مسافر...
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
به دنبال دفترچه خاطراتت
دلم گشت هر گوشه ی سنگرت را
و پیدا نکردم در آن کنج غربت
به جز آخرین صفحه ی دفترت را:
همان دستمالی که پیچیده بودی
در آن مهر و تسبیح و انگشترت را
همان دستمالی که یک روز بستی
به آن زخم بازوی هم سنگرت را
همان دستمالی که پولک نشان شد
و پوشید اسرار چشم ترت را
سحر،گاه رفتن زدی با لطافت
به پیشانی ام بوسه ی آخرت را
وبا غربتی کهنه تنها نهادی
مرا آخرین پاره ی پیکرت را
و تا حال میسوزم از یاد روزی
که تشیع کردم تن بی سرت را
کجا میروی؟ای مسافر ،درنگی
ببر با خودت پاره ی دیگرت را
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
به دنبال دفترچه خاطراتت
دلم گشت هر گوشه ی سنگرت را
و پیدا نکردم در آن کنج غربت
به جز آخرین صفحه ی دفترت را:
همان دستمالی که پیچیده بودی
در آن مهر و تسبیح و انگشترت را
همان دستمالی که یک روز بستی
به آن زخم بازوی هم سنگرت را
همان دستمالی که پولک نشان شد
و پوشید اسرار چشم ترت را
سحر،گاه رفتن زدی با لطافت
به پیشانی ام بوسه ی آخرت را
وبا غربتی کهنه تنها نهادی
مرا آخرین پاره ی پیکرت را
و تا حال میسوزم از یاد روزی
که تشیع کردم تن بی سرت را
کجا میروی؟ای مسافر ،درنگی
ببر با خودت پاره ی دیگرت را