عشق رازی است که خورشید به بارانش گفت
نیز رمزی که شقایق به گلستانش گفت
روزی این راز خود از پرده برون شد، که هزار
در چمن با گل صد رنگ به دستانش گفت
فاش شد نکته ی پوشیده همان روز که گل
با خوش آمد، به سحر خوانی مرغانش گفت
ای که ایمان به کسی داری و چیزی، بی شک
عشق بود آنچه دلت، با همه ایمانش گفت
نیست جز جلوه ی ناگفتنی عشق، آن چه
«حافظ» ش مهر کنایت زده و «آن» ش گفت
کاروان گم شد و از آتش خاموش شده
باد بس قصه که با خار مغیلانش گفت
راز آشفتن و از جوش نهانی گفتن
داستانی است که دریاچه به طوفانش گفت
من بر آنم که همه نکته ی رازآلودی است
آن چه زلف تو به دلهای پریشانش گفت
آه از آن قصه که غربت به نیستان دم زد
وای از آن قصه که غم، در نی چوپانش گفت
نیست جز نکته ی صیرورت* ایام ، آنچه
قصر نو ساخته، با کلبه ی ویرانش گفت
یک شب آن پنجره بگشای به شب تا شنوی
آنچه را شعر به گوش دل «عرفان »ش گفت
*صیرورت : گردیدن، شدن
حسین منزوی