• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

صبح بود! صبحی پاییزی...

gorg nama

متخصص بخش
صبح بود. صبحی پاییزی. باد با بی رحمی می وزید و برگ های سرگردان درختان را که از شاخسار ها به دور افتاده بودند، به هر سو پراگنده می کرد. درختان چون اسکلت ها، کرخت و بی روح می نمودند. دیگر از آن طراوات بهاری و آن شگوفه های سرخ و سپید خبری نبود. جای چهچهء پرندگان بهاری را آواز کریه زاغان گرفته بود. خورشید نیز گویی تسلیم سرنوشت مختوم شده بود، زیرا کمرنگتر از هر زمان دیگری می تابید و زندگی چون من و چون طبیعت در خزان خویش بیهوده تقلا داشت تا خود را به بهار سرسبز و خرم برساند، بی خبر از اینکه زمهریر در راه است.


با صدای زنگ ساعت رشتهء خیالاتی که از سر شب تا به حال دامنگیرم شدم بود یکباره پاره شدند و دریافتم که باید خود را آمادهء سفر کنم. سفری که ایکاش میمردم اما هرگز به آن نمی رفتم.



امروز قرار بود پس از سالها دوری دوباره به خانه و وطن خویش برگردم. مدتها بود منتظر فرا رسیدن چنین روزی بودم و حالا که آن لحظه فرا رسیده بود، ترس گنگ و مبهمی در درون مرا میازرد. نیروی از درون برایم دستور می داد تا از این سفر خود داری کنم و از برگشت دوباره به خانه منصرف شوم. با خود اندیشیدم شاید این بدین دلیل باشد که مدتهاست در اینجا بسر برده ام و خوی عادت پذیر انسانی، مرا به این محیط عادت داده است و زمانی که دوباره به وطن برگرم پس از چند روز محبت قدیمی جای این عادت جدید را خواهد گرفت.



با کمی عجله شروع به جمع آوری اسباب و اثاثیه ام که از سه دست لباس و تعدادی اشیای دیگر چون چند جلد کتاب و کتابچهء یادداشت، رادیوی کوچکم که در تمام مدت غربت اخبار خوش و بد را از آن می شنیدم و تصویر قاب شدهء اعضای فامیل ما که در نخستین روز های مهاجرت گرفته بودیم، تجاوز نمی کرد، پرداختم. همه را با دقت در بکس سفریم جابجا نمودم. پس از اینکه تمام این مقدمات به درستی انجام گرفتند، از خانه خارج شدم و کلید در اتاقم را به همسایه ام که صاحب خانه نیز بود سپردم و از اوخدا حافظی کردم.
صاحب خانه پیرمردی بود که همراه با زن پیرش تنها زندگی می کردند و از مدت دوسال یک اتاق منزلشان را به من کرایه داده بودند. با آنکه به ندرت توانسته بودم در این مدت کرایهء اتاقش را در وقت معینه بپردازم، اما هیچگاه با من رفتار زشت ندانشتند بلکه بر عکس همیشه مرا چون فرزند خود نوازش می کردند. من با آنکه همیشه با مهربانی و احترام محبت آنها را پاسخ می دادم اما هرگز در خود احساسی نسبت به آنها نداشتم. زیرا می پنداشتم که آنان از سرزمین و کشوری اند که با سرزمین و کشور من تفاوت ها دارد و از جانبی هم من در آنجا غریبه ای بودم که هر لحظه در هوای وطن و خانهء خویش چون پرندهء در قفس در صدد یافتن راهی از آن و شکستن آن بی طاقت بودم و اینک که قفس شکسته بود درنگ صلاح نبود و باید هر چه زودتر خود را به آغوش وطن می رساندم تا رنج غربت را در آن بیاسایم.



پیرزن مرا در آغوش گرفت و اشک هایش جاری شد. گویی فرزند خود را وداع می کند. من تنها در همان لحظه دریافتم که آنان برایم بیش از آنچه می پنداشتم عزیز شده بودند. در مدتی که من در منزل آنها زندگی می کردم اینان تنها غمگساران و همدم من بودند. بخاطر آوردم که چی شب ها را در دامن پیرزن که چون مادر از من مراقبت می نمود های های گریسته ام و درد بی کسی و تنهاییم را با آنها قسمت کرده ام. با این هم من به وطنم بیش از آنها نیازمند بودم و برای همین بود که می توانستم ترک کردن آنها را توجیه کنم.
هر چند اصرار کردم، پیرمرد نپذیرفت و تا ایستگاه موتر ها همراهم آمد. هوا داشت بیشتر روشن می شد اما هنوز هم مردم از خانه های شان بیرون نشده بودند. گویی شلاق باد پاییزی که بی رحمانه و بی انقطاع بر رخ شهر و طبیعت و من می خورد، جرئت بیرون برآمدن را از آنها گرفته بود.


در ایستگاه موتر ها پیرمرد با اصرار فراوان موفق شد تا مردی را راضی کند که مرا در پهلوی خانمش جا دهد. زیرا دریور راضی نبود که من تنها در یک چوکی موتر بنشینم. پس از خداحافظی با پیرمرد آرام به درون موتر خزیدم و در کنار خانمی که او هم پس از چندین سال دوباره راهی وطن بود، نشستم.


در بیرون سروصدای مردم و دریوران که خود را آماده به سفر می نمودند، همه جا را فراگرفته بود. در آن صبح پاییزی تنها مکانی که در آن زندگی و تلاش به مشاهده می رسید، ایستگاه موتر ها بود. دریوران و نگران های موتر ها با لباس های چرکین و جلد های آفتاب سوخته بدون اینکه به خزان و شلاق باد پاییزی توجه داشته باشند، با سرو صدای زیاد مسافرین را به نشستن در موتر هایشان تطمیع می نمودند. مسافرین موتری که من در آن نشسته بودم، تکمیل شدند و موتر به راه افتاد.



دریور موتر را با سرعت زیاد در میان مه و غبار پاییزی با مهارت می راند و مسافرین همه در افکار و اندیشه های خود خاموشانه منتظر رسیدن به منزل بودند. خانمی که در کنار من نشسته بود، در حالیکه طفل چند ماههء خود را در بغل داشت از من به آرامی پرسید:

- خواهر جان پس از چه مدتی به وطن بر می گردی؟

گفتم:

- بعد از نه سالی که چون ابدیت بر من گذشتند.

از او پرسیدم:

- شما چی؟

گفت: ما نیز پس از یازده سال داریم دوباره به وطن بر می گردیم. شوهرم یک ماه قبل رفته بود و برای ما خانه تهیه کرد و اینک ما نیز داریم می رویم.

بار دیگر از من پرسید:

- چرا به آنجا می رویی؟

از این سوال دفعتا بهت زده شدم. زیرا ممکن نیست از کسی بپرسند که چرا از خانهء مردم به خانهء خود می رود.

با ناراحتی جواب دادم:

- من به وطن خود می روم زیرا دیگر زندگی در مهاجرت و آوارگی مرا خسته ساخته است.

نمی دانم در جوابم من چه چیزی بود که او را به تعجب واداشت. با تعجب گفت:

- تو در اینجا چی کار می کردی و فامیلت کجا هستند؟

با آنکه از سوالش خوشم نیامد، چون مربوط به زندگی شخصی ام می شد، اما حفظ ادب نموده پاسخ دادم:

- دو برادر و یک خواهرم در کشور دیگری زندگی می کنند و مادر و پدرم پس از اینکه وطن را ترک گفتیم، تاب دوری از خانه و دیار خویش را نیاورده یکی پس از دیگری دق مرگ شدند و من پس از مرگ آنها تنها زندگی می کردم و با شغلی که داشتم می توانستم حداقل مخارج زندگی خود را تامین نمایم.

با حیرت و افسوس گفت:

- اگر مالک کار خانه شوهرم را از کار اخراج نمی کرد، ما هرگز از اینجا نمی رفتیم. زیرا در وطن هیچ چیزی نداریم تا با آن زندگی کنیم. نه خانه، نه کار، نه دوست و اقارب و نه امیدی برای فردای بهتر.
این سخن او مرا برای نخستین بار متوجه ساخت که منهم هیچ چیزی در وطن ندارم که با آن زندگی کنم. نه خانه، نه کار و نه دوست و اقارب اما تنها چیزی که مرا به رفتن به وطن ترغیب می نمود، امید برای فردای بهتر بود.


از کلکین موتر به بیرون نگاه کردم. سرک در دشت وسیعی امتداد یافته بود. با آنکه صبح مکمل دمیده بود و باد آرام گرفته بود اما هنوز هم مه و غبار در دشت پراگنده بودند و زندگی همچنان در درون مه غلیظ پاییزی به پیش می رفت. با خود در مورد حرف های آن خانم اندیشیدم و هرچه بیشتر به ذهنم فشار آوردم کمتر توانستم مفهوم سخنان او را در یابم.


حوالی ظهر به منطقهء مرزی رسیدیم و از موتر پائین گردیدیم. من در پایین شدن از موتر با خانم همسفرم کمک نمودم و از آنها تقاضا کردم در موتر بعدی که قرار بود مرا به شهر و دیارم ببرد، نیز با من در یک چوکی بنشیند. زیرا می دانستم اینجا نیز دریور همان جنجال را بر پا خواهد کرد.


حینیکه از مرز می گذشتیم و پولیس مرزی داشت مارا تفتیش می کرد و ورقهء خروجی را بدست ما می داد، احساس غرور و قوت در خود نمودم. زیرا اینک دیگر مجبور نبودم به تحقیر ها و توهین های پولیس ها گوش بدهم، پس از این من صاحب وطن و خانهء خود بودم و هیچ کس حق نداشت مرا به جرم بی وطنی تحقیر کند. زمانیکه نخستین بار خاک وطن را زیر پای خویش احساس کردم، آرامش عجیبی برایم دست داد، آرامشی که پس از طوفان سهمگین در بحر پدید می آید. در حالیکه غرق در خوشی برگشت به وطن بودم و داشتم با نفس های عمیق هوای وطن را قورت می دادم، با صدای درشت شوهر آن خانم به خود آمدم که مرا به عجله در بالاشدن به موتر دعوت می نمود.



با عجله بکسم را به نگران موتر دادم تا در جای مناسب بگذارد و خودم رفتم در کنار آن خانم جایم را اشغال نمودم.
موتر به راه افتاد.



در مسیر راه همه جا آثار خرابی جنگ به مشاهده می رسید. کشتزار های سوخته، باغات خشک شده و دهکده های ویران. اما اینها همه در نظرم پس از چندین سال جنگ عادی جلوه می کردند.

هنوز هوا کاملا تاریک نگردیده بود که به شهر زادگاه خویش، آنجا که خانهء ما و درختان بلند عکاسی حویلی ما که هر سال بهار عطر بر اتاقم می پاشیدند، منتظرم بودند، رسیدم. از خانم همسفرم و شوهرش که برایم کمک نموده بودند سپاسگذاری کردم و با یک تکسی خود را به عجله به محلهء که زندگی می کردیم رساندم. با انکه در این مدت نه سال سیمای شهر کاملا تغییر کرده بود و حتی قیافه های مردم در نظرم غریب و بیگانه می نمود، اما در یافتن کوچهء که در آن زندگی می کردم به مشکل مواجه نشدم. از تکسی پیاده شدم و قدم در کوچه گذاشتم. آرام آرام به داخل کوچه رهسپار شدم. پس از طی مسافتی که باید در مقابل خانهء خویش می بودم با ناباوری متوجه شدم که بجای خانهء ما توده های از گل و خشت روی هم انبار شده اند. گویی از صد ها سال در اینجا کسی زندگی نداشته است. هراسان و ترسان داخل ویرانه ها شدم و کوشیدم تا اثری از خانهء خویش در این انبوه خشت و گل بیابم. هرچند جستجو کردم چیز آشنایی به چشمم نخورد. دفعتا به یاد درخت عکاسیی که در حویلی ما موقعیت داشت و هر سال بهار عطر بر اتاقم می پاشید، افتادم. در تاریکی شام با دقت و احتیاط در جسجوی آن بر آمدم. اما اثری از آن هم نبود. ناگهان با خود اندیشیدم که راه را عوضی آمده ام و اینجا محلیست غیر از آن محلهء قدیمی که من زندگی می کردم. باشتاب خواستم برگردم تا سراغ منزل خویش را از کسی بگیرم که ناگهان پایم به چیزی بند شد و هیچ نمانده بود که بیفتم. با دست خود آنرا لمس کردم و در یافتم که کندهء درخت عکاسی است. همان درختی که هر سال بهار عطر بر اتاقم می پاشید. آهسته کنار درخت نشستم و به گریه افتادم.

صدای خانمی که همسفرم بود در گوشم طنین انداخت:

- اگر مالک کار خانه شوهرم را از کار اخراج نمی کرد، ما هرگز از اینجا نمی رفتیم. زیرا در وطن هیچ چیزی نداریم تا با آن زندگی کنیم. نه خانه، نه کار، نه دوست و اقارب و نه امیدی برای فردای بهتر.

سرم گرم گریه بود و ندانستم چه مدتی گریستم، که ناگهان آواز زیر و خفه ای مردی مرا به خود آورد:

- دخترم کی هستی و اینجا چی می کنی؟

گفتم:
- سلام! اینجا قبلا خانهء ما بود و من اینک پس از سالها دوری دوباره برگشته ام تا تنهایی های خود را با این خانه که تنها یادگار فامیلم هستند، قسمت کنم. اما می بینم که این منزل نیز چون من به ویرانهء مبدل گردیده و جز توده ای گل و خشت چیزی از آن باقی نمانده است.


پیرمرد همینکه حرف هایم را شنید، نزدیک آمد و نور چراغ دستی را به صورتم روشن نمود. ناگهان فریاد زد، دخترم این توهستی. من بابه هستم. بابهء که سر کوچه دکان داشتم. پدر و مادرت کجا هستند؟ خواهر و برادرانت چی شدند؟و تو اینجا تنها چی می کنی؟کی آمدی؟


من در حالیکه از یافتن یک آشنا خرسند شده بودم، با اجمال و عجله آنچه برسر ما در این مدت آمده بود برای پیرمرد حکایه کردم. پیرمرد اندوهگین شد و بکس مرا گرفت تا مرا به خانهء خود که در نزدیکی منزل ویرانه شده ام قرار داشت ببرد.



در خانه غیر از پیرمرد، پسر، خانم و اطفال پسرش نیز زندگی می کردند. دختر جوانتر پیرمرد که با من همسن بود و در مکتب نیز همصنفی بودیم شوهر نموده بود و در خانهء شوهرش زندگی می نمود.
از پسر پیر مرد در مورد خانهء ما سوال نمودم که چی بر سرش آمد؟ او با تفصیل داستان ویران شدن خانهء مارا در اثر جنگی که در نزدیکی محله ای ها اتفاق افتاده بود، بیان نمود و گفت که چگونه بی رحم ها درخت عکاسی روی حویلی ما را زدند و با هیزمش آتش بزرگی افروختند و چون قبیلهء شیطان در کنار آن تا سحر عربده گویی نمودند.

آن شب برمن سخت سنگین گذر کرد. خستگی راه و بی خوابی شب قبل باعث شد که من به خواب بروم. در خواب مادرم را دیدم در حالیکه باد پاییزی مو های سپیدش را پریشان ساخته بود، آرام – آرام بر ویرانه های خانه اش اشک می ریخت و گور خویش را می کند و قبیلهء شیطان در حالیکه درخت عکاسی مارا به آتش کشیده بودند بر گرد آن می رقصیدند.
 
بالا