارضایتی که از PC داشتم رسیدم که تصمیم گرفتم مک‌بوک را امتحان کنم.

به همان دلیل همسرم و دوستش من را به یک فروشگاه Apple بردند. وقتی داخل شدم، بلافاصله احساس کودکی را داشتم که وارد یک مغازه شکلات‌فروشی شده است. محو ظرافت و زیبایی دستگاه‌ها شده بودم. با این ایده وارد مغازه شدیم که می‌خواهم ارزان‌ترین لپ‌تاپ را بخرم اما وقتی آن نسل جدید مانیتورهای 23 اینچ را دیدم، مسحور شدم.

یک مانیتور 30 اینچ HD نشانم دادند که گران‌ترین برچسب قیمت را روی خود داشت. هر سه ما جلوی آن جمع شده بودیم و تحسینش می‌کردیم. همسرم گفت، عزیزم بیا همین را بخریم. و بعد آن اتفاق افتاد: صدایی در درونم گفت، "تو لیاقت آن را نداری."

آن احساس کم‌کم همه وجودم را گرفت. بااینکه همیشه عاشق و مسحور این دستگاه‌ بودم اما از اینکه حتی فکر خواستن آن به ذهنم رسیده است، احساس شرم و خجالت می‌کردم.

ازاینکه جایی در زندگیم این اعتقاد را در خودم ایجاد کرده و تا اینجا با خودم کشانده بودم، احساس ناراحتی می‌کردم. خاطرات دوران کودکی کم‌کم در ذهنم نقش بست...

کودکی من: داستان یک اعتقاد محدودکننده خاموش


من که در خانواده‌ای فقیر بزرگ شده بودم و با پول کمی که مادرم به خانه می‌آورد، زندگی می‌کردم. بعنوان یک دختر کوچک وقتی چیزی نیاز داشتم، همیشه ارزان‌ترین مدل را انتخاب می‌کردم نه زیباترین را. هنوز هم وقتی مادرم می‌خواهد داستان خرید کردن‌های آن زمانمان را تعریف کند، اشک در چشمانش حلقه می‌زند.

این فکر که نباید روی مادرم فشار مالی بیاورم از کودکی در من ریشه دوانده بود.

وقتی به کانادا رفتیم، خانواده‌ام در زیرزمین خانه یک نفر دیگر زندگی می‌کردند. هیچوقت چیزهایی که می‌خواستم را از ترس اینکه مبادا روی آنها فشار بیاورم، به آنها نمی‌گفتم.

وقتی بزرگتر شدم و به نوجوانی رسیدم، اینکه بتوانم مثل هم‌سالانم باشم بیشتر توجهم را جلب کرد. وارد دنیای مُد شدم و می‌توانستم برای خودم پول دربیاورم و ازاینکه دیگر لازم نبود به مادرم تکیه کنم خوشحالم می‌کرد. می‌توانستم به خرید بروم و همه آن چیزهایی که از آنها محروم بودم را بخرم؛ چیزهایی که دخترهای نوجوان برای حمایت از هویت خود به آنها نیاز دارند، مثل لوازم‌آرایش، لباس، و مجلات. خیلی وقت‌ها وقتی خانه می‌آمدم از طرف والدینم بخاطر اینکه پول‌هایم را برای خرید این چیزها حرام کرده و دور ریخته‌ام سرزنش می‌شدم.

یکجایی در آن زمان، هویت 5 سالگی و 13 سالگی من به یک نتیجه‌گیری رسیدند و این عقیده اشتباه در من ایجاد شد که من لیاقت چیزهای زیبا را ندارم.

بعد از آن

این عقیده و کشف احساسی که کرده بودم را با یک دوست درمیان گذاشتم. او با دلرحمی عمیقی به چشمانم خیره شد و گفت، "تنها کسی که لیاقت آن را دارد، فقط تو هستی!" با اشک‌هایی که در چشمانش جمع شده بود ادامه داد، "به تعداد ساعت‌هایی که در روز جلوی لپ‌تاپ می‌نشینی و تعداد آدمهایی که می‌توانی بخاطر رضایت از کارت به آنها کمک کنی، فکر کن." قلبم ذوب شده بود و یک احساس تسکین و آرامش وجودم را گرفته بود. حق با او بود اما هنوز هم برای اینکه بگذارم آن حس در من نفوذ کند و به خودم باور پیدا کنم، نیاز به زمان داشتم.

اخیراً، یکی از دوستانم در ایمیلی کشف جدیدش را با من درمیان گذاشت: اینکه دیگر نمی‌خواست یک "سیاهی‌لشگر" باشد و می‌خواهد شخصیت اصلی بودن را تجربه کند. دیگر نمی‌خواهم از زندگی شکایت کنم. دیگر نمی‌خواهم به زندگی واکنش دهم. می‌خواهم با کمک دنیا زندگی را برای خودم بسازم که دوست دارم و لایق آن هستم.

با آن ایمیل فهمیدم که من تنها نبودم. بااینکه عقاید محدودکننده ما متفاوت بود اما هر دو به یک موضوع برمی‌گشت. همه ما عقاید و باورهای خودآگاه و ناخودآگاهی درمورد خودمان داریم که یا ما را به جلو می‌کشانند یا جلوی راه رفتنمان را می‌گیرند. شما چه عقایدی دارید که تصور می‌کنید باعث عقب انداختنتان می‌شوند؟

برای غلبه بر باورهای محدودکننده چه باید کرد


نکته: اگر به دنبال نتیجه هستید، خواندن این مراحل به تنهایی کافی نیست. باید همه کارهایی که هر مرحله از شما می‌خواهد را انجام دهید. بهتر است جایی باشید که حواستان به چیزی پرت نشود، یک قلم و کاغذ بردارید و شروع کنید.

1. چه عقایدی دارید؟


عقاید و باورها، مفاهیم و تصورات ذهنی هستند که درمورد خودمان و دنیای اطرافمان داریم و بعنوان حقایقی مطلق به آنها نگاه می‌کنیم. باورها احساسی، روانی و گاهی غیرمنطقی هستند. آنها از تجربیات و ارتباط ما با دنیای اطرافمان شکل می‌گیرند. این باورها الگوی ذهنی ما را شکل می‌دهند. خیلی‌ها آن را باورهای ناخودآگاه می‌نامند. معمولاً این باورها نه تنها خدمتی به ما نمی‌کنند بلکه ما را از دنبال کردن آرزوها و آزادانه زندگی کردن بازمی‌دارند.

خیلی از این باورها در دوران کودکی ما شکل گرفته‌اند. ما آنها را به واسطه ارتباطاتی که با دیگران داشته‌ایم—مثل وقتی که بخاطر کار اشتباهی که می‌کردیم تنبیه شدیم—به دست آورده‌ایم. باوری که درنتیجه این می‌تواند به وجود آید این است که به اندازه کافی خوب نیستید که بعدها بر باورهایی که در دوران بزرگسالی بر ما اثر می‌گذارد، نفوذ می‌کند.

باورهای مربوط به روابط هم بسیار متداول هستند زیرا اتفاقات مربوط به آنها معمولاً از نظر احساسی بسیار قوی هستند و تاثیراتی ماندگار بر ذهن ناخودآگاه می‌گذارند. اگر در ابتدای دوران نوجوانی رابطه‌ای شکست‌خورده را تجربه کنیم، ممکن است به این نتیجه برسیم که لیاقت یک رابطه عاشقانه خوب را نداریم یا اینکه عشق همیشه توام با رنج و عذاب است.

روی یک برگه کاغذ، بعضی از باورهای خود را درمورد خودتان و دنیای اطرافتان یادداشت کنید؛ باورهایی که آنها را بعنوان واقعیت پذیرفته‌اید. مخصوصاً آنهایی که می‌دانید عمومیت یافته‌اند و دیگر برای زندگی شخصی و سلامت شما مفید نیستند. بعضی از این جملات ممکن است به نظر برسد که آگاهانه به آنها اعتقاد ندارید، اما اگر متوجه یک واکنش احساسی در بدنتان شدید، معنی آن این است که آن باور را با خود دارید.

در زیر به برخی از این باورها اشاره می‌کنیم:

- من آدم مهمی نیستم
- پول درآوردن خیلی سخت است
- من به اندازه کافی خوب نیستم
- من به اندازه کافی باهوش نیستم
- من لیاقتش را ندارم
-سنم خیلی کم است، هیچکس من را جدی نمی‌گیرد
- سنم خیلی زیاد است، برای شروع کردن خیلی دیر است...
- من خیلی سخت کار می‌کنم. برای پول درآوردن سخت کار می‌کنم.
- من خیلی بدشانسم. همیشه اتفاقات بد برای من می‌افتد.

در زیر به نمونه‌هایی از باورهای خودم در گذشته هستند (بااینکه سالیان سال آن باورها را با خود داشتم اما امروز دیگر به آنها اعتقاد ندارم):

- مردان خوش‌قیافه بی‌وفا و نامهربان هستند
- من نویسنده بدی هستم
- من لیاقت یک رابطه عاشقانه را ندارم
- برای موفق بودن باید خیلی زحمت بکشم، بدون استراحت یا داشتن زندگی اجتماعی کار کنم...
- من به اندازه کافی زیبا نیستم. نمی‌توانم کسی را پیدا کنم که مجذوبم شود.
- من مهندس خوبی نیستم. کارفرمایم خیلی زود متوجه این موضوع می‌شود.

می‌توانم ساعت‌های متمادی ادامه دهم و به این لیست اضافه کنم. این چیزی است که آگاهانه درمورد خودم فهمیده‌ام و سعی در تغییرش داشته‌ام. از تجربه شخصی خودم می‌توانم بگویم که از بین بردن این باورها خیلی کمکم کرده است و بعد از فهمیدم که چقدر خوبی در اطرافم وجود دارد.

با نوشتن این باورها برای خودتان، نسبت به آنها آگاه می‌شوید و می‌توانید برای غلبه بر آنها تلاش کنید.

2. یک مثال نقض پیدا کنید

یکی از باورهای قدم اول را انتخاب کنید که روی آن کار کنید و بقیه قدم‌ها را ادامه دهید.

برای باورتان، به دنبال یک نمونه مشخص باشید که آن باور درست نباشد. این می‌تواند تجربیات خودتان یا دیگران باشد.

بعنوان مثال:

- برای باور من نویسنده بدی هستم: وقتی دو سال پیش توانستم دو مقاله بنویسم، ثابت شد که این باور درست نیست.
- برای باور مردان خوش‌قیافه بیوفا و نامهربان هستند: این درمورد شوهر فلانی صدق نمی‌کند.

این قدم احتمال وجود اشتباه در باورتان را به شما نشان می‌دهد. در طول آن روز هر چه می‌توانید مصداق‌هایی از نقض آن باور پیدا کنید. مثلاً اگر باورتان این است که "هیچکس من را دوست ندارد"، کل روز را به دنبال کسانی باشید که دوستتان دارند.

اگر بعد از 10 دقیقه تلاش نتوانستید نمونه‌ای پیدا کنید، به سراغ قدم بعدی بروید.

3. این باور چطور به ضرر شما کار کرده است؟

به همه نمونه‌هایی که این باور به ضرر شما کار کرده است فکر کنید، اینکه شما را از پیش رفتن در زندگی عقب نگه داشته است یا نگذاشته به چیزی که دوست دارید در زندگیتان برسید. یا حتی تاثیرات منفی که از نظر احساسی و عاطفی بر روی شما داشته است. این باور چه آسیب‌هایی در گذشته به شما زده است؟ آنها را یادداشت کنید.

وقتی وارد عمل می‌شویم تغییر ایجاد می‌شود و درد می‌تواند یک محرک موثر برای تسریع میل ما به تغییر است. وقتی به اندازه کافی درد را تجربه کنید، خواستار تغییر می‌شوید و برای آن وارد عمل می‌گردید.

حالا چشمانتان را ببندید و دردی که بخاطر این باور تجربه کردید را حس کنید. تجسم کنید، بشنوید، و احساس آن لحظه‌تان را درک کنید. سعی کنید تاجایی که ممکن است واقعی باشد.

4. ریشه را پیدا کنید.

به عمق خاطرات گذشته‌تان نفوذ کنید—کودکی، دوران نوجوانی، ابتدای بیست سالگی یا حتی سالهای اخیر. چه نمونه‌هایی شما را به این نتیجه‌گیری رسانده است؟ مواردی مشخص پیدا کرده و آنها را با استفاده از تعداد کلمات لازم برای توصیفشان، یادداشت کنید.

نکته: بستن چشمانتان و تکرار عبارت آن باور در ذهنتان می‌تواند کمکتان کند. این احساساتی را تحریک می‌کند که برای پیدا کردن محل اصلی اتفاقات مربوط به آن باور کمکتان می‌کند.

بعنوان مثال:

- برای باور من نویسنده بدی هستم، من نمونه‌ای را به خاطر آوردم که معلم ادبیات دوران دبیرستانم گفته بود که مقاله بسیار بدی نوشته‌ام.
- برای باور مردان خوش‌قیافه بی‌وفا و نامهربان هستند، فهمیدم که خیلی از دوست‌پسرهای سابقم که یا بی‌وفا بوده‌ان یا نامهربان، مردان خوش‌قیافه‌ای بودند.
- برای باور من به اندازه کافی خوب نیستم، فهمیدم که این باور در دوران کودکی وقتی مادرم بخاطر اینکه نمی‌توانستم کارهایی که از من خواسته بود را همانطور انجام دهم که می‌خواست، از دستم خسته می‌شد، شکل گرفته است.

چشمانتان را ببندید و صحنه را مجسم کنید. آن صحنه را دوباره در ذهنتان زنده کنید و احساسی که آن لحظه داشتید را به خاطر آورید.

5. مفهوم جایگزین

اتفاق بیرونی که در مرحله 4 مشخص کردید، لزوماً به خودی خود مسئول شکل‌گیری باور ما نبوده است. بعنوان مثال، فقط به این دلیل که معلم دبیرستانم 15 سال پیش نارضایتی خود را از مقاله من ابراز کرده به این معنی نیست که باید این باور را در خود پرورش دهم که نویسنده بدی هستم.

من به این دلیل این باور را داشتم که قضاوتم از آن موقعیت این بود. من آن مفهوم را به آن داستان بسته بودم. من آن رویکرد را از میان بیشمار رویکرد مختلف که می‌توانست توصیف‌کننده آن موقعیت باشد، انتخاب کرده بودم. اما در آن زمان، یکی از آنها را انتخاب کردم و خود را به آن چسباندم.

این ما هستیم که به همه چیز مفهوم می‌دهیم. تنها قدرتی که هر اتفاق بیرونی می‌تواند داشته باشد، قدرتی است که ما به آن می‌دهیم.

حالا به بقیه رویکردها و نگرش‌هایی که می‌تواند توصیف‌کننده اتفاق بیرونی که مشخص کردید باشد، فکر کنید. می‌توانید وانمود کنید فردی دیگر هستید تا بتوانید آن اتفاق را از زوایای مختلف ببینید. برای مثالی که در بالا آوردم، اینکه نتیجه‌گیری کرده بودم، "من نویسنده بدی هستم"، چند نگرش جایگزین که می‌تواند توصیف‌کننده موقعیت باشد را عنوان می‌کند:

- معلمم روز بدی داشته است.
- سبک نوشتن معلمم با من متفاوت بوده است.
- من همیشه موقع امتحان دادن دچار اضطراب می‌شوم و همین باعث ضعیف شدن عملکردم در امتحانات می‌شود.
- شاید آن نوشته بهترین عملکرد من نبود اما یک اتفاق نادر بود.

چشمانتان را بسته و تصویر را از قدم 4 در ذهنتان مجسم کنید به استثنای اینکه دیگر به آن از این رویکرد جدی نگاه کنید. ببینید که برای انتخاب مفهومی که به آن اتفاق می‌دهید آزاد هستید.

حالا آن عبارت باور اولیه‌تان را کلامی تکرار کنید و ببینید چه حسی دارید. آیا احساس می‌کنید که واکنش احساسی شما به آن عبارت کمتر شده است یا دیگر وجود ندارد؟

6. از بین بردن باورها

قدم اول:

چشمانتان را ببندید و یکبار دیگر صحنه‌ای که در مرحله 4 پیدا کردید را تجسم کنید (موقعیتی که باعث شکل‌گیری آن باور شده است). حالا تجسم کنید که این تصویر در ذهنتان کمرنگ‌تر شده است، مثل اینکه کسی چراغ آن صحنه را خاموش کرده باشد. حالا تجسم کنید که این تصویر از شما دور می‌شود، مثل اینکه آن صحنه در جعبه‌ای قرار دارد که آن را از شما دور کرده و می‌برند.

همینطور که صحنه دور می‌شود، تار شدن آن را هم ببینید. به دیدن آن صحنه و دور شدن و کوچک‌تر شدنش همچنان ادامه دهید تا جاییکه تنها چیزی که می‌بینید تاریکی محض باشد. حالا، یک نفس خوب و عمیق بکشید، طوریکه صدای آه از دهانتان بیرون بیاید.

قدم دوم:

چشمانتان را باز کنید. حالا عبارتی را یادداشت کنید که مفهومی متضاد باور قبلیتان داشته باشد. مثلاً، من یک نویسنده عالی هستم، من لیاقت بهترین‌ها را دارم، مردان خوش‌قیافه زیادی هستند که باوفا و مهربان باشند، من آدم خوبی هستم و ...

قدم سوم:

چشمانتان را ببندید و خودتان را ببینید که با این باور که به تازگی ساخته‌اید زندگی می‌کنید. خودتان را بعنوان نویسنده‌ای عالی تجسم کنید که پشت میز کار نشسته و مشغول تایپ کردن است. خودتان را تجسم کنید که در یک روز زیبای تابستانی مشغول پیاده‌روی هستید و فردی لایق و خوب هستید.

به جزئیات این صحنه دقت کنید. چه چیزی اطرافتان می‌بینید؟ چه صداهایی می‌شنوید؟ به چیزی در محیطتان دست بزنید. چه حسی دارید؟ احساس آن لحظه را حس کنید. احساس لذتی که در درونتان ایجاد می‌شود را حس کنید. می‌بینید که لبخند می‌زنید. حالا این تصویر را کمی روشن‌تر کنید مثل اینکه فردی یک چراغ دیگر در آن صحنه روشن کرده است. آنقدر به آن صحنه نگاه کنید که کاملاً راضی شوید.

حالا چه حسی دارید؟ سعی کنید دوباره عبارت باور اصلی را تکرار کنید. آیا به همان اندازه قبل اذیتتان می‌کند؟ اگر باز هم نسبت به آن واکنش عاطفی داشتید، مراحل را دوباره تکرار کنید.

باورهای جداشونده

به ازای هر تجربه‌ای که به دست می‌آوریم که موجب ایجاد یک باور در ما می‌شود، گِل تازه یا جزئیات مشخص‌کننده برای ایجاد یک آدم گِلی اضافه می‌کنیم و بعد خودمان را به این آدم گِلی می‌چسبانیم، باتصور اینکه این آدم خودمان هستیم. فراموش می‌کنیم که ما همان دست‌هایی بوده‌ایم که این آدم گِلی را ساخته است.

ما باورهای خودمان نیستیم. ما آن آدم گِلی که ساخته‌ایم نیستیم. یادتان باشد که پشت هر باور، منبعی بوده است که بررسی را انجام داده، مفاهیم را درست کرده و آن معنی و مفهوم را به آن اتفاق بیرونی چسبانده است. این منبع بخشی از ماست—خودآگاه ماست. وقتی تجربه خودآگاه ما با نفسمان مخلوط شود، سردرگم می‌شویم و سعی می‌کنیم خودمان را به این اتفاقاتی که درغیراینصورت بسیار بی‌معنی بودند، بچسبانیم.

یادتان باشد، اگر ما قادریم که آن آدم گِلی را بسازیم، آنوقت قدرت و توانایی لازم برای اصلاح آن را هم داریم. اگر بخواهیم، می‌توانیم باورها، افکار و اعمالمان را تغییر دهیم و درنتیجه نتیجه را عوض کنیم. بنابراین به طریقی می‌توان گفت که ما در کنترل سرنوشتمان هستیم.
گردآوری : سایت تفریحی بی واژه
 
بالا