میان غزل هاى سعدى و حافظ تفاوت هاى فراوان به چشم مى خورد. این تفاوت ها یا ریشه در معنا و مضمون آن ها دارند، یا در نظر گاه آن ها، یا در طرز تلقى، یا ساخت و پرداخت ادبى و یا زبان و شیوه برخورد با آن. طرح و تحلیل هر یك از این تفاوت ها در جا و مجال خود، بى شك، از جمله كارهاى ضرورى است كه، اگر هنوز به درستى انجام نشده است، باید روزى صورت گیرد. در اینجا، من فقط به یك تفاوت از آن میان مى پردازم و مى كوشم علت وجود همان یك تفاوت را تا مى توانم پیدا كنم و اهمیت آن را آشكار سازم. تفاوت مزبور در فاصله اى است كه میان صورت ظاهر غزل هاى این دو شاعر از یك طرف و معنا و پیام آن ها از طرف دیگر مشاهده مى شود. توجه به این اختلاف در فاصله صورت و محتوى از آن رو مهم است كه مستقیماً به درك و التذاذ هنرى، از جمله از آثار سعدى و حافظ، مربوط مى شود: تا ما از صورت غزل هاى این دو شاعر به محتوى و پیام آن ها نرسیم، نمى توانیم به درك و التذاذ هنرى از آن ها بدان گونه كه باید دست یابیم.
واقعیت این است كه فاصله صورت و محتوى در غزل هاى سعدى عموماً بسیار كوتاه تر از آن است كه در غزل هاى حافظ دیده مى شود. در نتیجه، درك و التذاذ هنرى از غزل هاى سعدى بسیار زودتر نصیب ما مى شود تا از غزل هاى حافظ. بگذارید بحث را با یك مثال دنبال كنیم تا نكته هر چه روشن تر شود. در این مثال یك پاره از غزل سعدى را با یك پاره از غزل حافظ مى سنجیم:
1)
[TR]
[TD="align: left"]مدهوش مى گذارى یاران مهربانت [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="align: right"]آئینه اى طلب كن تا روى خود ببینى [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="align: left"] و ز حسن خود بماند انگشت در دهانت [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="align: right"]قصد شكار دارى یا اتفاق بستان [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="align: left"]عزمى در سرت باید تا مى كشد عنانت... [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="align: right"]رخت سراى عقلم تاراج شوق كردى[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="align: left"] اى دزد آشكارا مى بینم از نهانت... [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="align: right"]من فتنه زمانم و آن دوستان كه دارى [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="align: left"]بى شك نگاه دارند از فتنه زمانت... [/TD]
[/TR]
2)
[TR]
[TD="align: left"]كه نیست در دل من جز هواى خدمت او [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="align: right"]بهشت اگر چه نه جاى گناهكاران است
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="align: left"]بیار باده كه مستظهرم به همت او [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="align: right"]چراغ صاعقه آن سحاب روشن باد[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="align: left"]كه زد به خرمن ما آتش محبت او [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="align: right"]بر آستانه میخانه گر سرى بینى [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="align: left"]مزن به پاى كه معلوم نیست نیست او... [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="align: right"]بیار باده كه دوشم سروش عام غیب [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="align: left"]نوید داد كه عام است فیض رحمت او...[/TD]
[/TR]
در پاره (1) كه نمونه اى از غزل سعدى است، ما با عبور از دو سطح معنائى مى توانیم از سطح صورت غزل به چیزى در مایه پیام واقعى آن برسیم. سطح نخست همان سطح معناى زبانى است كه، به تأیید معناشناسان، از سر جمع معانى لغاتِ غزل و روابط دستورى آن حاصل مى شود. در این سطح، ما از رهگذر نظام معناشناسى زبان به ساختى از معناى متن مى رسیم كه، طبق قواعد معنایى همان نظام، خلاف قاعده قلمداد مى شود. مثلا، معنائى كه در سطح نخست براى بیت چهارم از پاره غزل سعدى به دست مى آوریم، چیزى در مایه معناى خلاف قاعده (3) در زیر است:
3) سبب شدى كه شوق همه اسباب و اساس خانه عقل مرا تاراج كند. من تو را كه دزدِ آشكارى هستى از نهان مى بینم.
آنگاه همین ساختِ معنائى خلاف قاعده را به سطح دوم مى بریم كه سطح معناى ادبى است و در آنجا، غرابت ها یا، به اصطلاح، هنجارگریزى هاى سطح نخست را به كمك قواعد معنائى ادبى كه به نظام ادبیات تعلق دارند از میان برمى داریم تا به ساختى از معنا برسیم كه با معناى زبانىِ آشكار و لفظ به لفظ غزل فرق دارد. مثلا معنائى كه در سطح دوم براى همان بیت چهارم به كمك قواعدِ ادبى به دست مى آوریم مى تواند چیزى در مایه معناى (4) در زیر باشد:
4) شور عشق تو عقل مرا به كلى مقهور كرده است. مثل كسى شده ام كه نهانى به تماشاى دزدى ایستاده است كه روز روشن دارد مال او را مى برد.
درست، در همین سطح دوم و از دل همین نوع معناى ادبى است كه مى توانیم به چیزى در مایه پیام پاره غزل (1) سعدى دست یابیم پیامى حاوى نكات (5) در زیر:
5) ستایش خرام معشوق در تنهائیش كه با تمام عالم سودا نمى توان كرد لذت تماشاى او كه هوش از سر مى برد و همه را حیرت زده مى كند شوق خدمت به او عمق شیدائى عاشق و، سرانجام، وقوف عاشق به ناكامى نهائیش.
پیدا است كه هر درك و التذاذ هنرى هم كه از این غزل نصیبمان مى شود حاصل همین مایه از پیام و كشف آن است. و این در مورد غزل هاى دیگر سعدى نیز غالباً صادق است.
درپاره (2) كه نمونه اى از غزل حافظ است، امكان ندارد تنها با عبور از دو سطح معنائى یاد شده به چیزى در مایه پیام واقعى غزل حافظ برسیم. در اینجا، ما ناگزیریم فاصله بسیار بیشترى را طى كنیم تا به كشف پیام واقعى غزل و درك و التذاذ هنرى راه یابیم. با این تفصیل كه ما پس از گذار از دو سطح معناى زبانى و معناى ادبى غزل حافظ، به گونه اى كه در مورد غزل سعدى دیدیم، تازه به معنائى مى رسیم در مایه معناى (6) در زیر:
6) تمناى خدمت به پیر خرابات به پاس حق نعمت او امید رفتن به بهشت در عین ادامه باده خوارى آرزوى تداوم واقعه اى كه آتش به حاصل عمر شخص زده است دعوت به مدارا بامیخواره چون نمى دانیم چه در سر دارد و، سرانجام، اصرار به میخوارى به دلیل عام بودن فیض رحمت، او، كه در غزل معلوم نیست چه كسى است.
پر پیدا است كه این مایه از معنى، كه حاصل گذار از دو سطح معناى زبانى و معناى ادبى است، نه خود پیام واقعى پاره غزل حافظ است نه نیز مى توان چنان پیامى را مستقیماً و بدون گذشتن از سطوح دیگر از دل آن بیرون آورد. چرا كه این معنى نه با امور جهان واقع جور در مى آى د، نه با معانى و روابط معنائى در نظام زبان كه صحّت آن ها در گرو مراتب صدقشان با مصادیق جهان واقع است، نه نیز با آن معانى متعالى كه قرار است هر اثر ادبى به كمك صورتگرى ها و معنى پردازى هاى متداول در نظام ادبیات نصیب خواننده كند.
پس براى كشف پیام واقعى پاره غزل حافظ و نیل به درك و التذاذ هنرى از آن، باید از سطح معناى ادبى هم فراتر رفت و در آنجا به كمك امكانات موجود در نظام ها و شیوه هاى تحلیل دیگر كه، چنان كه خواهیم دید، نه به سطوح زبان و ادبیات، بلكه به سطوح و ساحات متعالى ترى تعلق دارند، به جستجوى معنائى پرداخت كه بتواند هم با امور جهان واقع دمساز باشد، هم با نظام معنائى زبان، هم، بالآخره با نظام معنائى ادبیات. چنان معنائى مى تواند در مایه پیام (7) در زیر باشد:
7) تمناى خدمت به كسى به پاس حق نعمتى امید بخشایش از او براى شخص گناهكارى آرزوى تداوم عشقى با همه جانكاه بودنش امید عنایت به نیت خیرى كه در پس گناهى ظاهرى نهفته است و، در نهایت، مژده برخوردارى از رحمت عامى.
گفتن نمى خواهد كه این تفاوت در فاصله ها را در غزل هاى دیگر سعدى و حافظ نیز مى توان آشكارا دید.
سؤال این است كه راز این تفاوت میان غزل هاى سعدى و حافظ در چیست؟ چه چیزى سبب مى شود كه فاصله صورت و محتوى در غزل حافظ به مراتب بیش از آن باشد كه در غزل سعدى مشاهده مى شود؟
براى این سؤال، لااقل در آثارى كه در دسترس من بوده اند، پاسخ چندانى به چشم نمى خورد. تنها مطلبى كه در این باره هست به تفاوت هاى سبك عراقى با سبك هندى مربوط مى شود كه گاه از آن ها در تبیین تفاوت هاى میان سعدى و حافظ استفاده كرده اند. به این ترتیب كه اول سعدى را، به حق، نماینده سبك عراقى گرفته اند و حافظ را، به ناحق، نماینده سبك هندى در سالم ترین صورت آن پنداشته اند و آنگاه گفته اند اشعار عراقى ساده و روانند و به راحتى مى توان به پیام آن ها پى برد و، لاجرم، اشعار سعدى هم از این قاعده مستثنى نیستند. بر عكس، اشعار سبك هندى پیچیده اند و سرشار از مضمون پردازى هاى ظریف و نازك بینانه اند و، ناگزیر، نمى توان به آسانى به پیام آن ها راه یافت و اشعار حافظ هم، خواه ناخواه، به همین دلیل دوریاب تر و دیر فهم ترند.
این مدعا اگر چه به واقعیت كمابیش نزدیك است و چه بسا بتواند به جاى خود از عهده تبیین برخى تفاوت هاى شعر سعدى با شعر حافظ برآید. با اینهمه، لااقل به سه دلیل نمى تواند پاسخ قانع كننده اى به سؤال ما بدهد:
یكى این كه سواى سعدى و حافظ، شاعران فراوان دیگرى هم هستند كه یا پیرو سبك عراقى اند یا پیرو سبك هندى. ولى در شعر آنان هیچ تفاوتى به لحاظ فاصله صورت از محتوى به چشم نمى خورد، گو آن كه شعر پیروان سبك هندى سرشار از مضامین ظریف و باریك بینى هاى زبانى و ادبى هم، البته، هست.
دیگر این كه انتساب حافظ به سبك هندى چندان درست نیست، گو آن كه شعر حافظ نیز، چون اشعار سبك هندى، پیچیده و سرشار از ظرافت باشد. چرا كه شعر سبك هندى شعر انتقال پیام از رهگذر مضمون پردازى است. و مضمون پردازى موجب محدود و محصور شدن پیام شعر در چنبره مضمونى مى شود كه براى بیان آن طرح ریخته اند. و این، به ناگزیر، راه را بر عبور پیام از دو سطح معناى زبانى و معناى ادبى به كلى مى بندد، حال آن كه شعر حافظ، در بیشتر موارد، به ویژه در شعرهاى متعالى تر او، شعر انتقال پیام از رهگذر نقل ناقص و یا نقل كامل معانى به عرصه هاى بالا و باز هم بالاتر است. و این، خود به خود، موجبات انعكاس معانى در یكدیگر و پیدایش فضاهاى معنائى تو در تو و نامتناهى را در عالم شعر فراهم مى آورد، آن گونه كه شرح آن در جائى دیگر آمده است.
سرانجام، سوم این كه نسبت دادن همه تفاوت هاى موجود میان شعر شاعران به اختلاف در سبك آنان، خواهى نخواهى، به انكار فردیت خلاق شاعر و نادیده گرفتن نقش عظیم ابداع و ابتكار او در امر آفرینش هنرى مى انجامد. حال آن كه شعر به صرف آن كه نوعى هنر با نام هنر كلامى است، بیش از هر چیز عرصه خلاقیت است كه خود نتیجه مستقیم تفرد شاعر و تسلط او بر همه ابزارها و اسباب پردازش ادبى است. و این در مورد هر شاعرى، البته، صادق است، خاصه در مورد شاعران یگانه و بى همتائى چون سعدى و حافظ كه پایگاه ممتاز و دست نایافتنى خود را در بوته تاریخ و در پهنه چالش هاى قرون به ثبوت رسانده اند. مقوله سبك كه، به هر حال، مبین ذهنیت شاعر و گرایش و گزینش هاى او، حتماً، هست، براى هر شاعر بزرگى حكم نقطه آغاز خیزش او به سوى اوج هاى تازه در فضاهاى لایتناهى آفرینشگرى و نوآورى را دارد، نه حكم نقطه پایان خلقتگرى هاى او یا قید و بندى كه جولان او را در عرصه هنر محدود سازد .
بارى، از ملاحظه سبكى كه بگذریم، ملاحظات زبانى را هم مى توان علت تفاوت در فاصله صورت و محتوى در غزل هاى سعدى و حافظ فرض كرد، هر چند این فرض را هنوز كسى پیش ننهاده است. از قرائن موجود در غزل هاى این دو شاعر مى توان، لااقل، چنین فرض كرد كه زبان حافظ در واژگان غنى تر از زبان سعدى است، و زبان سعدى در ساختار از زبان حافظ پیچیده تر است، خواه ساختار صرفى در نظر باشد، خواه ساختار نحوى، خواه معناشناختى، بگذارید بحث را با بررسى پیچیدگى هاى ساختارى در غزل سعدى دنبال كنیم. به نمونه (8) از این نظر نگاهى بیندازیم .
8)
[TR]
[TD="align: left"]گر وقت بینى این سخن اندر میان بگوى... [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="align: right"]دانم كه باز بر سر كویش گذر كنى[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="align: left"]گر بشنود حدیث منش در نهان بگوى [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="align: right"]كاى دل ربوده از بر من حكم از آن توست[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="align: left"]گر نیز گوئیم به مثل ترك جان بگوى... [/TD]
[/TR]
در این نمونه، سعدى اجزاء فعل مركب «كمربستن» را اولا به طرزى غیرمعمول جا به جا كرده، ثانیاً آن اجزاء را جدا از هم به كار برده، گذشته از آن كه فعل «وقت دیدن» را هم از خود در آورده، و مفعول فعل «بشنود» را نیز بیش از قرینه لفظى آن (حدیث من) حذف كرده است. در عین حال، ترتیب اجزاء موجود در مصراع آخر را به قصد ایجاد ابهامى نغز در هم ریخته است. به همین منوال، در نمونه (9) در زیر ــ كه هر چند به غزل هاى سعدى تعلق ندارد، ولى مؤید مدعاى ما در مورد پیچیدگى هاى ساختارى آثار سعدى هست ــ شكل دیگرى از پیچیدگى ساختارى، این بار در حوزه صرف و اشتقاق، به چشم مى خورد:
9) به نام خداوند جان آفرین *** حكیم سخن در زبان آفرین
در این نمونه سعدى صفت هاى مشتق «جان آفرین» و «سخن در زبان آفرین» را از دو فعل كه در زبان فارسى وجود خارجى ندارند، یعنى افعال «جان آفریدن» و «سخن در زبان آفریدن»، مشتق ساخته است، همین طور در نمونه (10) در زیر:
ادامه دارد...
واقعیت این است كه فاصله صورت و محتوى در غزل هاى سعدى عموماً بسیار كوتاه تر از آن است كه در غزل هاى حافظ دیده مى شود. در نتیجه، درك و التذاذ هنرى از غزل هاى سعدى بسیار زودتر نصیب ما مى شود تا از غزل هاى حافظ. بگذارید بحث را با یك مثال دنبال كنیم تا نكته هر چه روشن تر شود. در این مثال یك پاره از غزل سعدى را با یك پاره از غزل حافظ مى سنجیم:
1)
خوش مى روى به تنها تن ها فداى جانت |
[TR]
[TD="align: left"]مدهوش مى گذارى یاران مهربانت [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="align: right"]آئینه اى طلب كن تا روى خود ببینى [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="align: left"] و ز حسن خود بماند انگشت در دهانت [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="align: right"]قصد شكار دارى یا اتفاق بستان [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="align: left"]عزمى در سرت باید تا مى كشد عنانت... [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="align: right"]رخت سراى عقلم تاراج شوق كردى[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="align: left"] اى دزد آشكارا مى بینم از نهانت... [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="align: right"]من فتنه زمانم و آن دوستان كه دارى [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="align: left"]بى شك نگاه دارند از فتنه زمانت... [/TD]
[/TR]
2)
به جان پیر خرابات و حق نعمت او |
[TR]
[TD="align: left"]كه نیست در دل من جز هواى خدمت او [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="align: right"]بهشت اگر چه نه جاى گناهكاران است
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="align: left"]بیار باده كه مستظهرم به همت او [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="align: right"]چراغ صاعقه آن سحاب روشن باد[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="align: left"]كه زد به خرمن ما آتش محبت او [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="align: right"]بر آستانه میخانه گر سرى بینى [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="align: left"]مزن به پاى كه معلوم نیست نیست او... [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="align: right"]بیار باده كه دوشم سروش عام غیب [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="align: left"]نوید داد كه عام است فیض رحمت او...[/TD]
[/TR]
در پاره (1) كه نمونه اى از غزل سعدى است، ما با عبور از دو سطح معنائى مى توانیم از سطح صورت غزل به چیزى در مایه پیام واقعى آن برسیم. سطح نخست همان سطح معناى زبانى است كه، به تأیید معناشناسان، از سر جمع معانى لغاتِ غزل و روابط دستورى آن حاصل مى شود. در این سطح، ما از رهگذر نظام معناشناسى زبان به ساختى از معناى متن مى رسیم كه، طبق قواعد معنایى همان نظام، خلاف قاعده قلمداد مى شود. مثلا، معنائى كه در سطح نخست براى بیت چهارم از پاره غزل سعدى به دست مى آوریم، چیزى در مایه معناى خلاف قاعده (3) در زیر است:
3) سبب شدى كه شوق همه اسباب و اساس خانه عقل مرا تاراج كند. من تو را كه دزدِ آشكارى هستى از نهان مى بینم.
آنگاه همین ساختِ معنائى خلاف قاعده را به سطح دوم مى بریم كه سطح معناى ادبى است و در آنجا، غرابت ها یا، به اصطلاح، هنجارگریزى هاى سطح نخست را به كمك قواعد معنائى ادبى كه به نظام ادبیات تعلق دارند از میان برمى داریم تا به ساختى از معنا برسیم كه با معناى زبانىِ آشكار و لفظ به لفظ غزل فرق دارد. مثلا معنائى كه در سطح دوم براى همان بیت چهارم به كمك قواعدِ ادبى به دست مى آوریم مى تواند چیزى در مایه معناى (4) در زیر باشد:
4) شور عشق تو عقل مرا به كلى مقهور كرده است. مثل كسى شده ام كه نهانى به تماشاى دزدى ایستاده است كه روز روشن دارد مال او را مى برد.
درست، در همین سطح دوم و از دل همین نوع معناى ادبى است كه مى توانیم به چیزى در مایه پیام پاره غزل (1) سعدى دست یابیم پیامى حاوى نكات (5) در زیر:
5) ستایش خرام معشوق در تنهائیش كه با تمام عالم سودا نمى توان كرد لذت تماشاى او كه هوش از سر مى برد و همه را حیرت زده مى كند شوق خدمت به او عمق شیدائى عاشق و، سرانجام، وقوف عاشق به ناكامى نهائیش.
پیدا است كه هر درك و التذاذ هنرى هم كه از این غزل نصیبمان مى شود حاصل همین مایه از پیام و كشف آن است. و این در مورد غزل هاى دیگر سعدى نیز غالباً صادق است.
درپاره (2) كه نمونه اى از غزل حافظ است، امكان ندارد تنها با عبور از دو سطح معنائى یاد شده به چیزى در مایه پیام واقعى غزل حافظ برسیم. در اینجا، ما ناگزیریم فاصله بسیار بیشترى را طى كنیم تا به كشف پیام واقعى غزل و درك و التذاذ هنرى راه یابیم. با این تفصیل كه ما پس از گذار از دو سطح معناى زبانى و معناى ادبى غزل حافظ، به گونه اى كه در مورد غزل سعدى دیدیم، تازه به معنائى مى رسیم در مایه معناى (6) در زیر:
6) تمناى خدمت به پیر خرابات به پاس حق نعمت او امید رفتن به بهشت در عین ادامه باده خوارى آرزوى تداوم واقعه اى كه آتش به حاصل عمر شخص زده است دعوت به مدارا بامیخواره چون نمى دانیم چه در سر دارد و، سرانجام، اصرار به میخوارى به دلیل عام بودن فیض رحمت، او، كه در غزل معلوم نیست چه كسى است.
پر پیدا است كه این مایه از معنى، كه حاصل گذار از دو سطح معناى زبانى و معناى ادبى است، نه خود پیام واقعى پاره غزل حافظ است نه نیز مى توان چنان پیامى را مستقیماً و بدون گذشتن از سطوح دیگر از دل آن بیرون آورد. چرا كه این معنى نه با امور جهان واقع جور در مى آى د، نه با معانى و روابط معنائى در نظام زبان كه صحّت آن ها در گرو مراتب صدقشان با مصادیق جهان واقع است، نه نیز با آن معانى متعالى كه قرار است هر اثر ادبى به كمك صورتگرى ها و معنى پردازى هاى متداول در نظام ادبیات نصیب خواننده كند.
پس براى كشف پیام واقعى پاره غزل حافظ و نیل به درك و التذاذ هنرى از آن، باید از سطح معناى ادبى هم فراتر رفت و در آنجا به كمك امكانات موجود در نظام ها و شیوه هاى تحلیل دیگر كه، چنان كه خواهیم دید، نه به سطوح زبان و ادبیات، بلكه به سطوح و ساحات متعالى ترى تعلق دارند، به جستجوى معنائى پرداخت كه بتواند هم با امور جهان واقع دمساز باشد، هم با نظام معنائى زبان، هم، بالآخره با نظام معنائى ادبیات. چنان معنائى مى تواند در مایه پیام (7) در زیر باشد:
7) تمناى خدمت به كسى به پاس حق نعمتى امید بخشایش از او براى شخص گناهكارى آرزوى تداوم عشقى با همه جانكاه بودنش امید عنایت به نیت خیرى كه در پس گناهى ظاهرى نهفته است و، در نهایت، مژده برخوردارى از رحمت عامى.
گفتن نمى خواهد كه این تفاوت در فاصله ها را در غزل هاى دیگر سعدى و حافظ نیز مى توان آشكارا دید.
سؤال این است كه راز این تفاوت میان غزل هاى سعدى و حافظ در چیست؟ چه چیزى سبب مى شود كه فاصله صورت و محتوى در غزل حافظ به مراتب بیش از آن باشد كه در غزل سعدى مشاهده مى شود؟
براى این سؤال، لااقل در آثارى كه در دسترس من بوده اند، پاسخ چندانى به چشم نمى خورد. تنها مطلبى كه در این باره هست به تفاوت هاى سبك عراقى با سبك هندى مربوط مى شود كه گاه از آن ها در تبیین تفاوت هاى میان سعدى و حافظ استفاده كرده اند. به این ترتیب كه اول سعدى را، به حق، نماینده سبك عراقى گرفته اند و حافظ را، به ناحق، نماینده سبك هندى در سالم ترین صورت آن پنداشته اند و آنگاه گفته اند اشعار عراقى ساده و روانند و به راحتى مى توان به پیام آن ها پى برد و، لاجرم، اشعار سعدى هم از این قاعده مستثنى نیستند. بر عكس، اشعار سبك هندى پیچیده اند و سرشار از مضمون پردازى هاى ظریف و نازك بینانه اند و، ناگزیر، نمى توان به آسانى به پیام آن ها راه یافت و اشعار حافظ هم، خواه ناخواه، به همین دلیل دوریاب تر و دیر فهم ترند.
این مدعا اگر چه به واقعیت كمابیش نزدیك است و چه بسا بتواند به جاى خود از عهده تبیین برخى تفاوت هاى شعر سعدى با شعر حافظ برآید. با اینهمه، لااقل به سه دلیل نمى تواند پاسخ قانع كننده اى به سؤال ما بدهد:
یكى این كه سواى سعدى و حافظ، شاعران فراوان دیگرى هم هستند كه یا پیرو سبك عراقى اند یا پیرو سبك هندى. ولى در شعر آنان هیچ تفاوتى به لحاظ فاصله صورت از محتوى به چشم نمى خورد، گو آن كه شعر پیروان سبك هندى سرشار از مضامین ظریف و باریك بینى هاى زبانى و ادبى هم، البته، هست.
دیگر این كه انتساب حافظ به سبك هندى چندان درست نیست، گو آن كه شعر حافظ نیز، چون اشعار سبك هندى، پیچیده و سرشار از ظرافت باشد. چرا كه شعر سبك هندى شعر انتقال پیام از رهگذر مضمون پردازى است. و مضمون پردازى موجب محدود و محصور شدن پیام شعر در چنبره مضمونى مى شود كه براى بیان آن طرح ریخته اند. و این، به ناگزیر، راه را بر عبور پیام از دو سطح معناى زبانى و معناى ادبى به كلى مى بندد، حال آن كه شعر حافظ، در بیشتر موارد، به ویژه در شعرهاى متعالى تر او، شعر انتقال پیام از رهگذر نقل ناقص و یا نقل كامل معانى به عرصه هاى بالا و باز هم بالاتر است. و این، خود به خود، موجبات انعكاس معانى در یكدیگر و پیدایش فضاهاى معنائى تو در تو و نامتناهى را در عالم شعر فراهم مى آورد، آن گونه كه شرح آن در جائى دیگر آمده است.
سرانجام، سوم این كه نسبت دادن همه تفاوت هاى موجود میان شعر شاعران به اختلاف در سبك آنان، خواهى نخواهى، به انكار فردیت خلاق شاعر و نادیده گرفتن نقش عظیم ابداع و ابتكار او در امر آفرینش هنرى مى انجامد. حال آن كه شعر به صرف آن كه نوعى هنر با نام هنر كلامى است، بیش از هر چیز عرصه خلاقیت است كه خود نتیجه مستقیم تفرد شاعر و تسلط او بر همه ابزارها و اسباب پردازش ادبى است. و این در مورد هر شاعرى، البته، صادق است، خاصه در مورد شاعران یگانه و بى همتائى چون سعدى و حافظ كه پایگاه ممتاز و دست نایافتنى خود را در بوته تاریخ و در پهنه چالش هاى قرون به ثبوت رسانده اند. مقوله سبك كه، به هر حال، مبین ذهنیت شاعر و گرایش و گزینش هاى او، حتماً، هست، براى هر شاعر بزرگى حكم نقطه آغاز خیزش او به سوى اوج هاى تازه در فضاهاى لایتناهى آفرینشگرى و نوآورى را دارد، نه حكم نقطه پایان خلقتگرى هاى او یا قید و بندى كه جولان او را در عرصه هنر محدود سازد .
بارى، از ملاحظه سبكى كه بگذریم، ملاحظات زبانى را هم مى توان علت تفاوت در فاصله صورت و محتوى در غزل هاى سعدى و حافظ فرض كرد، هر چند این فرض را هنوز كسى پیش ننهاده است. از قرائن موجود در غزل هاى این دو شاعر مى توان، لااقل، چنین فرض كرد كه زبان حافظ در واژگان غنى تر از زبان سعدى است، و زبان سعدى در ساختار از زبان حافظ پیچیده تر است، خواه ساختار صرفى در نظر باشد، خواه ساختار نحوى، خواه معناشناختى، بگذارید بحث را با بررسى پیچیدگى هاى ساختارى در غزل سعدى دنبال كنیم. به نمونه (8) از این نظر نگاهى بیندازیم .
8)
بستم به عشق موى میانش كمر چو مور |
[TR]
[TD="align: left"]گر وقت بینى این سخن اندر میان بگوى... [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="align: right"]دانم كه باز بر سر كویش گذر كنى[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="align: left"]گر بشنود حدیث منش در نهان بگوى [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="align: right"]كاى دل ربوده از بر من حكم از آن توست[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="align: left"]گر نیز گوئیم به مثل ترك جان بگوى... [/TD]
[/TR]
در این نمونه، سعدى اجزاء فعل مركب «كمربستن» را اولا به طرزى غیرمعمول جا به جا كرده، ثانیاً آن اجزاء را جدا از هم به كار برده، گذشته از آن كه فعل «وقت دیدن» را هم از خود در آورده، و مفعول فعل «بشنود» را نیز بیش از قرینه لفظى آن (حدیث من) حذف كرده است. در عین حال، ترتیب اجزاء موجود در مصراع آخر را به قصد ایجاد ابهامى نغز در هم ریخته است. به همین منوال، در نمونه (9) در زیر ــ كه هر چند به غزل هاى سعدى تعلق ندارد، ولى مؤید مدعاى ما در مورد پیچیدگى هاى ساختارى آثار سعدى هست ــ شكل دیگرى از پیچیدگى ساختارى، این بار در حوزه صرف و اشتقاق، به چشم مى خورد:
9) به نام خداوند جان آفرین *** حكیم سخن در زبان آفرین
در این نمونه سعدى صفت هاى مشتق «جان آفرین» و «سخن در زبان آفرین» را از دو فعل كه در زبان فارسى وجود خارجى ندارند، یعنى افعال «جان آفریدن» و «سخن در زبان آفریدن»، مشتق ساخته است، همین طور در نمونه (10) در زیر:
ادامه دارد...