• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

عاشقي در آشــــپزي

hamid_rahmati

کاربر ويژه
سارا مجله را بست و بلند شد رفت سمت آشپزخانه.
- مامان! چاي مي‌خوري بريزم!
- نه قربونت، آخر شبه، چاي بخورم خوابم نمي‌بره.
علي كنترل تلويزيون را بلند كرد و گفت:
- آجي! ما رو هم قاطي آدما حساب كن، يه تعارف به من هم بكن!
- حالا خودتو لوس نكن مرد گنده! برات مي‌ريزم!
علي گفت:
- راس مي‌گم! هيشكي تو اين خونه منو دوس نداره، اصلا كسي بهم توجه نمي‌كنه، مي‌‌گن يه بابايي رفت پيش روانپزشك گفت آقاي دكتر! من يه مشكل دارم، هيشكي بهم توجه نمي‌كنه، حسابم نمي‌كنه، به بازي منو نمي‌گيره، اصلا انگار هيشگي منو نمي‌بينه! دكتر گوشي رو برداشت به منشي‌اش گفت: مريض بعدي لطفا! مي‌‌دوني يعني چي سارا؟ يعني دكتره هم اون بنده خدا رو نديده، بيچاره! حالا من شدم عين اون، هيشكي منو نمي‌بينه!
مامان در حالي كه بلند مي‌شد برود اتاق بخوابد گفت:
- تقصير خودته! سي سالت شده، زن نمي‌گيري همين مي‌‌شه ديگه! پسر جوون تا زن نگيره هنوز بچه اس! وقتي زن گرفتي همه مي‌بيننت! راستي سارا! فردا از دانشگاه برگشتي كادوي رويا رو فراموش نكني، همون بلوزه كه با هم ديديم رو بگير از طرف من كادو كن، پول زير ترمه نهارخوريه، بردار،خودت هم يه چيزي انتخاب كن، يادت نره‌ها!
سارا با دو چاي توي سيني برگشت و گفت:
- چشم مامان! خوش به حالت انتخابت رو كردي من نمي‌دونم چي بگيرم! الان يه هفته است دارم فكر مي‌كنم چي براش بگيرم، يه زن داداش كه بيشتر نداريم، هر چي مي‌خوام بگيرم واسه‌اش مي‌بينم لنگه‌اش رو داره، خب ضايع اس! تو چي مي‌خواي بگيري علي؟
علي سرش را خاراند و گفت:
- من انتخابم رو كردم! مي خوام يه كتاب آشپزي درست درمون بگيرم براش! الان يه ساله زن داداشمه، نشد يه بار يه غذاي خوب بهمون بده، هر وقت رفتيم خونه شون يا غذاش ته گرفته بود يا برنجش دم نكشيده بود يا شفته بود يا سوپش بوي جوراب مي‌داد يا سبزي قورمه‌اش زنده بود يا لپه‌اش دندون آدم رو مي‌شكست يا لوبيا چشم بلبلي‌اش تو دهن آدم آواز مي‌خوند...!
- علللللي! خيلي بي‌‌انصافي ديگه! نارحت مي‌‌شه يه وقت نگي اينا رو!
- نه نمي‌گم! كتاب رو مي‌خرم غير مستقيم حرفم رو مي‌زنم! ديروز تو اينترنت يه كتاب ديدم در مورد سوپ‌هاي كشورهاي مختلف بود، به نظرم كتاب خوبي باشه، اونو براش مي‌گيرم حتما خوشحال مي‌شه، آدرسش رو پيدا كردم، مي‌دونم كدوم انتشارات چاپش مي‌كنه، فردا برگشتني از اداره يه سر مي‌رم گيرش مي‌آرم!
سارا چايش را خورد و گفت:
- حالا ببينيم زن خودت چي مي‌‌شه! يه جوري مي‌‌گي رويا بلد نيست غذا بپزه كه انگار زنش آشپز درجه يك رستوران‌هاي فرانسه است! ببين علي! تو يه كتاب روانشناسي خوندم نوشته بود هر عيبي رو روي هر كي بذاري سر خودت مياد! بترس از روزي كه زن خودت بلد نباشه نيمرو درست كن! اون وقت واي واي! واي واي واي!!
- عمرا آجي! اصلا مي‌دوني من چرا زن نمي‌گيرم؟ يكي از ملاك‌هاي اصليم آشپزيه! با يه خانوم كه آَشنا مي‌شم بعد از اين‌كه اسمش رو مي‌پرسم به جاي اين‌كه وقتم رو تلف كنم بپرسم تحصيلاتت چيه؟ چه گلي دوس داري و اين لوس‌بازيا! دو تا سوال اساسي آشپزي مي‌پرسم هر كدوم پنجاه امتياز داره، فعلا هيشكي تو كنكورم قبول نشده! هر وقت قبول شد باهاش ازدواج مي‌كنم!
سارا مثل هميشه با صداي بلند خنديد، چهار سال از علي كوچك‌تر بود و عيد تازه نامزد كرده بود، علي كارشناس فروش يك شركت معتبر روغن موتور بود و درآمد خوبي داشت ولي با همه اصراري كه مادرش مي‌كرد نمي‌خواست ازدواج كند، هميشه با شوخي و خنده رد مي‌كرد.
• • •
خيابان مثل هميشه شلوغ بود، علي يك راست رفت توي پاساژي كه انواع و اقسام كتاب توش بود، جواني با چند كتاب توي دستش جلوي در پاساژ داد مي‌زد:
- قصه! رمان! كتاب درسي! پزشكي! كنكور! علمي! تخيلي! جنايي!... بفرماييد داخل! آشپزي! معماري! داستان! كتاباي ناياب! بفرماييد داخل پاساژ!
اين جملات را تند تند مي‌گفت، علي يك لحظه با خودش فكر كرد كه اين پسر تا شب چند هزار بار اين حرف‌ها را مي‌زند، از پله‌هاي پاساژ پائين رفت و پشت ويترين‌ها را نگاه كرد، ته پاساژ فروشگاه بزرگي بود، رفت داخل و با دختر جواني كه پشت دخل ايستاده بود سلام و عليك كرد و اسم كتابي را كه مي‌خواست گفت.
- اينو تموم كرديم، ولي يه سري كتاب توي اين مايه‌ها داريم،بفرمائيد اون قفسه آخر سمت چپ رو ببينيد، يه سري كتاب جديد اومده در مورد انواع سوپ و دسرها از اين كتاب كاملتره، قيمتش هم پايين‌تره!
اين را گفت و با انگشتش قفسه را نشان داد، علي عاشق كتاب بود و هر ماه بايد چند كتاب تازه را مي‌خريد و مي‌خواند، به جاي آن‌كه يك راست برود سمت قفسه‌اي كه دختر نشان داده بود شروع كرد به نگاه كردن كتاب‌ها، هر از چند دقيقه يك كتاب را بر مي‌داشت ورق مي‌زند و چند خطي مي‌خواند و مي‌گذاشت سر جايش، شعر و رمان و كتاب‌هاي جامعه‌شناسي را خيلي دوست داشت. چند نفر آمدند و كتاب‌شان را انتخاب كردند و رفتند ولي علي انگار توي عالم خودش بود.
- آقا! كتاب رو پيدا نكرديد؟ اون قفسه آخره سمت راست!
- چشم! الان پيدا مي‌كنم.
چشم را مي‌گفت اما دوباره شروع مي‌كرد به ورق زدن كتاب‌ها، حوصله دختر سر رفته بود. توي دلش مي‌گفت اگه قرار باشه هر كي بياد دو ساعت اين كتابا رو از تو قفسه در بياره و يه ورق بزنه سر يه ماه جلدشون هم در مياد! مي‌‌خواي كتاب آشپزي بخري چرا گير دادي به اون كتاب شعرا! اصلا بگو تو با اين سر و تيپي كه زدي كتاب آشپزي مي‌خواي چيكار؟ شايد تازه زن گرفته زنش بلد نيست چيزي بپزه اومده كتاب براش بخره از روش درست كنه براش! خوب كتابت رو بخر برو ديگه حوصله‌ام سر رفت!
دختر توي اين فكر و خيال‌ها بود كه علي پيچيد پشت قفسه كتاب‌هاي شعر و نزديك شد به قفسه كتاب‌هاي آشپزي و از ديد دختر خارج شد، دختر نفس راحتي كشيد كه بالاخره الان انتخاب مي‌كند و خلاص مي‌شود از دست اين مشتري كه بوي عطرش مغازه را برداشته بود! توي اين فكرها بود كه پنج شش بچه مدرسه‌اي با كوله‌هاي بزرگ داخل فروشگاه شدند و سراغ قفسه كتاب‌هاي زبان را گرفتند، از سر و تيپ شان معلوم بود راهنمايي هستند، دختر آنها را راهنمايي كرد، درست قفسه كناري كتاب‌هاي آشپزي! دختر، كامپيوتري كه كنارش بود را روشن كرد، چند دوربين مدار بسته به كامپيوتر وصل بود و با خيال راحت مي‌توانست روي صندلي‌اش بنشيند و همه مغازه را زير نظر داشته باشد، حالا كه مغازه كمي شلوغ شده بود و شيطنت بچه مدرسه اي‌ها را مي‌دانست مي‌خواست كامپيوتر را روشن كند، هنوز سيستم بالا نيامده بود كه از ته مغازه سر و صدا بلند شد و پسر بچه‌ها جيغ زدند و قفسه بزرگي از كتاب‌ها با صداي وحشتناكي به زمين خورد! كتاب‌ها مثل بار آجر دانه دانه روي زمين مي‌افتادند و دختر وحشت زده به طرف ته مغازه دويد! براي كسي اتفاقي نيفتاده بود ولي كتاب‌ها روي زمين ولو بودند.
- چيكار كرديد بچه‌ها!
- خانم ببخشيد! ما نبوديم! اين آقا بود! دست‌مون نرسيد اون كتاب زبانه رو از اون بالا بياريم اين آقا خواست برداره كتابا ريخت! تقصير ما نبود!
يكي از آنها اين حرف‌ها را تند تند زد و بعد مثل تيري كه از چله رها شوند از مغازه بيرون زدند و پله‌هاي زيرزمين را دو تا يكي طي كردند و توي خيابان دويدند! دختر دستش را زده بود روي كمرش و روبروي علي ايستاده بود!
- ببخشيد خانم! من قصد بدي نداشتم! فكر كردم اين قفسه هم مثل قفسه‌هاي ديگه به ديوار وصله، كتاب بالا بود دست من هم نمي‌رسيد دستم رو گرفتم به ديواره قفسه همه‌اش اومد پائين! ببخشيد ديگه!
- ببخشم؟آقا اصلا شما يه كتاب آشپزي مي‌خوايد چرا دو ساعته انتخاب نمي‌كنيد؟ تازه مگه شما فروشنده‌ايد؟ دست‌تون نمي‌رسيد منو صدا مي‌كرديد اون چارپايه رو واسه همين گذاشتن اونجا، من مي‌اومدم كتاب‌شون رو بهشون مي‌دادم! بي مبالاتي هم حدي داره! مي‌‌دونيد چقد خسارت زديد؟!
دختر عصباني بود و علي خيلي خونسرد گفت:
- قتل عمد كه نكردم خانم! يه جوري مي‌گيد خسارت انگار با كاميون از رو يه ايل رد شدم، تبديل‌شون كردم به كتلت! چيزي نشده كه! چهار تا كتابه الان دونه دونه مي‌چينم سر جاش، كريستالي كه نيستن، كاغذي‌ان! تازه من الان مي‌تونم زنگ بزنم پليس بگم شما مي‌خواستيد با كتاباتون من رو بكشيد! خون خودتون رو كثيف نكنيد! همين كارا رو مي‌كنيد كه هي سن سكته مياد پايين!
اين را با چنان لحن آرامي گفت و شروع به جمع كردن كتاب‌ها كرد كه دختر خنده‌اش گرفت و بدون اين‌كه به روي خودش بياورد شروع به جمع كردن كتاب‌ها كرد، علي قفسه را سرجايش گذاشت و با حوصله كتاب‌ها را دوباره چيد. يكي دو كتاب جلدش در آمده بود كه گذاشت كنار.
- اينا رو خودم مي‌خرم تا يه وقت نگيد يه آقايي با تريلي اومد توي مغازه زد همه چي رو تركوند! ببخشيد ديگه، خدائيش از عمد اين كار رو نكردم، دست خودم نيستم، كتاب كه مي‌بينم پاهام سست مي‌‌شه دلم مي‌خواد بشينم تو كتابفروشي و بخونم، مثل اينا هست كه نون سنگك مي‌گيرن مي‌شينن جلو مغازه و داغ داغ مي‌خورن خب من اينجوري‌ام! حالا اون كتاب آشپزي رو كه مي‌گيد كدومه، ما رو باش امروز خواستيم يه كادو بگيريم واسه زن داداش‌مون، خوشحالش كنيم، خودمون كباب شديم! بهتون گفته باشم پول كتاب‌ها رو مي‌دم اما شما هم بايد پول كارگري منو بدين، الان كارگر روزمرد شده بيست هزار تومن! شما پنج تومن هم بديد من راضي‌ام!
دختر از توي قفسه چند كتاب آشپزي در آورد و به علي داد و گفت:
- اينا خوبن، هر كدومش رو بگيريد خوبه، من كه خودم بردم راضي‌ام!
- جدي؟ يعني آشپزي‌تون خوبه؟
- نه! بردم واسه مامانم اون هم سوپاي خوبي مي‌پزه من راضي‌ام!!
- جدا! خسته نباشيد! به قول بچه‌ها دست گلتون درد نكنه!
اين را گفت و هر دو خنديدند، علي كتاب‌ها را خريد و دختر فقط يكي از كتاب‌هايي كه پاره شده بود را نصف قيمت به او فروخت و گفت:
- فقط واسه اين‌كه يادتون باشه خونه قاضي گردو فراوونه ولي به شماره!
علي سرش را تكان داد و گفت:
- خدا رو شكر كه شما قاضي نيستيد وگرنه همين الان حكم صادر مي‌كرديد كه هر كي قفسه كتاب بريزه 100 تا شلاقش بزنن!
• • •
شب تولد رويا او از كتاب آشپزي خيلي خوشش آمد و گفت:
- دستت درد نكنه علي! اول بذار خودم يكي دوبار غذاهاش رو درست كنم و روي خودم و محمود آزمايش كنم اگه خوب شد اون وقت همه تون رو دعوت مي‌كنم!
از اون روز به بعد علي براي خريدن كتاب يك راست به آدرسي كه پيدا كرده بود مي‌رفت و از خانم بهاري خريد مي‌كرد،او هم كتاب‌هاي روز را براي علي كنار مي‌گذاشت و اين رفت و آمدها آنقدر ادامه پيدا كرد كه علي هر روز هفته مي‌رفت كتاب مي‌خريد و خيلي وقتا نمي‌خواند!! فهميده بود كتابفروشي مال خود خانم بهاري كه ليسانس تاريخ داشت بود و پدرش بعد از يك عمر گرداندن كتابفروشي حالا همه چيز را به نام فرناز كرده بود و خودش جاي آرام و دنجي يك مغازه جمع و جور لوازم تحريري داشت،علي دلش پيش فرناز گير كرده بود، وقتي اين موضوع را به سارا گفت، سارا فوري پرسيد:
- آشپزي‌اش چطوره اين خانم كه مي‌گي؟
- والا فكر نكنم آشپزي‌اش خوب باشه ولي تا دلت بخواد كتاب آشپزي داره! بالاخره با اون همه كتاب مي‌شه يه آش رشته نيم‌بند درست كرد خورد!
دي 88 علي و فرناز توي يك روز باراني با همديگر عقد كردند و با آن‌كه برنامه‌ريزي كرده بودند كه دو سال بعد جشن عروس بگيرند ولي خيلي زود نوروز 89 جشن عروسي شان را گرفتند، حالا ديگر علي پول هيچ كتابي را نمي‌دهد و هر وقت كتاب آشپزي مي‌بيند يا كسي از كتاب آشپزي مي‌گويد فوري ياد داستان خودش مي‌افتد و مي‌گويد:
- اين كتاباي آشپزي رو دست كم نگيريد! من داشتم زندگي‌ام رو مي‌كردم، يه كتاب آشپزي جوونيم رو سوزوند! داد بر باد! خدا كنه هر كي مجرده مثل من گرفتار يه عشق توي كتاب آشپزي بشه و آخر، عاقبتش به خير بشه...!
 
بالا